هنوز بچههایم چیزی نخورده بودند

نویسنده: سید محیالدین حسینی
شب سیزدهم ماه رجب بود، شب ولادت مولا امیرالمؤمنین علیهالسلام، حدود یک سالی بود که بهعنوان مشاور مؤسسه عقیله عشق(علیها السلام) از راهنماییها و تحلیلهای بسیار دقیقش استفاده میکردم و در این مدت حتی کمترین مقدار پولی را از ما نپذیرفت و من میدانستم اگر قصد درآمدزایی از سواد و تواناییاش را داشت جزء افراد بسیار سرمایهدار بود اما اهمیت تحقق اهدافش برایش کجا و بند دنیای پوچ و خالی شدن کجا؟
برای اینکه کمی از خجالتش بیرون بیاییم خودش و خانوادهاش به همراه خانوادۀ دیگر برای شام دعوت کرده بودیم. به من گفت: بیا باهم دیزی بخوریم من این حال سنتی دیزی را دوست دارم و برای فرزندانش هم غذای موردعلاقه خودشان را سفارش داد.
من و او دیزی خوردیم و عجب غذایی دلنشینی در کنارش بود.
گهگاهی هم از غذای خودش لقمه میگرفت و به فرزندانش میداد و با خنده میگفت این غذاست! کیف کنید این چیزی که شما میخورید که غذا نیست.
ساعت یازده و نیم شب بود نشسته بودیم کنار هم به من گفت: یک فقیری میشناسم که حقیقتاً محتاج است نون شب ندارد بخورد تازه توانستیم برای او بخاری بخریم در فصل سرما توی خانهاش بخاری نداشت. تو پولی برای فقرا داری که به او بدهیم؟ اتفاقاً من از جایی یک مقداری پول و کمی بسته غذایی دستم بود. وقتی به او گفتم فوقالعاده خوشحال شد و گفت همین امشب بریم؟
گفتم ساعت ۱۲ شب؟ گفت: بریم سید بریم. خودش و خانوادهاش و ما همه باهم سوار ماشین من رفتیم.
نمیدانم کجا بود منزل آن شخص اما میدانم بهقدری مکان پرتی بود که خود ایشان هم بهسختی توانست آنجا را پیدا کند. یادم است که چند سیخ کباب هم برای بچههای آن خانواده گرفت و به اتفاق خانوادهها رفتیم منزل آن شخص. گفت دوست دارم بچههایم از الان ببینند که مردم ما توی چه شرایطی زندگی میکنند که هم درسی برای خودشان باشد و هم درد فقرا را ببینند و هم زندگی خودشان را خوب بدانند و گله نکنند.
وقتی رسیدیم به خانۀ آن نیازمند، تا در زدیم و آمد دم در و نگاهش به من و دکتر افتاد اشک از چشمانش جاری شد.
گفت: امشب هنوز بچههایم چیزی نخورده بودند و بچهها همغذاها را گرفتند و خوشحال دویدند داخل خانه.
دیدگاهتان را بنویسید