اخبار روز

ورود / عضویت

در دولت روحانی ورود استاد فرج‌نژاد به دانشگاه ممنوع بود

بعد از روی ­کار آمدنِ دولت حسن ­روحانی، یک لیست 1200 نفره وزارت علوم، تحقیقات و فناوری تهیه و آن ­را در اختیار تمامی نهادهای تحت أمر و اداره اطلاعات قرار داد. محتوای این لیست این بود که ورودِ این 1200 نفر از جمله استاد فرج‌نژاد در دانشگاه‌­ها به دلیل مُخل ­بودن برای امنیت کشور ممنوع می‌باشد.

شب عید قربانی که استاد محمدحسین فرج‌نژاد و خانواده عزیزش ملکوتی شدند، پدرشان حاج آقا علی فرج‌نژاد در خواب سید معممی را می‌بیند که بهش می‌گوید قربانی شما انجام و قبول شد. مصاحبه پیش رو با پدر مرحوم محمدحسین فرج‌نژاد انجام شده است که درباره دوران کودکی و نوجوانی اوست و به ساخت تصویری از جوانه‌های آرمانگرایی ابراهیم‌وار او برای تغییر جامعه می‌پردازد. همچنین دربارۀ لحظه‌ای دردآور که خبر قربانی شدن محمدحسین و همسر و فرزندانش را برای پدر می‌آورند.

سلام عرض می‌کنم خدمت شما و امیدوارم که خداوند متعال صبر جزیل به شما عنایت کند. برایمان از کودکی آقامحمدحسین بگویید.

داستان حسین ­آقا بسیار مفصل و وسیع است که به صورت مختصر بیان خواهد شد. حسین ­آقا فرزند دوم خانواده بود. ما در ابرکوه زندگی می‌­کردیم. در سه سالگی بسیار آشنا و علاقه‌­مند به کتاب بود. برای او کتاب قصه تهیه می­‌کردیم و می‌­خواندیم. ما اگر یک مرتبه کتابی را برای او می‌­خواندیم، دقیقا همان­طور برای دیگران آن را می‌­خواند. (نه خواندن از روی خط؛ بلکه مطالب را حفظ و انتقال می‌داد) سپس او را به مهد فرستادیم. ما یک برگه مقوای سفید خریده و حروف الفبا را بر روی آن نوشته بودیم.

در تابستان سال‌­های سوم، چهارم و پنجم؛ حسین ­آقا را صبح‌­ها بغل می‌­کردم (ضعیف­ الجثه بود) و در فاصله بین منزل تا مقر فرماندهی سپاه، ساختمان کتاب­خانۀ عمومی بود که او را به آن ­جا می‌­بردم. مسئول کتاب­خانه، آقا سید علوی – استاد خط و عضو انجمن خوشنویسان کشور – بودند. به صورت دوستانه به آقا سید علوی می­‌گفتم که حسین ­آقا تحویل شما، امروز چهار کتاب در حد وسع خود می‌­خواند و یک یا دو کلاس خط نیز به او آموزش بدهید و ظهر من به دنبال او می‌­آیم.

دست نوشته پدر استاد فرج نژاد
دست‌نوشته پدر استاد فرج نژاد بر صفحه اول کتاب اصول کافی، اهدایی به پسرشان؛ بسمه تعالی هدیه به فرزند عزیزم آقا محمدحسین به خاطر روزه‌هایی که در سال‌های 1366 – 1367 برای رضای خداوند عالم گرفته است. و جهت رتبه اول شدن سال تحصیلی 66 – 67 در کلاس دوم دبستان. امیدوارم موفق و سربلند باشید.

بنده در سال 1369 از طرف سپاه پاسداران به استاد کردستان مأموریتی داشتم و در آن­جا متوجه شدم که آموزش و پرورش برای دانش‌آموزان درسخوان، فراخوان مدرسه استعداد درخشان را اعلام نموده است. از مأموریت با اهل خانه در ابرکوه تماس گرفتم و این خبر را رساندم تا حسین­ آقا برود و ثبت ­نام نماید تا انشاءالله اگر قبول شد، به مرکز استان یزد برویم. حسین ثبت‌نام کرد و بنده نیز از کردستان به ابرکوه بازگشتم و باهم به حوزه امتحانی رفتیم و او هم امتحان داد و قبول شد.

با وجود این که در تیزهوشان درس می‌خواند، چه شد که مسیر متفاوتی را انتخاب کرد؟

در حوالی فصل بهارِ آن زمان، حوزه‌­های علمیه و دانشگاه­‌ها اقدام به ثبت‌­نام و جذب طلبه و دانشجو کرده بودند. حسین ­آقا در هر دو آزمون ثبت­‌نام کرد تا برای سال آینده به دانشگاه یا حوزه‌علمیه برود. زمان آزمون فرا رسید و در آزمون شرکت کرد و سپس اعلام نتایج آمد و حسین ­آقا در سطح کشور در آزمون ورودی حوزه­‌های علمیه رتبه 56 را کسب کرد.

زمان اعلام نتایج ما در مشهد بودیم که تماس گرفت و این خبر را به ما داد و گفت از مرکز خدمات حوزه علمیه قم دعوت به رفتن شده‌ام و در ادامه گفت آیا شما راضی هستید؟ گفتم بله من راضی‌­ام؛ اما صبر کن و دیپلمت را بگیر و سپس برو، چرا که اگر بعدها به دانشگاه بخواهی بروی و دیپلم ناقص باشی، دانشگاه نمی‌­پذیرد.

حسین­ آقا اصرار داشت که من دوست دارم حالا به حوزه علمیه بروم؛ چرا که دغدغه­‌اش خواندن علوم دینی و کار برای  دعوتِ مردم به خداشناسی و اطاعت از ولایت أمر بود. همیشه به ­صورت عمقی معتقد بود که من باید علوم ­دینی بخوانم و مردم را از غرب­گرایی، علوم وارداتی (همانند علم طب، ریاضی، اقتصادی و …) بی‌­نیاز کنم تا بتوانند در این کشور زیر چتر ولایت درس بخوانند و تمایلی به خارج از ایران نداشته باشند و در همین مملکت درس ­بخوانند و خدمت کنند تا کشورمان آباد شود.

من به او گفتم پدرجان مگر تو یک‌تنه می­توانی این کارها را انجام دهی؟ گفت بله می­‌توانم. سپس ادامه داد: پدر جان مگر تاریخ نخواندی؟ گفتم همۀ این‌­ها درست، آیا نمونه داری؟ گفت: بله حضرت ابراهیم(ع). سپس گفت من إن‌شاءالله چنین کاری را انجام خواهم داد تا دین اسلام پایدار بماند. خلاصه این­که موافقت کردیم و با هم به حوزه علمیه قم رفتیم. سال تحصیلی 1371-1370 او در حوزه علمیه آغاز شد.

فعالیت جدی ایشان از چه سالی شروع شد؟

حسین در 31 استان کشور در دانشگاه‌­ها سخنرانی کرد. اما بعد از روی ­کار آمدنِ دولت حسن ­روحانی و بعد از گذشت یک الی دو سال، با کمک برخی از مشاوران رئیس جمهور (که از ذکر نام آن‌­ها خودداری می­‌کنم) یک لیست 1200 نفره وزارت علوم، تحقیقات و فناوری تهیه و آن ­را در اختیار تمامی نهادهای تحت أمر و اداره اطلاعات قرار داد. محتوای این لیست این بود که ورودِ این 1200 نفر در دانشگاه‌­ها به دلیل مُخل ­بودن برای امنیت کشور ممنوع می‌باشد!

در سه الی چهار سال دولت آقای روحانی، حسین ­آقا اجازه ورود به دانشگاه­‌ها نداشت فقط به هیئت‌­ها، حوزه‌­های علمیه، برخی از مدارس غیرانتفاعی، مساجد، حسینیه‌­ها، تکیه‌­ها و … ورود پیدا می­‌کرد و در همۀ سخنرانی‌­هایش درس مؤدب ­بودن را از امامین انقلاب آموخته بود و همیشه سرلوحه­ کار خود قرار می‌داد. حسین هیچ بی‌­احترامی به شخصی نمی‌­کرد.

حسین­ آقا به­ خاطر ایده­‌پردازی و دیدِ باز، خودش توانایی هزینه کردن نداشت؛ اما کسانی را می‌­یافت که موافق این مسیر بودند و هزینه پرداخت می­‌کردند. خودش معتقد بود که صرفِ صحبت کردن برای جوانان کارساز نیست؛ بلکه لازم است آن­‌ها را تشویق کرد. با پیشنهاد او و برخی از دوستان، تلاش کردند تا در سطح استان و سایر جاهای خوش آب و هوای کشور، اردوهایی ترتیب داده می‌­شد و تعدادی از افراد آن منطقه شناسایی می­‌شدند و آن­ها را جمع ­کردند و 2 الی 3 روز به اردو می‌­بردند و در آن ­جا اُمور زندگی، احکام دین، مسائل سیاسی روز کشور مطرح می­‌شد. در کنار این آموزش­‌ها، مسابقاتی مطرح و جایزه‌­های خوبی پرداخت می­‌شد. کسی باورش نمی‌­شد که یک طلبه‌­ای که فقط دغدغه­ درس­ خواندن دارد و وضعیت مالی خوبی هم ندارد، چگونه چنین جوایزی را تهیه می‌­کند و به افراد شرکت‌کننده در اردو می‌دهد!

حاج آقا، لطفا از شب حادثه و چگونگی خبردار شدن خبر فوت استاد بفرمایید.

حوالی ساعت 21 بود که ما در یزد به یکی از پارک‌هایی که محل برگزاری دعای عرفه بود رفتیم و در حال بازگشتِ به خانه بودیم که حسین آقا به تلفن مادرش زنگ زد. او یک خداحافظیِ غیرمنتظره‌ای با مادرش کرد. مادر اعتراضی به سوی او روانه داشت که چرا چنین خداحافظی می‌کنی؟

گفت: حال ممکن است دیگر همدیگر را نبینیم و تلفن قطع شد. همان شب به منزل آمدیم و دو تن از خویشاوندان نیز به منزل ما آمدند و تا حوالی ساعت 23 آن جا بودند؛ اما من دارای یک مشکل درونی بودم و آن را درک نمی‌کردم و نمی‌دانستم که چگونه‌ام.

به خودم گفتم إن‌شاءالله که خیر است. شب که خوابیدم، حوالی ساعت 2 یا 3 بامداد؛ در عالم رویا مزرعه بسیار بزرگی را دیدم که آخر آن پیدا نبود، وسعت بزرگی داشت و همانند مزارع بزرگ نیشکر بود، در عالم خواب به خود گفتم که الحمدالله و در حال مشاهده خوابی خوش هستم. در این مزرعه بسیار خوشحال بودم؛ اما یک مرتبه از وسط آن سبزه‌زار، یک سید بسیار زیبا، دوست داشتنی، بزرگوار و با لباس معمم پیدا شد.

من به محض دیدن این آقا گفتم سلام علیکم؛ ایشان در پاسخ گفتند: علیکم السلام. دستی بر سر شانه من گذاشتند و پرسیدند که برای قربانی چه کاری انجام دادی؟ گفتم که از دو روز قبل ما به این فکر بودیم که گوسفند خوبی در عید قربان، قربانی کنیم و آن را به مردم هدیه کنیم. این آقا لبخندی به من زدند و گفتند که قربانی شما انجام و قبول شد.

بعد از شنیدن این خبر، اطراف را که نگاه کردم، آن آقا را ندیدم. سپس بیدار شدم و متوجه نبودم که چه بر سرم آمده است. به خودم گفتم چون در فکر این قضیه و قربانی بودم، خواب آن را دیدم.

صبح عید، رفتیم و دو گوسفند قربانی کردیم. حوالی ساعت 10 صبح به خانه آوردیم و خواستم آن را تقسیم و در بین مردم پخش کنیم. همین که کیسه پلاستیکی را آوردیم تا تقسیم را آغاز کنیم، ناگهان تلفن محمدرضا، برادر بزرگتر محمدحسین چندین دفعه زنگ خورد و ایشان هم در حال پاسخگویی بود. ساعت از 10 گذشت که دیدیم سه تن از دوستان بزرگوار از جمله جناب آقای نجیمی، مسئول سازمان تبلیغات استان یزد زنگ دَر خانه را زدند و بدون معطلی بعد از باز شدن دَر، به داخل آمدند. من گفتم حاج‌آقا چه اتفاقی افتاده است؟

واکنش شما نسبت به این دیدار غیرمنتظره چطور بود؟

گفتند آمدیم تا شما را به ابرکوه بفرستیم؛ گفتم ابرکوه چه کار؟ ما تازه ابرکوه بودیم و الان در حال تقسیم گوشت قربانی می‌باشیم و چه خوب که شما هم آمدید تا تقدیمتان کنیم. بلافاصله گفت: من پیشنهادم این است که سینی گوشت را به داخل ماشین بگذارید و با محمدرضا و مادرش به ابرکوه بروید!

گفتم چرا ابرکوه، چه اتفاقی افتاده است؟ گفت: هیچ، روز عید است و شما بهتر است که به ابرکوه بروید. بعد از چند دقیقه اصرار فراوان ایشان باعث شد تا ما لباس بپوشیم و سینی گوشت و وسایل را در ماشین بگذاریم و به سمت ابرکوه به راه بیفتیم.

تلفن محمدرضا نیز دائما در حال زنگ خوردن بود. درنهایت در مسیر ابرکوه، محمدرضا خبر را تدریجا به طور کامل بیان کرد. من مطمئنم که طبق فرمایش امام صادق(ع)، هر 5 نفر شهید یا در حکم شهید هستند و ما نیز به رضای خداوند متعال راضی هستیم؛ اما تحمل این داغ بسیار مشکل است.

حسین آقا، همسر و فرزندان به چیزی که می‌خواستند رسیدند؛ اما ما هستیم و کوله‌باری از غم که تمام سرمایه‌مان را از دست دادیم. من، همسرم، پدر و مادر همسر حسین آقا؛ دیگر چیزی برایمان نمانده است و حقیقتا اگر دعای خیر مردم پشت سر خانواده ما و خانواده همسر حسین آقا نبود، قطعا ما نیز نبودیم؛ اما چون که خداوند چنین مصلحتی را داشت، ما نیز راضی به رضای او هستیم.

یک پاسخ

  1. عالی عالی
    چه خوب است از فعالیت های ضد صهیونیستی ایشان و احتمال ترور ایشان توسط اسراییل هم مطلبی منتشر بفرمایید که چگونه این صهیونیست‌ها بصورت فعال و خیلی هوشیار عناصر اثر گذار را شناسایی و حذف میکنند

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *