ایران: یک جهانْ روح، در مقابل یک جهانِ بیروح
این مطلب بر اساس محتوای نهمین پیشنشست همایش دشمنشناسی با حضور دکتر غمامی نگاشته شده است.

یک جهانْ روح، در مقابل یک جهانِ بیروح | مقدمه
در دنیای معاصر که هر روز شاهد تحولات سریع سیاسی، نظامی و اطلاعاتی هستیم، بسیاری از نگاهها و تحلیلها صرفاً بر ابعاد عینی و ملموس وقایع باقی میماند. اما آنچه اغلب مورد غفلت قرار میگیرد، لایههای عمیقتر و بُنمایههای معنوی و هویتی جوامع انسانی است؛ همان «روح جمعی» که سرچشمه پایداری ملّتها است و پیشران مقاومت و احیای آنها در بزنگاههای تاریخی میشود.
در مواجهه با نبردهایی چون جنگ دوازده روزۀ ایران و رژیم صهیونیستی، تحلیلگران غالباً به محاسبات تکنیکی، آمار کشتهشدگان یا توان تسلیحاتی بسنده میکنند، بیآنکه بفهمند پیروزی یا شکست، در نقطهای ورای جسم رخ میدهد: جنگ اصلی، جدال ارادهها و روحها است.
تاریخ ایران نشان داده که روح ایرانی، به مدد ادبیات، شعر و معنویت دیرینۀ خود، بارها توانسته مقابل تندبادهای رخدادهای جهان ایستادگی کند؛ ظرفیتی که نه در تکنولوژی و نه در اقتصاد جوامع رقیب یافت میشود.
این نوشته با اتکا به اندیشه و آثار بزرگان حوزۀ علوم انسانی، میکوشد تا ضرورت بازخوانی روح جامعۀ ایرانی و اهمیت کاربست میراث فرهنگی و ادبی در جنگهای نرم و روانی را برجسته کند. بحث را با نگاهی به معنای ایران، ریشههای روح جمعی و اهمیت ادبیات در تقابل تمدنها آغاز خواهیم کرد تا نشان دهیم چگونه میدان مصاف امروز، پیش از آنکه میدان جسمها باشد، عرصۀ عظیم جدال روحها است.
در دانشگاهها دغدغهای جدی مطرح است: اینکه ما در حوزۀ علوم اجتماعی و انسانی چه وظیفهای داریم و چه میتوانیم انجام دهیم؟ در شوک جریانها و بمبارانهای دوازده روزۀ جنگ ایران و اسرائیل، این سؤال بیش از پیش مطرح شده است.
متأسفانه دانشگاههای ما بهشدت تحت تأثیر جریانهای پوزیتیویستی قرار گرفتهاند و فضای آنها بیش از حد تکنیکال شده است؛ به این معنی که دیگر نمیتوانند نقش اصلی خود را در قبال تحولات و رویکرد دشمنشناسانهشان درک کنند.
اگر هم تحلیلی در این زمینه ارائه میشود، معمولاً خلاصه میشود در اینکه ما کجا را زدهایم، آنها کجا را زدهاند، ما چه دستاوردهای کمی و نظامی داشتهایم و آنها به چه دستاوردهایی رسیدهاند.
در حالی که علوم اجتماعی و علوم انسانی، در لایهای بسیار بالاتر از این مباحث قرار میگیرند. اهمیت این حوزهها اگر مساوی با مباحث تکنیکی و نظامی نباشد، بیتردید بیشتر از آنها است. باور ما بر این است که اهمیت آنها بسیار فراتر از تحلیلهای تسلیحاتی و فنی است.
روح و جسم جامعه
ایدۀ اصلی این نوشته این است که یک جامعه یا هر جامعهای مانند انسان یک روح دارد و یک جسم دارد؛ تقریبا میتوان گفت که الان کسی نمیتواند جسم یک جامعه را از بین ببرد و نابود کند!
عملاً هم درحل مشاهده هستیم که یکی از کوچکترین نواحی جمعیتهای انسانی در غزه، دو سال با آخرین تکنولوژی نظامی جهان در قرن، در حال جنگ بود و طبق بالاترین آمار 100 هزارنفر در غزه کشته شد.
یعنی یک بیستم یا یک دهم جمعیت اصلی آن هم هنوز کشته نشده کما اینکه انسانهای سرشناس و اصلی و فرماندهان آن هم هنوز زندهاند! بنابراین جسم یک جامعه را نمیتوان به راحتی از بین برد.
پس چه رخ میدهد؟ تمامی تمرکزها روی روح آن جامعه گذاشته میشود؛ باید روح آن را از او بگیرند. با کشتن دو سرباز یا فرمانده، نمیتوان بُعد فیزیکی یک اجتماع را نابود کرد. هدف چه بوده از کشتن این افراد؟ هدف اصلی این اقدامات، تضعیف روحیه مردم و گرفتن روح آنان است.
با این حال، ما در علوم انسانی به بحث دربارۀ «روح» توجه چندانی نداریم. در حالی که اصل علوم انسانی باید شناخت و تحلیل روح باشد. یکی از بهترین کتابهای علوم اجتماعی، کتابی است که وبر(Maximilian Karl Emil Weber) دربارۀ سرمایهداری نوشته است: «اخلاق پروتستانی و روح سرمایهداری»
وبر خود نه مسلمان بود و نه فردی مذهبی یا دیندار، ولی به سرمایهداری از چه زاویهای مینگرد؟ سرمایهداری را از زاویۀ روح تحلیل میکند و میگوید اگر میخواهید سرمایهداری را بشناسید، باید روح آن را مطالعه کنید.
در اصل، واژۀ «علوم انسانی» نیز ترجمۀ دقیقی از اصطلاحی است که خود آلمانیها به عنوان بنیانگذاران این علوم بهکار میبرند: «گایشتوایزنشافتن-Geisteswissenschaften». وایزنشافت یعنی دانش و گایشت یعنی روح (که از Ghost به معنای روح میآید): یعنی دانش مطالعۀ روح یا دانش روح. انگلیسیها البته با گرایشهای کانتی و تجربهگرایانه خود، این واژه را بهجای «علوم روحی» به «علوم انسانی» ترجمه کردند.
Geisteswissenschaften در مقابل Naturwissenschaften(علوم طبیعی) قرار میگیره. این اصطلاح را ویلهلم دیلتای، فیلسوف آلمانی، در قرن نوزدهم رایج کرده است. او تأکید داشت که علوم انسانی روشهای خاص خودش را برای فهم و تحلیل پدیدهها دارد که با روشهای علوم طبیعی مثل فیزیک یا شیمی فرق میکنذ.

ویلهلم دیلتای(Wilhelm Dilthey) که بنیانگذار علوم انسانی است نیز کتابی به نام علوم روحی دارد و در آن به مطالعۀ روح و شناخت آن میپردازد. حتی پیش از دیلتای نیز کتابهای متعددی در این زمینه نوشته شده است. مثلاً هگل، اسم کتاب بنیادینش چیست؟ وی کتاب بنیادین خود را «پدیدارشناسی روح» نامیده؛ یعنی به صراحت موضوع اصلی آن مطالعه روح است.
این اهمیت تا بدانجا است که فیلسوفان بزرگی همچون هگل، وبر و دیلتای که از برجستهترین متفکران علوم اجتماعی و انسانی در غرباند، آثار اصلی خود را به بررسی و مطالعۀ روح اختصاص دادهاند.
بهعلاوه، عنوان این نوشته نیز برگرفته از عنوان کتاب اصلی فوکو(Michel Foucault) دربارۀ ایران است: «ایران، روح یک جهان بیروح». فوکو نویسندهای نیست که بیمحابا از واژگان استفاده کند! او بیدلیل از این اصطلاحات استفاده نمیکند؛ او آگاهانه از واژۀ روح بهره میگیرد، چون دیده است تنها جایی که میتوان این واژه را بهکار برد و خرج کرد، همینجا است یعنی ایران! روح یک جهان بیروح.
پس در حوزۀ علوم اجتماعی ما با مفهوم روح سروکار داریم. هر زمان میخواهیم پدیدهای را از نگاه علوم انسانی بهدرستی بررسی کنیم، باید روح آن را مدنظر قرار دهیم. میتوانیم دربارۀ روح سرمایهداری، روح جامعه یا حتی روح تکنولوژی صحبت کنیم و باید هم این کار را بکنیم. حتی دربارۀ روح جنگ بحث لازم است؛ چرا که جنگ هم روح دارد و هم جسم.
روح جنگ چیست؟
اکنون همه درگیر بحث دربارۀ جسم جنگاند؛ اینکه موشکها به هدف خورد یا نخورد؟ کجاها را زدند؟ چه میزان سرعت داشتند؟ اما اصل مسئله و دعوا اینجا نیست. اینها جسمانیترین بخشهای جنگ است؛ روح جنگ اما در جای دیگری در حال رخ دادن است.
شاید فیلم زن شگفتانگیز 2017(Wonder Woman) را دیده باشید. جالب است که فیلم به موضوع جنگ جهانی میپردازد، در کنار روایت تانکها و اسلحهها، اصل جنگ را میان الههها به تصویر میکشد و تسلیحات در واقع بازی بیش نیست. فیلم میگوید اصل جنگ آنجا است؛ حال فیلم از زاویۀ خودش درحال روایت این قضیه است.
اما بهنظر ما این را فهمیده است که جنگ در موضع و لایۀ خیلی مهمتر و غیرمادیتری در جریان است و با زبان اسطورهای آن را شرح میدهد. ما اما در اینطرف ماجرا در حوزۀ علوم انسانی این را نمیفهمیم که جنگ در یک لایۀ روحانی در حال رخ دادن است.
این فقط اندیشمندان اروپایی نیستند که به این موضوع اشاره میکنند؛ بلکه متفکران دنیای اسلام هم، وقتی در جایگاه علوم انسانی قرار میگیرند، از روح سخن میگویند. نمونهاش جایی است که نظریهپردازان میخواهند دربارۀ مقاومت صحبت کنند.
ادریسخوانی، اندیشمند مراکشی، کتابی با عنوان «روح المقاومه» مینویسد. یعنی معتقد است پیش از پرداختن به جسم مقاومت، باید به روح آن پرداخت. ما همواره دربارۀ جسم مقاومت بحث میکنیم، اما روح آن کجا است؟
بنابراین ایده این است که هر جامعهای هم جسم دارد و هم روح. در جنگ، نمیتوان جسم جامعه را از میان برداشت چون این مسئله عملاً غیرممکن و محال است. پس دشمنان چه چیزی را از میان میبرند؟ روح جامعه را؛ روح آن را از او میگیرند. ای مردم آگاه باشید که دشمن و مواضعش را چگونه بشناسید!
جنگ رژیم صهیونیستی علیه ایران زمانی پیروز قلمداد میشود که آنها بتوانند روح جامعه را از ما بگیرند. پس دانشمندان علوم انسانی باید روح این جامعه را بررسی و شناسایی کنند؛ باید ببینند روح این مصاف در کجا است؟ این روح دقیقاً کجا است و چگونه میشود به تقویت یا تضعیف آن پرداخت.
و ما در دانشکدهها، مراکز و نهادهای رسمی خود از این زاویه وارد نمیشویم؛ در حالی که در این عرصه دستمان بسی پُرتر است! یک اندیشمند بسیار مهم آلمانی هست که میتوان گفت انسانشناسی را در غرب بنا نهاده است؛ شرقشناس آلمانی، فردریش روکرد(Friedrich Johann Michael Rückert).
او تمام آثار هنری و ادبی شرق را مطالعه کرده و آنها را با بزرگترین اثر ادبی غرب مقایسه کرده است. یکی از بزرگترین آثار ادبی غرب، ایلیاد(Iliad) و اودیسه(Odyssey) هومر(در زبان یونانی: Ὅμηρος هُمرُس) است.

این آقای فردریش روکرد تمام آثار هنری ادبی شرق را مطالعه میکند و آنها را باهم مقایسه میکند. روکرد این آثار را با هم مقایسه میکند و با نگاه یک محقق آلمانی ابراز میدارد که هومر را با فردوسی سنجیده است و به این نتیجه رسیده که هومر مقداری بیشتر از جسم برخوردار است، اما فردوسی یا شاهنامه، بسیار بیشتر از روح بهرهمند است.
ببینید، در مصاف جهان غرب و شرق، دو کتاب اساسی مطرح میشود؛ یکی هومر و دیگری شاهنامه. روکرد میگوید شاهنامه بسیار بیشتر از هومر روح دارد. حالا این گفتۀ او را یک گام جلوتر ببریم: در مصاف ما با کشوری همچون ایالات متحده یا رژیمی چون رژیم صهیونیستی، اگر قرار باشد این مصاف روحها را در نظر بگیریم، اگر ما نیرویی به نام روح انسان ایرانی یا همان شاهنامه را داریم، آن طرف چه کسی یا چه چیزی را دارد؟
به روشنی مشخص است که مصاف امروز نه جنگ فیزیکی، که جدال ایدئولوژیها، ارادهها، روحیهها و انگیزهها است. آنان این را درک کردهاند و برای مقابله با آن، دست به کار شدهاند؛ اما چه ظرفیتی در اختیار دارند؟
بیایید بنگریم بزرگترین ادبا و شاعران را که ما از آنان با تعبیر حکما یاد میکنیم. اینان نمایندگان و تجلی روح جامعۀ خود هستند؛ روح جامعه ایرانی همواره در شعرهای مولوی، حافظ، فردوسی و خیام تبلور یافته است. اما روح جامعۀ اسرائیلی در کجا متجلی میشود؟
و پرسش مهمتر: آیا انسان اسرائیلی اصلاً روح دارد؟ جسمی قدرتمند دارد و ظاهراً تمام امکانات، فناوریها و ساختارهای مادی و اقتصادیاش در اوج قرار دارد، چرا که تمام غرب یکصدا و یکپارچه در دفاع از اسرائیل ایستاده؛ اما آیا انسان اسرائیلی روح دارد؟
یک بررسی بسیار ساده میتوان انجام داد؛ بهعنوان مثال، در فهرست ده شاعر بزرگ تاریخ ادبیات جهان، همواره شاعران ایرانی برجستهاند؛ دستکم سه یا چهار نفر از میان ده نفر اول ایرانی هستند. بررسی کردیم و دیدیم که در این فهرستها دستکم در ده نفر اول هیچ شاعر اسرائیلی وجود ندارد.
حتی در سی نفر و چهل نفر اول نیز نیستند. با استفاده از سامانههای هوش مصنوعی هم چهل نفر اول را لیست کردیم و باز هم نیافتیم.
حالا شما بگویید، آیا اصلاً شاعر اسرائیلی در مقام رقابت با بزرگان جهانی وجود دارد؟ ظاهراً نه! یعنی در این رقابت، دست اسرائیل از «روح» واقعاً خالی است. البته شاعر دارند، اما شاعری در قامت هومر؟ یا در قوارۀ مولوی ندارند؛ حتی در یکدهم این قامت، کسی را ندارند که بتواند چنین مصافی را ممکن سازد!
انسان اسرائیلی اگر روح ندارد پس باید چه کند؟
پس انسان اسرائیلی باید چه کند؟ او باید کاری کند که شما هم از روحتان غافل شوید، چون خود او روحی ندارد! جالب است که از این نوع فیلمها هم بسیار میسازند؛ فیلمهایی آخرالزمانی با مضمون زامبی مانند جنگ جهانی زد 2013 (World War Z) که حقیقتاً به نظر میرسد این فیلمها بیش از آنکه دربارۀ دشمنشان باشد، دربارۀ خودشان است.
فیلم جنگ جهانی زد که بر مبنای تهاجم زامبی جهانی روایت شدە، در لایۀ اول بهدنبال ایجاد هیجان و تعلیق از رهگذر فروپاشی نظم جهانی است، اما در سطحی عمیقتر ضعف و سادگی بنیادی ایدۀ اصلی آن خودنمایی میکند.
این اثر نمایشی مضحک از پدیدهای فرضی را با بهانههایی نخنما چون سرایت ویروس و فروپاشی اجتماعی پیوند زد، اما هیچ تأملی جدی دربارۀ ماهیت انسان، جامعه و حتی شر ارائه نکرد. زامبیهای فیلم، انسانهایی بیاراده و صرفاً تابع غرایز بدل به سوژههای تهدید، نشانهای از نگاه مخدوش سینمای مدرن به بحرانهای وجودی هستند؛ این فیلم با سادهسازی عمیق بحران بشری، همۀ پیچیدگیهای درونی انسان و جامعه را قربانی جلوههای بصری و دلهرۀ سطحی کرد.
ایدۀ زامبی نه جوابی به مسائل بنیادی انسانِ معاصر دارد و نه حتی پرسش تازهای پیش روی مخاطب میگذارد، بلکه بازتاب ناتوانی سینمای جریان اصلی غربی در پرداختن به هیولاصفت درونی انسان است. زامبی بهعنوان استعاره، بازتابی از معانی از خودبیگانگی، بحران معنا یا فروپاشی اخلاقی است؛ فیلم از این پتانسیل بهرهبرداری ابزاری و سرگرمیمحور میکند. مواجهه با مرگ، فقدان معرفت به خویشتن و تهدید وجودی، به سطحیترین شکل تصویر میشوند؛ چنین سینمایی، تکرار ترسهای کلیشهای و عقیم است، نه تغذیۀ اندیشه.

همانگونه که دیوانه همه را به کیش خود میپندارد، آنها نیز دقیقاً به همین شکل میاندیشند و این نگاه را تحمیل میکنند خب او دارد اینطوری میپندارد زیرا میدانند روح قدرتمندی ندارند؛ روحشان چنان کوچک است که حتی میتوان از وجود آن چشمپوشی کرد.
در مقابل، روح انسان ایرانی چنان بزرگ است که وقتی فردریش روکرد آن را با بزرگترین شاعر خود مقایسه میکند، حرفی برای گفتن نمیماند و در نهایت میآید تا روح انسان ایرانی را بگیرد.
یعنی دشمن باید زمین بازی را آنگونه بچیند که شما دیگر سراغ ادبیات، شعر، هنر، تاریخ و تفکر ایرانیاسلامی(روحتان) نروید؛ چنانکه عملاً همین کار را هم کردهاند. ما هرگاه خواستیم خودمان را بهدرستی روایت کنیم، درست همان جایی بوده که به آن ساحت روحانی انسان ایرانی بازگشتهایم.
آنجا که خانم سحر امامی با یک اشاره انگشت، تبدیل به نماد شد، چگونه او را توصیف کردیم؟ با ادبیات فردوسی؛ با همان بخشی که دربارۀ گُردآفرید است روایتش کردیم. با آن شعری که بر یکی از میدانهای تهران نقش بست و از فردوسی بود. اما گردآفرید کیست؟
گُردآفرید(به لاتین: Gordāfarīd) به معنای «پهلوان آفریدهشده» زنی ایرانی و فرزند گژدهم است که جایگاهی ویژه در شاهنامۀ فردوسی دارد. این زن که به زیبایی و دلاوری شهره است، در روایت رستم و سهراب رخ مینماید؛ در جایی که او با سهراب روبهرو میشود و سرانجام به دست وی اسیر میگردد. در هنگامی که چهرهاش پشت نقاب پنهان بود، آن را کنار میزند و سهراب با شگفتی درمییابد که این پهلوان، بانویی جوان است. با تدبیری هوشمندانه، گردآفرید موفق میشود خود را از بند سهراب رهایی بخشد.
گردآفرید نخستین زن دلیری است که در حماسۀ ملی ایرانیان حضور یافته و شخصیتش باوجود حضور کوتاه و پایان شکست، تأثیری ژرف و متفاوت دارد؛ تا آن حد که میتوان وی را در کنار نامدارانی چون فرانک، ارنواز و شهرناز نمونۀ زن ایرانی اصیل در شاهنامه دانست. قطعه شعری درباره پیکار گردآفرید و سهراب را فردوسی اینگونه سروده است:
چو آگاه شد دختر گژدهم | که سالار آن انجمن گشت کم
زنی بود بر سان گردی سوار | همیشه به جنگ اندرون نامدار
کجا نام او بود گردآفرید | زمانه ز مادر، چنین نآورید
چنان ننگش آمد ز کار هجیر | که شد لاله رنگش به کردار قیر
بپوشید درع سواران جنگ | نبود اندر آن کار جای درنگ
نهان کرد گیسو به زیر زره | بزد بر سر ترگ رومی گره
فرود آمد از دژ به کردار شیر | کمر بر میان بادهایی به زیر
که گردان کدامند و جنگآوران | دلیران و کارآزموده سران
افزون بر این، نقل میشود که ضربالمثل معروف «خورد گاو نادان ز پهلوی خویش» نیز ریشه در این داستان دارد: نباشی بس ایمن به بازوی خویش | خورد گاو نادان ز پهلوی خویش. گزارش ماجرا به این صورت است که:
در مسیر حرکت سهراب از توران به ایران ـ زمانی که پی پدرش، رستم، میگردد ـ برای نخستینبار با گردآفرید روبهرو میشویم. بر سر مرز ایران و توران، دژی به نام سپیددژ است که فرمانش را گژدهم، پیرمردی ایرانی، به عهده دارد. پایداری و وفاداری او به سرزمین، دل ایرانیان را امیدوار میکند؛ گژدهم پسری خردسال به نام گُستهم و دختری به اسم گردآفرید دارد.
سهراب برای ورود به خاک ایران ناگزیر است از این دژ بگذرد. او در نبرد با هژیر، فرمانده سپیددژ، پیروز میشود. ابتدا تصمیم میگیرد هژیر را بکشد اما در نهایت او را اسیر و پیش سپاه خود میبرد. این رویداد اهالی دژ را نگران میکند تا جایی که گردآفرید این ننگ را تاب نمیآورد و خود را برای مقابله با سهراب آماده میکند.
سهراب دعوت گردآفرید را برای نبرد میپذیرد. آن دو به میدان میروند. تیری که گردآفرید پیدرپی روانه میکند، سهراب را ناچار میسازد سپر به کار گیرد. در میانه کار، سهراب نزدیکشده و نیزهاش را میاندازد و جامۀ جنگی گردآفرید را میدرد. گردآفرید شمشیر برمیکشد و با ضربهای نیزۀ سهراب را خرد میکند. چون درمییابد تاب آوردن برابر سهراب را ندارد، کوششی برای بازگشت به دژ میکند. اما سهراب او را میگیرد و کلاهخودش را از سر برمیدارد.
آنگونه درمییابد که این جوان دختری زیبا است. گردآفرید با زیرکی به او میگوید که سزاوار نیست که پهلوانی چون او رنج چندبارۀ نبرد با دختری را بر خود هموار کند و پیشنهاد میدهد با او تا دژ برود تا دژ را تسخیر کند.
سهراب مجذوب میشود و راه به دام تدبیر گردآفرید میبرد. گردآفرید او را تا نزدیکی دژ راهنمایی میکند، اما ناگهان با چابکی از دروازه دژ به درون میرود و در را میبندد.
سهراب بیرون میماند و گردآفرید نیز به بالای دژ میرود و فریاد میزند: «ترکان ز ایران نیابند جفت!» سپس به سهراب هشدار میدهد که هرچه زودتر، پیش از رسیدن رستم، به توران بازگردد.
برگردیم به بحث قبلی اما ما معمولاً این کار را انجام نمیدهیم(سحر امامی و شعر در میدان) و یکی از علتهایش هم این است که اصولاً این چیزها را مطالعه نمیکنیم؛ چون این موضوعات بازار و رونقی ندارند.
چه چیزی الان روی بورس است؟ اینستاگرام بورس است! یعنی کتابی که امروز جلوی ما باز است، اینستاگرام، ایتا، بله، تلگرام، توییتر و یوتیوب است. حالا کافی است نگاهی به کارهای روزمرۀ خودتان بیندازید: هنگامی که گوشیتان را روی میز میگذارید، چه چیزی را مطالعه میکنید؟ چند درصدش مطالعۀ صحیفۀ سجادیه و قرآن است؟ چند درصدش مطالعۀ اصول کافی است؟ تا حال برسیم به ادبیات ایران که بخواهد حافظ، فردوسی یا مولوی باشد!
اقناع چگونه باشد؟ | پلی به حوزۀ ارتباطات
در حوزۀ گفتوگوهای دانشگاهی، آنچه بنیادین است، مفهوم اقناع است. حضرت آقا در بیانیهای به مناسبت صدسالگی حوزه و در سخنرانیشان، دومین فرازشان دربارۀ این بود که چرا حوزههای علمیه توان اقناع خود را از دست دادهاند؟ باید اقناع آموزش داده شود. اقناع یکی از کلیدیترین مفاهیم حوزۀ ارتباطات است.
این اقناع دو بُعد دارد که همه دربارۀ آن بحث میکنند؛ مثل تکنیکهای اقناع، جنگ روانی، الگوهای اخبار جعلی، الگوهای تحریک روانی. همه ظاهراً درباره اینها صحبت میکنند. اینها تکنیکهای جنگ روانی هستند که اهمیت هم دارند، اما اهمیتشان ده درصد است. نود درصد اقناع، محتوا است. محتوای اقناع چیست؟ محتوای اقناع از کجا میآید؟
در الگوهای اقناع مطرح میشود که برای اینکه بتوانید اقناع کنید باید اعتبار منبع پیام را افزایش دهید، باید از الگوهای استعاری استفاده کنید. اینها تکنیکهای اقناعاند. مثلاً در همین نامگذاری جنگ رژیم صهیونیستی علیه ایران، عنوان جنگ چه بود؟ «خبزش شیران» بود!
یعنی از استعارۀ شیر استفاده میکنیم. میگوییم شیری به معرکه آمد. حال از تصویرش هم در فضای مجازی استفاده میکنیم. استعاره شیر، استعاره قدرتمندی است. همانگونه که ما حضرت امیرالمؤمنین را یکی از صفاتش را اسدالله مینامیم.
چون استعاره شیر استعاره توانایی است. اما همۀ اینها تکنیکهای جنگ روانی است. محتوای جنگ روانی، آنجا است که ما بتوانیم از ادبیاتی که داریم ـ چه ادبیات قرآنی، چه ادبیات روایی و چه ادبیات تاریخی و هنریمان ـ بهره بگیریم و آن را به رخ جهانیان بکشیم. (گرچه تاریخ و هنر در ایران با اسلام و قرآن پیوند خورده است.)
جالب است که وقتی ما از حافظ و سعدی سخن میگوییم، تمام جهان سر تعظیم فرود میآورند. وقتی جملهای را میگوییم که سعدی یا فردوسی گفته، یا جملهای را به مولوی(معروف به رومی) نسبت میدهیم، همه سر تسلیم فرود میآورند. وقتی میگوییم: «دریغ است که ایران ویران شود» میپرسند این جمله را چه کسی گفته؟ میگوییم فردوسی گفته است.
باز با تعجب پرسش میکنند: چه کسی گفته است؟ اصلاً کلمۀ «ایران» یعنی چه اینجا؟ ما که دولت و ملت نداشتیم آن زمان! قرارداد وستفالی-جدایی دین از سیاست(Peace of Westphalia) سال 1648(برای مطالعۀ بیشتر اینجا کلیک کنید)، ایدۀ ملیگرایی را مطرح کرد و ناسیونالیسم(برای مطالعۀ بیشتر اینجا کلیک کنید) نیز شکل گرفت که متعلق به دوران متأخر است، در حالی که کلمۀ ایران مربوط به نسبت ملت و امت نیست.
کلمه ایران معنایی بسیار متفاوت دارد با کلمۀ ایرانی که ما امروز استفاده میکنیم. اینها دو مفهوم جداگانهاند. ما «ایران» را در معنای یک ملیت نباید بفهمیم؛ ایران یک معنای کاملاً متفاوت دارد.
بهترین معنایی که توانستهایم از آن بهدست آوریم، یک روح است؛ یعنی روح یک جامعه. میدانید که همۀ کشورهای منطقه تحت قرارداد وستفالی و سایکس-پیکو(Sykes–Picot Agreement) شکل گرفتهاند. ما اصلاً کشوری به نام اردن یا فلسطین نداشتیم؛ ملیتی به نام فلسطین وجود نداشت، ملیتی به نام اسرائیل نیز وجود نداشت.
واژۀ ناسیونال(National) کلمهای جدید است، این ملتها وجود نداشتند؛ اردن، عراق، مصر، کویت، امارات، قطر، بحرین… تنها کشوری که در منطقه میتوان نام برد که ریشه در تاریخ و ریشه در روح خود دارد، کشوری است که امروز به نام ایران میشناسیم. بقیۀ این اسامی جدید هستند و طبق همان قرارداد نیشن استیت(Nation State) شکل گرفتهاند.
تفاوت آنها با این خطۀ ایران چیست؟ تفاوتشان در این است که واقعاً نمیتوان گفت آنها روح دارند؛ در حالی که انسان ایرانی روح خود را دارد، ادبیات خود را دارد، فیلسوف، حکیم و همه چیز خود را دارد. نمیتوان مثلاً گفت این شاعر فلسطینی است.
محمود درویش یک شاعر فلسطینی معاصر است، اما قبل از اینکه نیشن استیت در فلسطین ایجاد شود ـ میدانید که فلسطین همچنان عضو رسمی سازمان ملل نیست؛ اسرائیل هست ولی فلسطین نیست؛ اصلاً دولت-ملت به معنای واقعی ندارد، فقط بخشهایی به صورت خودگردان اداره میشود و مخصوصاً عضو سازمان ملل هم نیست ـ جریان ملیگرایی در فلسطین مربوط به فضایی است که بعد از قیومیت بریتانیا شکل گرفت.
یعنی بعد از فروپاشی عثمانی، فرانسه و بریتانیا امپراتوری عثمانی(در واقع امت اسلامی) را بین خود تقسیم کردند. گفتند یک قسمت سوریه باشد، یک قسمت اردن و لبنان؛ فلسطین را هم گفتند تحت نظارت سازمان ملل اداره شود که البته در نهایت همین هم عملیاتی نشد.
خود بریتانیا و انگلستان، از نظر جغرافیایی، قیومیت آن منطقه را در اختیار گرفتند. بعد از آنکه بریتانیا از منطقه خارج شد، دو جریان ملی در آن سرزمین شکل گرفت: یکی ملیگرایی اسرائیلی و دیگری ملیگرایی فلسطینی.
نام «فلسطین» را رومیها برای این منطقه انتخاب کردند. یعنی این کلمه نه از روح و بطن تمدن اسلامی برخاسته و نه از تمدن ایرانی؛ در حالی که کلمه ایران وجود داشته و به بیان فردوسی «دریغ است که ایران ویران شود».
این روح در کجا بروز پیدا میکند؟ | نمایندۀ روح انسان اروپایی کیست؟
اصلاً نمیتوانیم کلمۀ ایران را در چهارچوب ناسیونالیسم معنا کنیم. میتوانیم کویت را در این معنا بفهمیم، یا اردن و سوریه را، اما ایران را اینگونه نمیشود تفسیر کرد. با الگوی نیشناستیت هم نمیشود ایران را تعریف کرد. چیزی که ایران را شکل داده، یک روح معنایی و گوهر تاریخی-فرهنگی است که از یک جریان بزرگ تمدنی و تاریخی برخاسته است. این روح کجا بروز پیدا میکند؟
در قرآن، احادیث، ادبیات، شعر، در روح انسان ایرانی؛ حتی در معماری نیز میتواند ظهور و بروز پیدا کند، ولی اوج و کمالش کجاست؟ اوجش در ادبیات است، در واژهها و سخن است.
همانجا است که ما نفوذ میکنیم به جریان فرهنگی کل اروپا. یعنی تمدن اروپایی را هم درست نمیشناسیم، روح انسان غربی را نیز دقیق درنیافتهایم و به همین دلیل نمیتوانیم گفتگویی جدی با آن برقرار کنیم. بهنظر شما روح انسان اروپایی را چه کسی نمایندگی میکند؟ بیتردید کانت نیست!
شکسپیر خیلی نزدیکتر است، چون کانت با مردم حرف نمیزد. کفوان کتابی دارد دربارۀ فلسفۀ اروپایی، سه جلد است و یکی از اصلیترین کتابهای مرجع تفکر غرب به حساب میآید. در آن کتاب، نه فیلسوف بزرگ اروپایی بحث میشوند، اما نتیجه این است که کانت وقتی سخن میگوید کسی نمیفهمد، متن او چنان مبهم و ثقیل است که هنوز هم مردم نمیتوانند آن را بخوانند و در عوض شکسپیر بارها خوانده میشود، دیده میشود و اثر میگذارد.
اینها شاعران بزرگ تمدن اروپاییاند. همین شاعران اروپایی خودشان اذعان دارند که وامدار شاعران ایرانی هستند. مثلاً گوته در فاوست(Faust-The Tragedy) و خصوصاً در دیوان غربی-شرقیاش، تمام و کمال از انسان شرقی ستایش میکند. انسان شرقی در نگاه گوته کیست؟ حضرت زهرا است! به روشنی، بزرگترین بانوهای جهان را در دیوان غربی-شرقی ذکر میکند: آسیه، حضرت مریم، حضرت خدیجه و در نهایت میگوید بزرگترینشان حضرت زهرا است.
چرا این ظرفیت بزرگ است؟ یعنی حتی گوته هم در امتداد روح انسان مسلمان ایرانی قدم برمیدارد. اما چرا از این ظرفیت بهره نمیبریم؟ در عوض تمام توجهمان را گذاشتهایم روی تکنیکهای جنگ روانی؛ مثلاً اینکه اخبار جعلی چگونه شکل میگیرند، یا با چه روشهایی میتوان در دشمن ترس ایجاد کرد، یا اینکه مثلاً اف-۳۵ را چطور زدیم. اما واقعاً این مسائل در جنگ روانی اهمیت چندانی ندارند. جنگ روانی ما زمانی قدرت واقعی پیدا میکند که بتوانیم گوته را برای انسان اروپایی بازخوانی کنیم.
یعنی به انسان اروپایی بگوییم غرب تهی است! تو در چنین شرایطی هستی، پس آیا میتوانی با من، رودررو سخن بگویی؟ اصلاً انسان اسرائیلی روحی ندارد، حتی شعر بزرگی نیز ندارد. اصلاً چه کسی شاعر اسرائیلی است که شاعرانش را انسان اروپایی یا ایرانی بخوانند؟
در حالی که مولوی را همه جهان میخوانند، سعدی را همه میخوانند. اما اسرائیل چنین شاعران بزرگی ندارد، بله، شاید فیلسوف یا جامعهشناس داشته باشند، اما جامعهشناسان اروپایی که همه در مکتب فرانکفورت فیلسوفان اجتماعی بزرگی هستند و یهودی نیز هستند مانند والتر بنیامین، ولی اینها نمایندگان روح انسان اسرائیلی نیستند.

شما نمیتوانید متن صنعت روشنگری و فرهنگی آدورنو فیلسوف و جامعهشناس(Theodor Ludwig Wiesengrund Adorno) را مقابل یک انسان اروپایی بگذارید و بخواهید بخواند و بفهمد. کسی متوجه نمیشود؛ چنین متنی اصلاً برای نمایندگی انسان اروپایی نوشته نشده است. اما وقتی انسان آمریکایی یا اروپایی مولوی میخواند، انگار با فطرت خودش حرف میزند.
اما وقتی متون سنگین کانت، هگل، هوسرل(Edmund Husserl) یا فوکو را میخواند، هیچ نسبتی با وجدان و فطرتش برقرار نمیشود. اما با خواندن گوته، شکسپیر یا هردر(Johann Gottfried von Herder) لذت میبرد. این است وضعیت واقعی.
ما باید در جهان آکادمیک، مسألۀ «روح» را مطالعه کنیم و جنگ، بخش عمدهاش، مصاف روح دو طرف است. این روح را نباید تقلیل بدهیم به مطالعات روانشناختی و جنگ روانی؛ این روح بسیار فراتر از چیزی است که ما تحت عنوان مطالعات جنگ روانی و مطالعات شناختی در نظر داریم. آن روح کجا است؟
در ادبیات ایرانی. ادبیات ایرانی باید قلههایش شناخته شود و ما با همان قلهها به مصاف جسم اسرائیل برویم. حقیقتاً چرا ایران هزاران سال است که دوام آورده؟ نه به خاطر جسمش! بهخاطر روحش.(وقتی میگوییم ادبیات ایرانی، ایران را از اسلام جدا نکنید و سمت کوروشیهای افراطی و… نروید)
مطمئن باشید که این انسان ایرانی هیچ وقت از هم نمیپاشد. شما میتوانید با بمب اتمی یک میلیون ایرانی را بکشید، اما آیا میتوانید شاهنامه را بکشید؟ شاهنامه قابل کشتن و محو شدن نیست. میتوانید رستم را بکشید؟ میتوانید حاج قاسم سلیمانی را بکشید؟ او که قابل از کشته شدن نیست، او اینگونه است! میتوانید انسانهای ایرانی را بکشید، اما انسان ایرانی قابل کشتن و نابودی نیست!
اما انسان اسرائیلی چرا! انسان اسرائیلی چیزی بیش از جسم نیست؛ روح بسیار کوچکی دارد. این انسان اسرائیلی خیلی راحتتر از بین میرود؛ خودش از بین میرود، اصلاً، کاملاً از بین رفته است… انسان اسرائیلی اصلاً روحی ندارد که ما بتوانیم دربارۀ انسان بودنش صحبت کنیم.
ما کلمهای بهتر از «موجود» برای انسان اسرائیلی پیدا نمیکنیم. بیاییم اصلاً دربارۀ موجود اسرائیلی سخن بگوییم. روح انسان ایرانی در حال تعالی و رشد است، دارد بالاتر و بالاتر میرود؛ یعنی این انسان، حتی پیش از ورود اسلام نیز صاحب روحی بوده و با آمدن اسلام، این روح چنان تکامل و جهشی یافته که اکنون دیگر برایش مصافی نیست.
امروز تمام جهان میگویند اگر قرار باشد کسی در مقابل اسرائیل بایستد، ایران است. در حالی که ارتشهای بزرگ عربی همچنان قدرتمندند، روسیه و چین هم ارتشهایی بسیار نیرومند دارند، اما هیچکدام در برابر جنایتهای اسرائیل نمیایستند.
آن زمانی آمده بود که در دادگاه لاهه، نتانیاهو محاکمه میشد. همین که او به عنوان جنایتکار جنگی محاکمه میشد، همه خوشحال بودند که روندهای حقوقی به جریان افتاده و شاید اینبار بتوان در مقابل اسرائیل ایستاد. اما در عمل دیدیم که نه تنها جلوی جنایتها گرفته نشد، بلکه خود نتانیاهو به عنوان جنایتکار جنگی محکوم شد، اما باز هم نتوانستند جلویش را بگیرند، بلکه جنایتهایش بیشتر هم شد.
این یعنی هیچ سازوکار حقوقی در جهان نمیتواند جلوی این رژیم را بگیرد یا روبرویش بایستد! امروزه تنها کشوری که مقابل اسرائیل ایستاده، جریان روح انسان مسلمان ایرانی است.
هیچکس دیگری الان مقابل این جنایات نایستاده. به اذعان حتی خود آنها، آخرین سنگری که میتواند مقابل جنایات اسرائیل بایستد، نه فقط انسانهای ایران بلکه همان جایی است که انسان ایرانی در این مصاف، روحش را ابراز کند؛ چه در دانشگاهها، چه در مؤسسهها، چه در فضای رسانهای.
با این حال، بهظاهر هنوز روح انسانی ما جای خود را پیدا نکردهاست. فرماندهان ما میگویند ما هنوز امکانات تسلیحاتی خود را کامل رو نکردهایم خب مسئله اینجا این است که اگر تسلیحاتمان را 20درصد رو کردیم، امکانات روحی خود را اصلاً رو نکردهایم. علتش هم این نیست که نخواستیم؛ حواسمان نبود، غافل بودیم از اینکه این امکان در اختیار ما هست و باید از آن بهره ببریم.
یک جهانْ روح، در مقابل یک جهانِ بیروح
فردوسی، اولین بیتش چیست؟ بسیاری درست این بیت نخست را درک نمیکنند:
«بهنام خداوند جان و خرد»
اول جان، بعد خرد.
فردوسی نظریهپرداز جان است. در اصل دارد دربارۀ روح سخن میگوید. یعنی میگوید پس از نام خداوند، اولین چیزی که باید شرح داده شود، جان است. دربارۀ جان و روح صحبت میکند، چیزی که هگل تقریباً ده قرن بعد، در «پدیدارشناسی روح» مینویسد.
فردوسی حکیم است. اگر میخواهید به بیان فردوسی بدانید انسان ایرانی چیست؟ انسان ایرانی دارای جان و روح است. فردوسی میگوید من میخواهم دربارۀ همان جان از منظر توحید و الهیات سخن بگویم. وی درحال نظریهپردازی جان و روح است.
مفهوم جان، یکی از کلیدیترین مفاهیم فردوسی است. همچنان که اگر بخواهیم در حوزۀ رسانه پیام تولید کنیم، رساترین پیام را ما تولید کردهایم. چرا باید به عقب برگردیم؟ ما پیامی تولید کردیم که انسان اروپایی با آن عمیقاً ارتباط برقرار میکند.
چرا دوباره به عقب بازمیگردیم که بررسی کنیم چه پیامی باید تولید کنیم تا در این جنگ روانی، دشمن بترسد؟ در این مصاف، باید تمام متون حافظ و مولوی و فردوسی را بازخوانی کنیم و همه این پیامها را به موقع استفاده کنیم.
بلاغت یا اقناع، بهترین تعریفش در ادبیات علمی، این است که کلمات باید متناسب با مقتضیات حال باشد. باید ببینیم الان کدام بخش از ادبیات ایرانی به اقتضای این وضعیت به کارمان میآید. بخشی از ادبیات ایرانی به مقتضای دوران کرونا بوده، بخشهایی نیز مختص حوادثی نظیر زلزله یا سیل و حوادث طبیعیاند، اما بخش عمدهای از ادبیات ایران مربوط به اقتضای جنگ است؛ جنگ با دیوان، با دیو. آن را باید استخراج کنیم. به محض اینکه آن را بهدرستی بیان کنیم و به ادبیات خبری وارد شود، همه سر فرود میآورند.
همین حالا در شبکههای تلویزیونی ما، فردوسیخوانی و شعرخوانی رواج دارد، اما اینها در قامت خط مقدم جنگ روانی ظاهر نمیشوند… خط مقدم جنگ روانی ما کجا است؟ همان جایی که تا آخرین لحظه ایستادهایم.
یعنی شبکۀ خبر؛ وقتی بتوانیم در تولید خبر و تیتر، این ظرفیت ادبی و معنوی را به کار ببریم، آن زمان توانستهایم ذخیرۀ روح انسانی و سلاح روح را به میدان آوریم. هنوز این سلاح روح را بروز ندادهایم.
علتش هم این است که دشمن اینقدر هوشیار و بیدار بوده که حواسش را جمع کرده تا این سلاح را از ما بگیرد. آن چیزی که اکنون ما را سرپا نگه داشته، مفاهیم و شعرهایی مثل «خیبر خیبر یا صهیون» است. همین شعر چقدر قدرت دارد که میتواند انسان ایرانی را در این نبرد نگه دارد.
دیگر ادبیات اسلامی و ایرانی نیز میتواند همین نقش را ایفا کند. گاهی آنقدر درگیر ظواهر جنگ میشویم که از باطن غافل میمانیم. فوکو دوبار یا سه بار پس از انقلاب اسلامی به ایران میآید و دو کتاب هم مینویسد.
مشاهداتش، از منظر یک انسان اروپایی، بسیار جالب است. برایش سؤال است که چه چیزی موجب میشود ایرانیها در سرمای زمستان ۵۷ به خیابان بیایند؟ مسئلهشان چیست واقعاً؟ او در نهایت به این نکته میرسد که یک گمشدهای هست، روحی هست که ما هرگز در اروپا پیدایش نکردهایم.
من اینجا روحی میبینم که در جهان بیروح سرمایهداری که شرق و غرب عالم را فرا گرفته، وجود ندارد؛ خواه کمونیست خواه لیبرال.
این همان مصادرۀ ویژه مردم ایران است(انقلاب). کجای این مصادره را میتوانید در غرب یا اروپا پیدا کنید؟ آنجا همه چیز برای شکم و رفاه است.
یحیی سنوار کتابی دارد دربارۀ فردی به نام حسن بعلوجی، از کودکی تا شهادتش. در آنجا روایتی از پیامبر ذکر میکند که میگوید: بهترین مرزداران در عسقلان هستند. عسقلان چیست؟ چرا نگفت در قدس یا غزه هستند؟
عسقلان مهمترین نمادش رأسالحسین است و سنوار به آن ارجاع میدهد(کتاب سنافور). این نسبت مردم فلسطین با جریان کربلا و عاشورا، بخشی از یک روح است که با روح انسان ایرانی پیوندی ناگسستنی دارد؛ یعنی این روح ایرانی در حال رشد است.
یکی از مراحل رشدش زمانی است که اسلام وارد ایران میشود. گام بعدی همینجا است که اسلام ایرانی، پیروان حضرت امیرالمؤمنین علی(سلام الله علیه) میشوند و اوجش آنجا است که سیدحسن نصرالله میگوید آنها نمیفهمند «لبیک یا حسین» یعنی چه! و دست کسی به اینجا نمیرسد! این همان روح ایرانی است که اکنون مفهوم شهادت و عاشورا و کربلا را دریافته و به شدت نیرومند شده است. انسان فلسطینی هم، حتی اگر سنی باشد، با کربلا و عاشورا پیوند میگیرد و آن را میپذیرد.
انقلاب اسلامی در این حوزه نظریهپردازی جدی ندارد و به جز همین چند نفری که ما میشناسیم(امام خمینی و حضرت آقای خامنهای)، کسی این روح را عمیقاً درک نکرده. اگر فرد دیگری غیر از حضرت آقا بود، هرگز در محرم 1404 نمیگفت شعر ایران را بخوانید! این بسیار ساختارشکنانه بود که در آن شرایط شعری ایرانی خوانده شود، اما یک فقیه و مجتهد در قامت مقاومت میگوید: از ایران را بخوان! چه کسی این را درک میکند و عملی میسازد؟ امام خمینی و امام خامنهای!
مشکل ما این است که برنمیگردیم و این مضامین را با شعرهای خود بازخوانی و به صحنه جنگ روانی منتقل نمیکنیم. ما باید دربارۀ «دوام جریان انقلاب اسلامی» سخن بگوییم. چرا؟ چون کلیدواژۀ دوام انقلاب اسلامی باید پررنگ شود؛ چون ثبت است در جریده عالم. دوام ما، کلمۀ «دوام»، چون در آنجا ریشه دارد، به محض اینکه از آن اصطلاح استفاده کنیم، داریم رخنه میکنیم در زیرساختهای فرهنگی تمدن اروپایی.
همین کلیدواژه قدرت دارد، اما چون از آن بهره نمیبریم، از تمام ظرفیتهایش محروم ماندهایم. کلیدواژههایی که میتوانیم در این ادبیات استفاده کنیم باید گلچین شوند و وارد جریان خبری صدا و سیما گردند. وقتی سحر امامی خبر میخواند، باید از اینها بهره ببرد و وقتی در خارج اخبار ما را تفسیر میکنند، مسئلۀ تأثیرش را میگذارند. تصویر پادشاه ایرانی بر اسب و زانو زدن نتانیاهو را دیدهاید؟
همان را رسانههای خارجی تفسیر میکنند. اگر این ادبیات وارد اخبار ما در پرستیوی، العالم و شبکۀ خبر شود، مطمئن باشید در خارج از این خاک تفسیر میشود، حتماً تیزبینی و عمقش را درمییابند و آن گاه فرو میپاشند. درست آنجا است که جسم انسان ایرانی در این مصاف قوت و انگیزه پیدا میکند.
مطالب مرتبط
1 دیدگاه
به گفتگوی ما بپیوندید و دیدگاه خود را با ما در میان بگذارید.
چقدر نیاز داشتم به این خط فکری
چقدر خودمو گم کرده بودم
من ایرانیم و افتخار میکنم به ایرانی بودنم زنده باد ایران