پیامها در کانالهای اطلاعرسانی ایتا به سرعت چرخید و بعد از آن توییتر و اینستاگرام میدان را به دست گرفتند و بیش از دو هزار پیام با عنوان و موضوع استاد فرجنژاد در پیام رسانها و شبکههای اجتماعی تولید شد.
اتفاقی که به شدت مردمی بود و نشان از روحیه مردمی استاد فرجنژاد داشت استاد بیشتر از اینکه وارد بازی بزرگان شود و به دنبال ثبت موسسه و نشان باشد یا به دنبال نشست و برخاست با این و آن باشد و آرام آرام به برکت کار فرهنگی خانه بزرگ کند و ماشین زیر پا بیاندازد و ارتقاء بدهد، ترجیح میداد که به گفتگو و رفع شبهه برای نسل جوان بکوشد و لوکوموتیو اندیشهشان را به ریل انقلاب اسلامی بیندازد.
بشتابید به سوی رشد
اگر بخواهیم از دل لایه به لایه از متنهایی که در رثای استاد فرجنژاد نوشته شده است یک ویژگی اصلی را بیرون بکشیم و درباره آن صحبت کنیم قطعا تربیت به ما هو تربیت نیست بلکه تربیتی ملاک ایشان بود که به رشد نیل کند. در اذان فرجنژاد حی علی الفلاح خوب تفسیر میشود همان چیزی که لازمهاش شهادت به رسالت نبوی و قسم به امامت علوی بود.
سختی رشد انسان به مثابه تربیت دانه در دل خاک است دانهای که آرام آرام ساقه ضعیفی از دلش جوانه میزند و با سختی تمام دل خاک را میشکافد و بیرون میآید و آنقدر تلاش میکند تا درختی تنومند شود.
به همین خاطر بود که به یکی میگفت که باید تمام الغدیر را بخوانی و بعد با من صحبت کنی به دیگری میگفت که به کلاس نویسندگی برو هر کسی را به اندازه توان و وسعش تکان میداد تا برکه وجودش راکد نماند و سرانجام استعدادهایش تبدیل به گند آبههایی بیسرانجام نشود.
تو دقیقا برادرم هستی
وقتی در کوچه پس کوچههای تاریخ زندگی خودمان قدم میزنیم، بعضی اتفاقات فراتر از نوستالژی هستند، چیزی بیشتر از یک بغض ته گلو، یک قطره اشک یا یک خاطره را سرازیر وجود میکنند. چیزی مثل پتک که بر سر وجود آدمی میخورد، وقتی در نوجوانی خاطرات خود را با استادی سپری کردی که راه تمشیت را آموخت تا به مشی بزرگان عمل کنی یا راه و رسم انسان زیستن و انصاف از گوشه گوشه جوهره خودکارش تا چرخش زبان در دهان برای آدمی میآموزاند، آن جوهرهها فراتر از یک خاطره بازی است، آنها اثرات چکشی است که روح را صیقل داده است و بعد از روزگاران دلمان برای چکش تنگ میشود.
آدمی بیشتر از یک اتفاق زیبا یا عاشقانههای بامزه جوانی قدم زدن با استاد برایش شیرینتر از هر چیزی است چرا که حکمت از آن جاری است و نه به احساس و استدلال که به روح برمیگردد و قل الروح من امر ربی.
بتراش ای سنگتراش
حالا که چکش بر دست گرفتی تا نامش را بر روی سنگی حک کنی و برای ابد به یادگار بماند، آهسته بنواز این موسیقی حزنانگیز را که سرشتمان را به سرنوشتمان گره میزند و زمین یادش باشد که یادگاری دیگری را برای خود به امانت گرفته است.
آسمان بار امانت نتوانست کشید اما روحت را به آسمان سپردم و جسمت را به زمین دادم اما آن چیزی که هنوز بر دوش کسی قرار نمیگیرد، مسئولیت توست.
حالا چه باید کرد که دوش کسی یارای پذیرش این همه مسئولیت نیست الان که از زمین و آسمان خاطره میبارد و نمیدانیم چه باید بکنیم با این همه مسئله که رسالت انسان شیعه انقلابی است و شاید اینگونه رفتنت نهیبی بر جانمان باشد تا صدایمان در گلو خفه نشود و روحمان به آسایش تن در ندهد.
زندگی به رسم جهادی
رسم یک نقاشی بینقص از زندگی هر انسانی بزرگترین اشتباه زیبای نقاش است اما این رسم الخط زیبا نباید ما را از اصل مبارزه و تحمل سختی دور کند زیست جهادی را به چند معنا میتوان ترجمه کرد که آن چیزی که از سادگی زندگی یک استاد میتوان دیدید برگرفته از تصمیمات بزرگ زندگی اوست.
این رسم زندگی را محمدحسین آموخته بود و تلاش میکرد تا آن را به فضای خانواده بکشاند. با تمام سختیهایش مبارزه میکرد و اهل فرافکنی نبود و در مقابل اصلهای زندگی خویش تبصره و تکماده ردیف نمیکرد و در یک کلام برای خواستههای معقولش تلاش میکرد.
آن چیزی که موضوع زندگی انسانهای موفق بود مواجهه دقیق آنها با واقعیت و تلاش برای به دست آوردن دعاهایشان بود. اینجا مسئله آن است که بیشتر از آرزو احساس نیاز برای رسیدن به خواستهها است و به همین خاطر تلاش اساسی بر مدار چرخ دندههای واقعیت میچرخد و گردش ایام سبب رشد میشود و از همین رو مصرفگرایی و روحیه مصرفزدگی ناخودآگاه از زندگی چنین انسانی حذف میشود چرا که اصول را بر حواشی ترجیح میدهد و فروع بیفایده را قربانی رسیدن به اصول میکند.
زندگی به رسم جهادی سخت نیست، انگیزه و تلاش میخواهد و قطعا این موتور به حرکت نمیافتد مگر این که دغدغه داشته باشیم و نسبت به راهی که بناست طی شود مسیری منطقی و معقول را بازتعریف کنیم.
حسین باسواد بود، عالم بود و فهمیده؛ اما چیزی که حسین را از بقیه باسوادهای عالم که در دایره امری مشکک محصور هستند، متمایز میکرد، دغدغه و انگیزه بالای اجرایی ایشان بود، تلاش زیادی داشت تا ذهنیتها را به ساحت عینیت پیوند بزند.
تربیت محور است
این روزها دوگانهای به نام جذب و تربیت مطرح است که نظریات مختلفی درباره آن بیان میشود و هر کسی بخشی از اتفاقات را تحلیل میکند و نگرشی منطقی و دقیق به آن ندارد. استاد فرجنژاد تربیت را اصل میدانست اما نسبت به موضوع جذب بیتفاوت نبود و به عنوان یک راهکار مهم برای انجام کارهای مهمتر میتواند مورد نیاز باشد و همین موضوع بود که در بسیاری از مجموعههای انقلابی از شاگردان ایشان برای کار استفاده میکنند.
تربیت به اندازهای برای استاد فرجنژاد اصل بود که زندگی خویش را صرف این موضوع مهم میکرد و واقعا وقت زیادی برای آن میگذاشت. خاصیت نگرش جهادی به موضوع تربیت سبب میشود تا اداری فکر نکند، رویکرد چریکی یعنی اینکه در برابر مشکلات شاگردان همیشه در دسترس باشی و برای حل شدن مسائل آنان اهتمام جدی داشته باشی تا حل بشود و بیتفاوت نگذری.
آخر ماجرا
رمقی برای دیدن آخر ماجرا نیست. سیل بسیاری از پیامهایی که در همان ساعات اولیه منتشر شد، گواه اساسی و جدی بر این نکته مهم بود که بسیاری از دوستان و شاگردان میلی برای باور کردن این مسئله نداشتند. وابستگی عاطفی به استاد آن قدر زیاد بود که خیلی از شاگردان پیام میدادند و مینوشتند.
مهم که تصورمان این است که شب میخوابیم و صبح بلند میشویم و ببینیم که همه اینها شوخی روزگار بود. تا حالمان را بگیرد راستش حالمان را نگرفت جانمان را گرفت شنیدی که گاهی اوقات به دوستی که خیلی قبول داریم «ستون» میگوییم، تنها دلیل این است که میتوان راحت به او تکیه داد و خیالت مطمئن باشد که به این آسانی فرو نمیریزد و در مصائب و مشکلات پشتت را خالی نمیکند.
فرجنژاد «ستون» بود، میشد به او تکیه داد و بیم خیانت یا سوء استفاده نبرد. آقا محمدحسین با موهای فرفری که ژولیده نبود اما به هم پیچ میخورد و با عینک معمولی و گردنی که گاهی اوقات با زاویه ده درجه به سمت چپ خم میشد و لبخند همیشگی که دندانهایش را می توانستی ببینی و با دمنوش آویشن و نبات یزدی به استقبالت میآمد و تاکید داشت تا یکی دو لیوان بیشتر نخوری چراکه فشارت را جابه جا میکند، حالا از پنجرهای در ابعاد یک تابوت داخل غسالخانه رفت.
نمیدانم چرا غروب آفتاب باید زمانی برای تغسیل تو و فرزندات در میانه بهشت معصومه قم باشد. غروب به اندازه خودش دلگیر است، غروب بهشت معصومه این دلگیری را فزونی میدهد که در میان کرور کرور انسانی که با هزار امید و آرزو زندگی میکردند و حالا در دل خاک آرمیدهاند، قدم بزنی.
تمام این دلگیری را بگذارید. روبرویت ایستادم و تلاش کردم تا بیدار شوی اما هر قدر که خارها را از میان دست و پاها جدا میکردیم به یقینم اضافه میشد که خیلی بیشتر از آن چیزی که فکرش را بکنم خستهای، باید آرام راه رفت تا آرامشت را به هم نزنم، باید بخوابی.
آخرین بار که خوب خوابیدی کی بود؟ باور دیدار آخر رمقی در دست نمیگذارد که در کنار سه نفر از بچههای جهادی برای غسل آخر بایستی، باید به گوشهای خزید و آرام آرام اتفاقات دیدار آخر را در خاطره ذخیره کرد و فریم فریم آن را در خاطر داشت. همانهایی که هنوز رویای نیمه شب را تشکیل میدهد و مشامی که هنوز پر از بوی سدر و کافور است.
آب که روی آب ریخته میشود، تردیدی به جان می افتد که آب روشنایی نیست، تاریکی محض است. اما زمانی که پهلوی کبودت را دیدم خاطرم به خاطر مادرت گره خورد که تو سلسلهای از ادامه راه شیعه، بودی به درازا و برکت حدیث سلسله الذهب که از پدرمان علی و مادرمان زهرا به ارثیه مانده است و غلط پنداشتی که ارثیه مادر را تاریک خواندی.
برداشت آخر زمانی است که کار تمام شد و از همان دریچه کوچک هدیهای بزرگ تقدیم میشود و صدای نالهها و ضجههایی که از جان بلند میشود. اما روح استاد بالای سر شاگردان، ماموریتها و مسئولیتها را فریاد میزد و آنها را از انتخابهای آینده نهیب میداد که محافظهکار نشوید و قرص عافیت طلبی بالا نیندازید و در یک کلام مرد شوید.
نویسنده: علی اصغر سیاحت هویدا
2 پاسخ
بودن استاد لحظه ای بود و رفتش درنگی به جانمان.ای کاش میش دیندنش را دوباره برای خودم باور کنم .اما امان از این دوری سخت و خسته کننده. جان از جسممان گرفته شد و صفا و صداقت دیگر پیدا نیست.ای آه بر دل نشسته به کدامین سو نجوایت کنم و چشمانم را در پی سایه ات راهی کنم.تو نیستی و هست ما مانند نیست شده. دعایم کن تا بتوانم در مسیرت همچنان بایستم.
سلام. من همچنان معتقدم که صهیونیستها و سرویس تروریستی شون موساد ایشان و خانواده شان را کشتند…