سال 1385 بود که من در مدرسه شهید صدوقی حجره داشتم. فاز 1 مدرسه مختص به طلاب سطوح عالی بود که همگی در پایههای 7 به بالا و درس خارج مشغول به تحصیل بودند. من که هر هفته چهارشنبه عصرها برای دیدار خانواده به تهران میرفتم، برای استفاده بیشتر از درسهای چهارشنبه شبها و روزهای پنج شنبه، تا عصر پنجشنبه در قم میماندم.
در یکی از هفتهها، درس چهارشنبه شب به دلیل کسالت استاد تعطیل شد و من در مدرسه بودم که اعلام شد در نمازخانه مدرسه بعد از نماز مغرب و عشا جلسه نقد فیلم برگزار خواهد شد. جوانی که در پشت تریبون قرار گرفت با تسلط درباره فیلم صحبت میکرد.
فیلمی از اولیور استون کارگردان مطرح امریکایی درباره جنگ بود و من در ذهن خود احتمال هم نمیدادم چنین شخصی از میان تحصیلکردگان حوزه باشد. اما در میانه سخن با توصیه به حاضران از خطاب «ما طلبهها» استفاده میکرد و من از طلبه بودن او شگفت زده شدم.
در طبقه اول مدرسه ولی عصر (عج) ساکن شده بودم. مدرسهای که به دست حضرت آیتالله میرزا هاشم آملی(ره) بنا نهاده شده بود و هیچ شباهتی به ساختمان و کاربری فعلی آن نداشت. جمعی از طلاب نخبه و درسخوان در این مدرسه گرد هم آمده بودند که یکی از آنها، دوست من، محمدجواد فرجنژاد بود. صمیمیت بین طلبههای این مدرسه، متفاوت با مدارس خوابگاهی دیگر بود. و همین باعث شده بود تا مدرسه و طلبههای آن از دیگران متمایز شناخته شوند. آیت الله خامنه ای در سفر خود به قم که در سال 1389 انجام داد، خطاب به آقای لاریجانی، از آن مدرسه و طلبههای آن روز تمجید کرده بود.
یکی از قوانین مدرسه ولی عصر (عج)، ممنوعیت استفاده از تلویزیون بود و چه خوب قانونی بود. نتیجه این قانون آن شده بود که من در ایام تعطیل که به تهران می رفتم با ولع به تلویزیون و برنامههای آن میپرداختم. مستندی در تلویزیون مشاهده کردم که موضوع آن روابط هالیوود و صهیونیسم بود. از حرفهای ها یاد گرفته بودم که اسمها در تیتراژ پایانی فیلم مهمتر از خود فیلم است، چنانکه بعدها فهمیدم مقدمه ابتدای کتاب از خود کتاب مهمتر است. یکی از نامهایی که برایم جلب توجه کرد نام محمدحسین فرجنژاد بود که به عنوان پژوهشگر مستند از او یاد شده بود. در اولین فرصت از محمدجواد فرجنژاد پرسیدم که این شخص با شما نسبتی دارد؟ و او گفت که ایشان برادرم هستند. محمدجواد فرجنژاد درباره برادرش و برخی تألیفات او سخن گفت که درباره یهود و سینما نگاشته شده بود.
بین سالهای 1392 تا 1396 در مدرسه سعادت ساکن بودم. مدرسهای که تحت اشراف حضرت آیت الله جوادی آملی بود و در سالهای سکونت من دچار عارضه بیاشرافی شده بود. سال آخر با دوستی همحجره شدم که تحصیلکرده دانشگاه بود و بعد از فارغالتحصیلی از رشته حقوق به حوزه آمده بود. در اثاثکشی این دوست، کتاب «اسطوره های صهیونیستی در سینما» را دیدم، و وقتی با تعجب کتاب را دست گرفتم، تعجب هم حجرهای من بیشتر شد، شاید احتمال هم نمیداد که من در این وادیها باشم. وقتی از رفاقت خود با برادر مولف گفتم خوشحال شد، و از تخصص و تواضع فوق العاده محمدحسین فرجنژاد سخن گفت، و گفت که در کلاسهای او شرکت میکرده است. این دوست ما کسی بود که آن قدر به سینما علاقهمند بود که در کلاسهای نقد فیلم مسعود فراستی در تهران شرکت میکرد.
اسفند 1398 بود که حضور کرونای منحوس علنی شد. روزهای اول موج قمستیزی در رسانهها به راه افتاده بود. و همین، ساکنین سرزمین پر فیض قم را به تب و تاب انداخته بود. حلقهای هم میان برخی طلاب کاردان تشکیل شده بود. یکی از شرکتکنندگان در این حلقه با حسن ظنی که با من داشت من را نیز اهل تشخیص داده بود و برای حضور در این حلقه از من دعوت کرد. من که خود را اهل نمیدانستم، فقط برای آشنایی با حاضران یک جلسه در آن حلقه شرکت کردم. و بدون شناخت از اعضا وارد بحث و گفتگو شدم. جلسه تمام شد و من به همراه دوست دعوت کننده عازم پردیسان شدیم. اما یکی از حاضران در جلسه نیز با ما همراه شد. او به رسم تواضع و ادب، در صندلی عقب نشست. دوست من به آرامی اشاره کرد که ایشان آقای دکتر فرجنژاد هستند. و من با چندین حالت تعجب درهم آمیخته به او نگاه کردم. کسی که چندین سال تنها از طریق کتاب و فیلم و برادر و دوست و شاگرد با او آشنا بودم حالا در یک محفل و در یک ماشین کنار هم نشستهایم. این تعجب من به آرامی زائل شد. ظاهرِ دکتر محمدحسین فرجنژاد به نحوی بود که احتمال هم نمیدادی او یک دکتر و یک مولف و یک پژوهشگر تراز بالا باشد. این تعجب من، هیچ وقت زائل نشد. بعد از جدا شدن، تعجب سومی در من تقویت شد و آن این که این چهره و زنگ صدا چقدر آَشناست.
بعد از مدتها فهمیدم ایشان همان منتقد فیلم مدرسه شهید صدوقی است که بیش از پانزده سال پیش، از برخی تحلیلهای او استفاده کردم. من منتظر فرصت دوبارهای بودم تا آن جلسات را به او یادآوری کنم ، و به او یادآوری کنم نکاتی که درباره تاثیرپذیری اولیور استون از ابراهیم حاتمیکیا میگفت.
هر چه بود داستان محمدحسین فرجنژاد و پایان عمرش یک سونامی رسانهای بود. سالها بود که محمدحسین فرجنژاد با رسانه در هم آمیخته بود. پایان عمر او هم یک کارزار رسانهای بود. مرگ دلخراش او به همراه خانوادهاش در ابتدا نظرها را به سمت خود جلب کرد و وقتی معلوم شد که آن تصادف وحشتناک 29/ 4/ 1400 در ورودی پردیسان قم مربوط به چه کسی بوده، موج پیامها بود که مبادله میشد. نوع مرگ و تصادف به نحوی بود که هیچکس نمیتوانست بدون سوال از کنار خبر عبور کند، کسی که دکترا داشته و درس حوزه خوانده و درس دانشگاه داده، چگونه با خانواده خود سوار بر موتور سیکلت بوده؟!
رسانه در موضع تعارض است، نه میتواند در دکتر بودن و استاد بودن محمدحسین فرجنژاد تشکیک کند، و نه میتواند پاسخی برای این خرق اجماع پیدا کند که «دکترها و استادها به همراه خانواده خود از موتورسیکلت استفاده نمیکنند.»
پایان محمدحسین فرجنژاد تلقی عموم مردم درباره استادها و دکترها و پیشفرض استادها و دکترها درباره خود را به چالش کشید.
در این میان برخی برای حل تعارض، پیکان اتهام را به سوی مسئولین نشانه رفتهاند. فراموش نکنیم مسالهای به نام محمدحسین فرجنژاد مسأله آب آشامیدنی و ریزگردها و … نیست که با تنبیه مسئولان پاسخ داده شود.
مساله محمدحسین فرجنژاد مسالهای در تراز فرار مغزها هم نیست. محمدحسین فرجنژاد هیأت علمی این پژوهشگاه و دانشگاه نشد، نه چون او را به ناحق به حلقه هیأت علمی یکی از این مراکز راه ندادند، بلکه چون او نمیخواست که عضو هیات علمی این مراکز باشد. محمدحسین فرجنژاد (جز این سالهای اخیر که با کمک پدر، صاحبِ منزلِ طلبگی در پردیسان شده بود) سالها مستأجر بود؛ نه چون به ناحق زمینه خانهدار شدن او را فراهم نکردند، بلکه او به دنبال آن نبود که به هر قیمتی خانهدار باشد و بالاخره او تا همین چندی پیش، اصلا اتوموبیل نداشت نه چون به ناحق زمینه اتومبیلدار شدن او را از بین بردند، بلکه چون او در پی آن نبود که به هر قیمتی صاحب اتومبیل شود.
مشکل انسانهایی چون محمدحسین فرجنژاد این است که حتی به دنبال احقاق حقوق خود هم نیستند. این چیزی است که من از آن به «زهد قرن بیست و یکمی» یاد میکنم. «زاهدان قرن بیست و یکمی» بیش از آن که به «حق» خود فکر کنند به «تکلیف» خود میاندیشند. آنها بیشتر از «سهم خود از انقلاب» به «سهم خود در انقلاب» اعتقاد دارند. خمینی کبیر همان ابتدا گفته بود: هی نگویید این انقلاب برای ما چه کرده، بگویید شما برای انقلاب چه کردید؟
من آژانس شیشهای را صائبترین فیلم در جامعه شناسیسیاسی ایران پس از انقلاب میدانم. نیروهای اجتماعی جامعه ایرانی و کشمکش میان آنها در این فیلم به خوبی به تصویر کشیده شده است. به نظر من شخصیت عباس در فیلم آژانس شیشهای نشانهای از نیروهای قربانی (به معنای پیشتر گفته) در جامعه ماست. سکانس پایانی فیلم آژانس شیشهای صحنه قربانی شدن عباس را به تصویر میکشد.
عباس وقتی به جنگ رفت تراکتور داشت، اما وقتی از جنگ برگشت همان را هم نداشت. امثال محمدحسین فرجنژاد شبیهترین افراد به شخصیت عباس در فیلم آژانس شیشهای هستند. همانها که به قول حاج کاظم: خیبریاند، سوز دارند، ولی دود ندارند.
نوشتۀ سعید احمدیفرد شربیانی