طرحواره منفی گرایی | رسانه؛ کارخانه تولید اضطراب | قسمت بیست و چهارم

ساختار طرحواره منفی گرایی و بدبینی
طرحواره منفی گرایی و بدبینی از جمله طرحوارههای ناسازگار حوزۀ پنجم است که بر نگرش کلی فرد نسبت به زندگی و آینده تأثیر عمیقی میگذارد. افراد دارای این طرحواره تمایل شدیدی به تمرکز بر جنبههای منفی زندگی دارند و بهطور مداوم در مورد موضوعاتی همچون درد، مرگ و خیانت فکر میکنند. آنها معمولاً احساس میکنند که زندگی به دلیل وجود این مشکلات بیارزش است و نمیتوانند جنبههای مثبت آن را در نظر بگیرند(Young et al. 2003, p. 85, ch. 4).
این طرحواره معمولاً با بازداری هیجانی و گوشبهزنگی بیشازحد همراه است. افراد مبتلا تمایل شدیدی به پیشبینیهای افراطی در مورد رویدادهای منفی دارند و در انجام هر فعالیتی بدترین سناریوهای ممکن را متصور میشوند. آنها اغلب احساس میکنند که هر اقدامی که انجام دهند در نهایت به شکست منجر خواهد شد و در نتیجه انگیزه خود را برای تلاشهای جدید از دست میدهند(Beck 2015, p. 193, ch. 7). این افراد نگرشهایی نظیر چرا باید اینجا زندگی کنیم؟ و چرا اصلاً باید زندگی کنیم؟ را در ذهن خود مرور میکنند که نشاندهندۀ سطح بالای درماندگی آموختهشده در آنهاست(Freeman et al. 2004, p. 142, ch. 5).
افراد دارای این طرحواره دچار تفکر بیشازحد(Overthinking) هستند که به معنای پردازش شناختی مداوم و تحلیل افراطی رویدادهای منفی است. این فرایند معمولاً شامل دو نوع اصلی است: نشخوار فکری(Rumination) که بر رویدادهای گذشته تمرکز دارد و نگرانی (Worrying) که مربوط به آینده است(Leahy 2011, p. 110, ch. 4). در سطح عصبی این پدیده با فعالیت بیشازحد قشر پیشپیشانی مغز(Prefrontal Cortex) همراه است که مسؤول برنامهریزی تصمیمگیری و تحلیل شناختی است.
افزایش فعالیت این ناحیه میتواند موجب تحریک بیشازحد سیستم لیمبیک و آمیگدال شود که در پردازش هیجانات منفی و پاسخهای استرسی نقش دارد. توجه داشته باشید که رنج حاصل از این طرحواره به عنوان اضطراب تلقی میشود اما زمانی میتوان به آن گفت استرس که مربوط به أمری در گذشته باشد؛ این تعامل باعث افزایش سطح کورتیزول هورمون استرس و در نتیجه اضطراب مزمن و کاهش توانایی تصمیمگیری منطقی میشود(Davidson & McEwen 2012, p. 65, ch. 3).
فردی که در رابطهای عاطفی قرار دارد به دلیل تأخیری کوچک در پاسخگویی طرف مقابل شروع به نشخوار فکری میکند و این تأخیر را به معنای خیانت یا سرد شدن رابطه تفسیر میکند. این تفکر مداوم منجر به نگرانی و در نهایت واکنشهای هیجانی نامناسبی مانند پرخاشگری یا انصراف از ادامه رابطه میشود. در این مواقع انسانها کاملاً بچگانه به صورت ناهوشیار به دنبال حل مسألهای هستند؛ منتهی چون در کودکی در کودکیشان حل مسأله در مجاورت با تنش و محیطی بوده است که آمیگدال را برانگیخته میکرده حال نیز در آینده نیز مهارت حل مسأله را یاد نگرفتند و در هنگام مواجه با بحران یا تنشی کوچک خودشان نیز کم طاقت و کم تحمل میشوند.
یکی از ویژگیهای کلیدی این طرحواره فاجعهآفرینی است؛ به این معنا که فرد اتفاقی کوچک و نامطلوب را به بدترین نتایج ممکن تعمیم میدهد. برای مثال اگر در محیط کار اشتباهی مرتکب شوند ممکن است بلافاصله به این نتیجه برسند که موقعیت شغلیشان در خطر است و در نهایت ورشکسته خواهند شد(Leahy et al. 2011, p. 76, ch. 3). این رویکرد شناختی منجر به بدبینی مزمن و احساس ناتوانی در مقابله با مشکلات میشود.
این افراد به دلیل ترس شدید از اشتباه همواره در حالت آمادهباش ذهنی قرار دارند. آنها بیشازحد روی جنبههای منفی زندگی تمرکز کرده و از تجربه کردن موقعیتهای جدید خودداری میکنند. به همین دلیل، انعطافپذیری شناختی آنها کاهش یافته و در معرض اضطراب و افسردگی قرار میگیرند (Klosko & Weishaar 2012, p. 129, ch. 6). این نگرشهای بدبینانه باعث میشود که امید آنها به آینده بهسرعت کاهش یابد و در نهایت احساس درماندگی در آنها تقویت شود.
طرحواره آسیبپذیری فرد را دائماً در معرض نگرانی از وقوع اتفاقات بد قرار میدهد. این افراد همواره مضطرباند که مبادا شکست بخورند ورشکست شوند یا زندگیشان دچار بحران شود. اما در منفی گرایی فرد نهتنها نگران نیست که اتفاق بدی رخ دهد بلکه از پیش وقوع آن را قطعی میداند. او از ابتدا باور دارد که هیچ تلاشی نتیجهبخش نیست هر اقدامی به شکست میانجامد و موفقیت أمری ناممکن است. چنین فردی معتقد است که حتی اگر به نقطهای از پیشرفت هم برسد در لحظۀ آخر همه چیز فروخواهد پاشید.
افراد با طرحواره منفی گرایی دچار تحریفات شناختی شدیدی هستند. پیشگوییهای منفی و تعمیمهای افراطی بخش ثابتی از ادراک آنهاست. هر مشکل یا مانعی را به کل زندگی خود تعمیم داده و نتیجه میگیرند که پس کل زندگی بیارزش است. این افراد بهسرعت در دام افسردگی گرفتار میشوند و به مرحلۀ درماندگی و افکار منفی سقوط میکنند.
مکانیسمهای شناختی طرحواره منفی گرایی
افراد دارای این طرحواره دچار سوگیریهای شناختی متعددی هستند، از جمله:
- فیلتر منفی: تمرکز مداوم بر جنبههای منفی زندگی و نادیده گرفتن شواهد مثبت.
- کمارزش شمردن جنبههای مثبت: حتی اگر شواهدی از موفقیت یا پیشرفت در زندگیشان وجود داشته باشد، آنها را بیارزش و کوچک تلقی میکنند.
- نادیده گرفتن شواهد مخالف: اطلاعاتی که میتواند باورهای منفی آنها را به چالش بکشد اساساً درک نمیشود یا واقع بینانه مورد توجه قرار نمیگیرد.
- جایگزینی تنش با غم: این افراد بهجای مواجهه با تنش و اضطراب به احساس غم پناه میبرند. بهنوعی روان انسان برای کاهش تنش احساس غم را انتخاب میکند.
چرا انسان غم را بهعنوان استراتژی روانی انتخاب میکند؟
هنگامی که مغز، احساس خطر یا تهدید میکند، محور HPA(هیپوتالاموس-هیپوفیز-آدرنال) فعال میشود و سیگنالهایی به غدد فوق کلیوی ارسال میشوند تا کورتیزول، آدرنالین و نوراپینفرین ترشح شود(Sapolsky 171).
نوراپینفرین و آدرنالین: این دو پیامرسان عصبی باعث افزایش هوشیاری، تپش قلب و آمادهسازی بدن برای واکنش جنگ یا گریز میشوند(McEwen 173).
کورتیزول: در کوتاهمدت باعث افزایش انرژی و کاهش درد میشود اما در بلندمدت باعث سرکوب دوپامین و سروتونین میگردد که منجر به احساس غم، خستگی و کاهش انگیزه میشود(Sapolsky, Behave 290).
این مکانیسم در طول تکامل حفظ شده زیرا در کوتاهمدت فرد را از موقعیت خطرناک عبور میدهد، اما اگر استرس ادامهدار باشد مغز برای جلوگیری از تحلیل رفتن انرژی وارد فاز درماندگی و افسردگی میشود.
حفاظت از فرد در برابر خطرات بالقوه
افرادی که نسبت به خطرات بالقوه حساستر بودند و احتمال وقوع حوادث منفی را بیشتر در نظر میگرفتند شانس بیشتری برای زنده ماندن داشتند(Gilbert 212). تصور کنید دو انسان اولیه در طبیعت زندگی میکردند. یکی از آنها خوشبین بود و فکر میکرد که جنگل همیشه امن است درحالیکه دیگری بدبین بود و احتمال حملۀ حیوانات را در نظر میگرفت. فرد بدبینتر به دلیل محتاطتر بودن کمتر به خطرات بیاحتیاطی دچار میشد(Nesse and Williams 109).
کاهش ریسک و رفتارهای پرخطر
افرادی که تمایل داشتند پیامدهای منفی تصمیماتشان را در نظر بگیرند کمتر درگیر رفتارهای پرخطر میشدند. این ویژگی میتوانست شانس زنده ماندن آنها را افزایش دهد. فردی که نسبت به خطرات شکار در شب آگاهی داشت و آن را تهدیدی جدی میدانست احتمال کمتری داشت که در تاریکی شب به شکار برود و در دام شکارچیان طبیعی بیفتد(Young et al. 135).
افسردگی و کاهش مصرف انرژی در شرایط سخت
یکی از فرضیات تکاملی درباره افسردگی این است که در شرایطی که منابع کمیاب بودند(مثلاً دوران قحطی) افسردگی باعث کاهش فعالیت فیزیکی و در نتیجه کاهش مصرف انرژی میشد. این موضوع به بقای فرد در دورانهایی که کمبود منابع وجود داشت کمک میکرد.دفردی که دچار افسردگی شده بود کمتر درگیر رفتارهای پرتحرک و انرژیبر میشد بنابراین در دورههای کمبود غذا احتمال بیشتری داشت که زنده بماند(Panksepp 317).
تقویت انسجام اجتماعی و دریافت حمایت از دیگران
افرادی که نشانههای افسردگی و درماندگی از خود نشان میدادند احتمال بیشتری داشت که مورد حمایت دیگران قرار بگیرند. این موضوع میتوانست به بقای آنها در دورانهای دشوار کمک کند. در جوامع اولیه اگر فردی احساس ناامیدی و افسردگی میکرد ممکن بود دیگران او را بیشتر حمایت کنند و منابعی مانند غذا و سرپناه را با او به اشتراک بگذارند(Gilbert 224).
پردازش شناختی و یادگیری از اشتباهات
منفیگرایی و تمایل به مرور مداوم اشتباهات گذشته میتوانست به افراد کمک کند تا در آینده از رفتارهای پرخطر اجتناب کنند. فردی که در گذشته به دلیل نزدیک شدن به منطقهای خاص مورد حمله حیوانات وحشی قرار گرفته بود، از طریق افکار منفی مداوم درباره آن رویداد به یاد میآورد که نباید دوباره آن اشتباه را تکرار کند(McEwen 180).
در طول تاریخ تکاملی بشر ساختار مغز انسان بهطور عمده تحت تأثیر عوامل محیطی و ارگانیسمی برای مقابله با تهدیدات فیزیکی تکامل پیدا کرده بود. تهدیدات محیطی مانند حملات شکارچیان یا کمبود غذا موجب ایجاد واکنشهای سریع و کوتاهمدت در بدن میشدند که بهطور معمول بهعنوان واکنش جنگ یا گریز شناخته میشود. این پاسخ در کوتاهمدت بسیار مؤثر بود اما در دنیای مدرن تهدیدات فیزیکی کمتری داریم اما فشارهای روانی و اجتماعی بهشدت افزایش یافتهاند.
در شرایط استرسزای مزمن مانند مشکلات مالی فشارهای شغلی یا چالشهای اجتماعی محور هیپوتالاموس-هیپوفیز-آدرنال(HPA) که مسؤول تنظیم واکنشهای استرسی است، بهطور مداوم در وضعیت فعال قرار میگیرد و مغز این وضعیت را مانند تهدیدی جدی پردازش میکند درحالیکه تهدید واقعی (مانند حمله فیزیکی) وجود ندارد. این وضعیت باعث آزاد شدن هورمونهایی مانند کورتیزول میشود که نقش مهمی در پاسخ به استرس دارد. اما زمانی که این واکنش استرسی بهصورت مزمن ادامه پیدا میکند، سطح کورتیزول بالا باقی میماند و این میتواند اثرات منفی زیادی بر مغز و بدن بگذارد(Sapolsky, “Glucocorticoids and Hippocampal Atrophy” 926).
از مهمترین اثرات این فرایند سرکوب عملکرد دوپامین و سروتونین است. دوپامین بهعنوان هورمون لذت شناخته میشود و نقش مهمی در پاداش و انگیزش دارد، در حالی که سروتونین مرتبط با خلقوخوی مثبت و تنظیم عواطف است. در پاسخهای استرسی مزمن کاهش این دو مواد شیمیایی میتواند منجر به احساس افسردگی اضطراب و کمبود انگیزه شود (Young et al. 149).
این مکانیزم زمانی نمایان میشود که فردی در محیط کار تحت فشار و استرس مزمن قرار گیرد. در واقع، مغز این وضعیت را مانند یک تهدید حاد پردازش میکند، حتی اگر تهدید فیزیکی واقعی وجود نداشته باشد. مغز از نظر بیولوژیکی نمیتواند تفاوت دقیقی بین تهدیدات فیزیکی و تهدیدات روانی قائل شود و در نتیجه به آنها بهطور مشابه واکنش نشان میدهد.
در نتیجه زمانی که فشارهای اجتماعی و روانی دائماً وجود دارند سیستم استرس و اضطراب بدن بهطور مداوم در حالت تهدید قرار میگیرد و این میتواند باعث بروز اختلالات روانی مختلف شود از جمله افسردگی مزمن.
برای مقابله با این وضعیت راهکارهای مختلفی وجود دارند:
- مدیریت بحران
- کسب توانایی تصمیمگیری
- حفظ تعادل و برنامهریزی در زندگی کاری(رعایت مرزهای کاری در مشاغل حساس)
- ورزش و تغذیه سالم
- حمایت اجتماعی و مشاوره
خطای ادراکی مثبت و منفی
در پژوهشهای دهه ۷۰ تا ۸۰ میلادی، روانشناسانی همچون تیلور و مارتین سلیگمن نشان دادند که انسانها درکی تحریفشده از جهان دارند. برخی افراد دارای خطای ادراکی مثبت هستند آنها رویدادهای منفی را گذرا و اتفاقات مثبت را پایدار و ماندگار میبینند. این افراد نهتنها از مشکلات عبور میکنند بلکه در مواجهه با فرصتها با انگیزه به سمت موفقیت حرکت میکنند(Taylor and Brown 193).
در مقابل افرادی با خطای ادراکی منفی اتفاقات منفی را همیشگی و جزء لاینفک زندگی خود میبینند. آنها احساس میکنند که زندگیشان سراسر منفی است و تنها گهگاه اتفاقات مثبتی رخ میدهد. در نتیجه حتی زمانی که شرایط زندگیشان با افراد مثبتنگر یکسان باشد آنها کمتر رشد میکنند و بیشتر درگیر احساس ناامیدی و درماندگی میشوند(Seligman 54).
پژوهشهای مرتبط با درماندگی آموختهشده با توجه به خطای ادراکی
در دهه ۱۹۷۰، آزمایشهایی بر روی حیوانات انجام شد تا تأثیر درماندگی بر رفتار بررسی شود:
- آزمایش روی موشها: در آزمایشی سبیلهای گروهی از موشها کوتاه شد و در آب انداخته شدند. این موشها بلافاصله غرق شدند، درحالیکه موشهایی که سبیلهایشان دستنخورده بود تلاش کردند و نجات یافتند. بررسیهای بعدی نشان داد که این موضوع ربطی به سبیل نداشت بلکه به تجربه درماندگی قبلی مرتبط بود. موشهایی که سیبیلهایشان کوتاه شده بود پس از کوشش و خطای متعدد درماندگی در آنها درونی شده و در مواجهه بعدی خود با خطر غرق شدن واکنشی نشان نمیدادند چون خود را از قبل بازنده و شکست خورده میدیدند (Maier and Seligman 12). در این مورد خطای ادراکی باعث ایجاد نوعی تعمیم منفی شده که هیچ تلاشی به نتیجه نمیرسد.
- آزمایش روی سگها: در پژوهشی دیگر گروهی از سگها در قفسهایی قرار داده شدند که از کف آن شوک الکتریکی عبور میکرد. برخی سگها متوجه شدند که میتوانند با پرش از مانع خود را نجات دهند. اما سگهایی که در موقعیت اولیه بهطور مکرر شکست خورده بودند حتی زمانی که امکان فرار برایشان فراهم شد دیگر تلاش نکردند. این مثال نیز نشاندهنده خطای ادراکی است؛ چون سگها دیگر باور داشتند که هیچ تلاشی برای فرار کارساز نخواهد بود(Seligman 14).بهطور مشابه در مورد انسانها استرسهای مزمن و فشارهای روانی میتوانند منجر به خطای ادراکی شوند که افراد تصور میکنند هیچ کنترلی بر وضعیتهای استرسزا ندارند. مغز ما در شرایطی که فشار روانی مداوم وجود دارد طی تجربههای قبلی خود ممکن است به این نتیجه برسد که هیچ راهی برای تغییر وضعیت وجود ندارد حتی اگر در واقع اینگونه نباشد. این نوع تفکر میتواند به ایجاد احساس درماندگی روانی و اجتناب از تلاش برای تغییر شرایط منجر شود(Reivich and Shatte 72).
در پژوهشی به کودکان مجموعهای از مسائل حلنشدنی داده شد. برخی از کودکان در همان ابتدا تسلیم شدند و گفتند: ما نمیتوانیم این را حل کنیم. گروهی دیگر تلاش کردند اما پس از مدتی منصرف شدند. اما گروه سوم تا آخرین لحظه برای یافتن پاسخ کوشیدند(Gergen 142).
بررسیها نشان داد که افرادی که خیلی زود تسلیم شدند قبلاً در زندگیشان تجربههای شکست پیدرپی داشتهاند و درماندگی آموختهشده در آنها شکل گرفته است. این افراد در موقعیتهای استرسزا بهجای تلاش بهراحتی تسلیم میشوند و اعتقاد دارند که جهان جای بیرحمی است که تلاش در آن بیفایده است.
افراد با طرحواره منفیگرایی سریع احساس میکنند که جهان خودشان و تمام تلاشهایشان بیارزش است. آنها خود را از موفقیت محروم میکنند زیرا به دلیل خطای ادراکی واقعیت را تحریفشده میبینند. درحالیکه انسان ذاتاً جهان را از دریچهای مملو از تحریفهای شناختی میبیند، کسانی که قادر به اتخاذ خطای ادراکی مثبت هستند نیز اگرچه احتمال موفقیت خود را بالاتر میپندارند اما بیش برآوردسازی اشتباه و غیرواقع بینانهتری نسبت به اتفاقات منفی دارند و این أمر نیز خود میتواند تحریفهای شناختی به وجود آورد و انسان را از مسیر اصلی موفقیت دور کند(Petty and Cacioppo 97).
عوامل ایجاد طرحواره منفی گرایی در پدیدایی
- عدم تأمین نیازهای عاطفی و امنیتی در دوران کودکی: کودکان برای رشد روانی سالم نیاز به تأمین چهار نیاز اساسی دارند: نیاز به تعلق، نیاز به محبت، نیاز به امنیت و نیاز به احساس ارزشمندی و توانمندی. وقتی این نیازها بهطور کامل در دوران کودکی تأمین نمیشوند کودک در حالت اضطراب و تنش دائمی قرار میگیرد چرا؟کودک در دوران درونرحمی بهطور طبیعی در محیطی کاملاً ایمن و آرام قرار دارد که تمامی نیازهای اولیهاش بهطور مستقیم از طریق مادر تأمین میشود. در این دوران تنها نیازهای فیزیکی کودک از قبیل اکسیژن، مواد مغذی و دمای مناسب برطرف نمیشوند بلکه بهطور همزمان نیازهای روانی و عاطفی او نیز از طریق ضربان قلب مادر و حرکتهای جسمانی او در رحم تأمین میشود. این فرایند نه تنها بهطور بیدغدغه به نیازهای جسمی پاسخ میدهد بلکه محیطی آرام و بدون تنش را برای کودک فراهم میآورد. از این رو در این مرحله کودک هیچگونه اضطراب یا نگرانی ندارد و بهطور ناخودآگاه به دنیای خارج از رحم آماده میشود.اما زمانی که کودک به دنیا میآید وارد دنیای جدیدی میشود که از جنبههای بسیاری برای او ناشناخته و اضطرابآور است. او باید خود را با محیطی تطبیق دهد که از نظر حسی، اجتماعی و عاطفی کاملاً متفاوت از دنیای درونرحمی است. در این مرحله،چ تأمین چهار نیاز اساسی دلبستگی ایمن که به آنها اشاره کردیم برای رشد روانی کودک بسیار حیاتی میشود. در صورتی که این نیازها بهطور مؤثر و به موقع تأمین نشوند کودک در وضعیت روانی آشفتهای قرار میگیرد که دائما درگیر تجربۀ تنش و اضطراب است.این تنش میتواند به ایجادطرحواره منفی گرایی و بدبینی نسبت به جهان منجر شود. برای مثال کودکانی که در محیطی رشد میکنند که محبت کافی دریافت نمیکنند ممکن است به این نتیجه برسند که هیچگاه ارزشمند نبوده و احساس شکست و درماندگی را در بزرگسالی تجربه کنند.
- افسردگی اتکایی در کودکی: از اولین اضطرابهایی که در کودکان شکل میگیرد افسردگی اتکایی است که در أثر جدا شدن از والدین در دوران شیرخوارگی بروز میکند. در این دوران کودک به دلیل قطع ارتباط با مادر یا مراقب اصلی خود ممکن است دچار اضطراب جدایی شود. در این حالت کودک احساس میکند که او در این دنیای بیرحم قادر به تأثیرگذاری بر شرایطش نیست و بدین ترتیب غم را بهعنوان یک مکانیسم سازگاری انتخاب میکند. این نوع احساس غم معمولاً با علائمی مانند گریه، کاهش اشتها و بیعلاقگی به بازی همراه است.
- همانند سازی با والدین مشکلدار: کودکانی که والدینشان زندگی را پر از مشکلات و بدبختیها میبینند معمولاً این نگرش منفی را از والدین خود در أثر همانند سازی با آنها میگیرند. وقتی والدین در معرض مشکلات اقتصادی، از دست دادن شغل یا بحرانهای مالی هستند این نگرش منفی بهطور طبیعی به کودکان منتقل میشود. جالب اینجاست که کودکان این مشکلات را به حضور و وجود خود تعمیم میدهند و چون تفکر انتقادی در آنها شکل نگرفته خودشان را مقصر و باعث مشکلات والدین میبینند و احساس گناه میکنند. این نوع نگرش به جهان باعث میشود که کودک دنیای خود را پر از تهدیدات و مشکلات ببیند. در چنین شرایطی کودک بهجای اینکه رویدادهای مثبت را موقتی و گذرا ببیند آنها را نادر و غیرواقعی میداند و تنها به خطرات و تهدیدات جهان توجه میکند.
- تجربه تروما و حوادث تروماتیک: تجربههای منفی و تروماهای جسمی و جنسی در کودکان میتواند موجب شکلگیری طرحوارههای منفی در آنها شود زمانی که کودکان در معرض حوادث تروماتیک قرار میگیرند و هیچگونه کنترل یا کمکی برای مقابله با آنها ندارند احساس درماندگی و بیفایده بودن به وجود میآید. این نوع تجارب باعث میشود که کودک به تدریج به این نتیجه برسد که هیچچیز نمیتواند وضعیت را تغییر دهد و این واقعیت تلخ را بهعنوان یک أمر مسلم و غیرقابل تغییر میپذیرد.
- پذیرش واقعیتهای تلخ و بیتفاوتی: هنگامی که کودکان با فقدانهای مکرر و از دست دادن عزیزان مواجه میشوند(مانند از دست دادن پدر و مادر یا دیگر اعضای خانواده) ممکن است احساس کنند که جهان هیچگاه جای امنی نبوده است. برای مثال کودکانی که شاهد مرگ والدین یا بستگان نزدیک خود در حوادثی مانند تصادف، سیل یا زلزله بودهاند ممکن است به تدریج به این نتیجه برسند که زندگی همیشه پر از ناامیدی و درد است. این نوع نگرش میتواند بهطور طولانیمدت باعث شکلگیری منفیگرایی و بدبینی در بزرگسالی شود.
- ژنها و مستعد بودن برای افسردگی: یکی دیگر از عواملی که میتواند به ایجاد طرحواره منفی گرایی منجر شود مستعد بودن ژنتیکی است افرادی که سابقۀ اختلالات افسردگی یا اختلالات دوقطبی در خانواده خود دارند بیشتر در معرض خطر ابتلا به طرحواره منفی گرایی هستند.
سبکهای مقابلهای طرحواره منفی گرایی
سبک تسلیم
افرادی که در سبک تسلیم طرحواره منفی گرایی برای فرار از درد و رننج ناشی از عدم تأمین نیازهای دلبستگی ایمن قرار دارند معمولاً وقایع مثبت را نادیده میگیرند یا با فیلتر منفی به آنها نگاه میکنند. این افراد تمایل دارند جنبههای منفی را در هر وضعیت بزرگ و اغراقآمیز ببینند و به دلیل ترس از طرد شدن یا خسته شدن دیگران از آنها احساس میکنند که باید همیشه بار مشکلات خود را بر دوش دیگران بگذارند.
آنها گمان میکنند که دیگران دیگر نمیخواهند با آنها ارتباط داشته باشند و بیشتر بهدنبال همدلی در قالب بیان درد و رنجهای خود هستند. در بسیاری از مواقع این افراد حتی از متقاعد شدن به تغییر نیز امتناع میکنند چرا که بهطور ناخودآگاه احساس میکنند که غم و اندوه جزئی از هویت آنهاست و هرگونه تغییر میتواند به زیر سوال رفتن این هویت منجر شود.
این رفتار میتواند در مقیاسهای مختلفی دیده شود از گاهی در افراد بهصورت جزئی گرفته تا برخی که در طول زندگی خود با این منفیگرایی همراه هستند. بهعنوان مثال خود مارتین سلیگمن، یکی از بزرگترین روانشناسان معاصر سالها با این نوع منفیگرایی دست و پنجه نرم کرده بود. در کتاب شادمانی درونی او بهتفصیل از چالشهایی که با خود داشت سخن میگوید و به نحوی که انگار روزانه باید با خود درگیر میشد تا از منفی گرایی خارج شود. سلیگمن در نهایت توانست از این حالت رهایی یابد و مکتب روانشناسی مثبتگرا را در سال 1998 مطرح کند که به تحولی در این حوزه منجر شد.
روانشناسی مثبتگرا(Positive Psychology) یکی از شاخههای نوین روانشناسی است که به دنبال بررسی و ترویج ابعاد مثبت روان انسان مانند شادکامی، امید، رضایت و توانمندیهای فردی است. این رویکرد در مقابل رویکردهای پیشین که بیشتر بر مشکلات روانی، اختلالات، و درمان آنها تمرکز داشتند به دنبال کشف و تقویت عواملی است که موجب افزایش کیفیت زندگی و رفاه روانی فرد میشود.
هدف اصلی روانشناسی مثبتگرا این است که افراد به خودآگاهی بیشتری در مورد وضعیت روحی و روانیشان دست پیدا کنند و از طریق کشف و تقویت نقاط قوت خود کیفیت زندگیشان را بهبود دهند. در واقع یکی از اصول این رویکرد این است که میتوان با تمرکز بر جنبههای مثبت زندگی، تغییرات مثبتی در روحیه و رفتار انسان ایجاد کرد.
سبک اجتناب
افرادی که در سبک اجتناب قرار دارند برای احساس نکردن درد و رنج طرحواره منفی گرایی تمایل دارند که سطح انتظارات و توقعات خود را از زندگی کاهش دهند تا از مواجهه با موقعیتهای منفی و ناراحتکننده جلوگیری کنند. بهعنوان مثال این افراد ممکن است به خود بگویند: ما اینجا نیامدهایم که خوشحال باشیم یا لذت ببریم؛ فقط باید در همین حد که وضعیت بدتری از دیگران نداریم راضی باشیم.
حتی برخی ممکن است برای اینکه کودکشان احساس ناراحتی نکند نمایشهایی از شرایط بدتر از خود را برای او ارائه دهند تا او احساس کند که وضعیتشان بهتر از دیگران است. این کار نهتنها به رشد کودک آسیب میزند بلکه بهطور کلی این افراد از برخورد با واقعیتهای منفی زندگی خود خودداری میکنند.
مثال دیگری که میتوان به آن اشاره کرد این است که فردی ممکن است بهدلیل ترس از تجربه درد و ناراحتی از ازدواج یا بچهدار شدن اجتناب کند و بگوید: بدون ازدواج هم میشود زندگی کرد پس بهتر است که از این مراحل زندگی اجتناب کنیم.
سبک جبران
افرادی که در این سبک قرار دارند برای احساس نکردن درد و رنج طرحواره منفی گرایی سعی میکنند به صورت کاملاً معکوس با خوشبینی افراطی و نادیده گرفتن موقعیتهای منفی خود را از دردها و مشکلات رها کنند. در این حالت آنها باور دارند که کائنات دائماً به آنها کمک میکند و در مواجهه با مشکلات هیچچیز نمیتواند آنها را از ادامه راه بازدارد. این افراد گاهی حتی به افکار ماوراءطبیعی و اسطورهای متوسل میشوند و احساس میکنند که تمامی مشکلاتشان گذراست و بهزودی همه چیز به روال خواهد افتاد.
این افراد ممکن است در برخی از اختلالات خلقی مانند اختلال دوقطبی نیز مشاهده شوند. در فاز شیدایی(سرخوشی) این افراد ممکن است حتی از مشکلات و دشواریهای زندگی خود غافل شوند و با افراط در خوشیها و لذتهای لحظهای بهسر ببرند. این نوع خوشبینی میتواند آنقدر افراطی باشد که افراد هیچ توجهی به واقعیتها و مشکلات خود نداشته باشند. بعد از مدتی این خوشبینی افراطی منجر به کاهش انرژی و ناامیدی میشود و فرد بهطور ناگهانی به سبک تسلیم باز میگردد و احساس میکند که هیچ چیزی در زندگیاش درست نیست.
افرادی که به سبکهای تسلیم و اجتناب تمایل دارند در طول زمان ممکن است به مکانیزمهای دفاعی مانند بیتفاوتی خودآرامبخش روی آورند. این افراد بهجای مواجهه با مشکلات و احساسات منفی خود از راههایی مانند اعتیاد، بازیهای آنلاین یا خرید و خرج کردن پول برای فراموش کردن احساسات منفی استفاده میکنند. این فرارهای روانشناختی باعث میشود که آنها قادر به مواجهه با دردها و مشکلات واقعی زندگی نشوند و بهجای آن در دایرهای از فرار و اجتناب از احساسات منفی گیر بیفتند.
رسانه و تقویت طرحواره مفی گرایی
درک اینکه رسانهها میتوانند طرحوارههای منفیگرایی را تقویت کنند بسیار مهم است زیرا آنها قدرت زیادی در شکلدهی به نگرشها و رفتارهای فردی دارند. در فیلمها و سریالها شخصیتها گاهی با طرحوارههای منفیگرایی دست و پنجه نرم میکنند و رسانهها این مسیرهای فرار از مشکلات و احساسات منفی را به گونهای نمایش میدهند که ممکن است بینندگان را به این سبکهای مقابلهای سوق دهد.
Breaking Bad
سریال Breaking Bad درام تلویزیونی آمریکایی است که داستان آن حول محور زندگی والتر وایت معلم شیمی مدرسه در آلبوکرکی نیومکزیکو میچرخد. والتر وایت که مردی میانسال، متاهل و پدر یک فرزند مبتلا به سرطان ریه است پس از اینکه متوجه میشود مبتلا به سرطان ریه در مراحل پیشرفته شده و زمان زیادی برای زندگی ندارد تصمیم میگیرد برای تأمین مالی آینده خانوادهاش وارد دنیای مواد مخدر شود. او به همراه یکی از شاگردان سابقش به نام جسی پینکمن شروع به تولید و فروش متآمفتامین میکند.
والتر وایت که در ابتدا انگیزهاش کمک به خانوادهاش است بهمرور زمان در دنیای جنایت و مواد مخدر غرق میشود و تغییرات عمدهای در شخصیت و رفتارهایش ایجاد میشود. او بهجای مواجهه با مشکلات مالی و احساسات منفی به سمت اقداماتی خطرناک و خودویرانگر میرود که باعث تبدیل او به فردی کاملاً متفاوت از آنچه در ابتدا بود میشود. در طول سریال والتر از یک شخصیت مظلوم و معمولی به یک تاجر مواد مخدر تبدیل میشود که با عنوان «هیزنبرگ» شناخته میشود. این تغییر شخصیت و مسیر خودویرانگری که والتر طی میکند موجب بروز بحرانهای اخلاقی، روانی و اجتماعی در زندگی او میشود.
از جنبههای مهم شخصیت والتر اجتناب او از مواجهه با احساسات منفی و مشکلات روانیاش است. بهجای پردازش و پاسخ دادن درست به بحرانهایش او به سمت اعمالی میرود که بهطور موقت او را از این احساسات دور میکند نهایتاً تداوم اجتناب از احساسات منفی و فرار به مکانیسمهای دفاعی خودآرامبخش بهجای مواجهه و پردازش صحیح مشکلات، منجر به تشدید بحرانهای روانی و اجتماعی میشود. در پایان سریال والتر به نقطهای میرسد که نهتنها زندگیاش بهطور کامل تحت تأثیر بحرانهای اخلاقی و روانی قرار گرفته بلکه روابطش با اطرافیان نیز بهشدت آسیب دیده است. این نشاندهندۀ پیامدهای مخرب طرحوارههای منفیگرایی و اجتناب از احساسات منفی در بلندمدت است.
تشویق به فرار از مشکلات و بحرانها (مکانیزم فرار روانشناختی)
این نمایش مخاطب را با ایدهای روبهرو میکند که میتواند مشکلات را با اقدامات هیجانی و حتی جنایتکارانه حل کند. در واقع والتر وایت نشان میدهد که چگونه میتوان با فرار از مسؤولیتهای عاطفی و اخلاقی بهطور موقت از بحرانها فرار کرد. مخاطب ممکن است بهطور ناخودآگاه احساس کند که این نوع رفتار قابل پذیرش است که نتیجه آن میتواند تداوم و تقویت مکانیزمهای دفاعی مانند فرار روانشناختی در خود فرد باشد.
غرق شدن در منفیگرایی و جنبههای تاریک زندگی
برای مخاطب این ایده باعث تثبیت احساس ناکامی و بیفایده بودن برای تغییر زندگی شخصی خود میشود. در واقع اگر مخاطب نتواند این پیامها را بهطور انتقادی تحلیل کند ممکن است تحت تأثیر این ایده قرار گیرد که منفیگرایی و حتی خشونت روشهایی مشروع برای مقابله با مشکلات زندگی هستند.
دست کشیدن از خوشبینی و امید
سریال بهطور مداوم نشان میدهد که چگونه والتر وایت از هیچ فرصتی برای شاد بودن یا زندگی در خوشبختی استفاده نمیکند. او مرتباً بر اساس ایدههای منفی از جهان، خانواده و حتی روابط اجتماعی خود میسازد و از درون از خوشبختی واقعی دست میکشد. این مسیر برای مخاطب میتواند پیامی بدهد که خوشبینی و تلاش برای بهبود شرایط، غیرواقعی و بیفایده است مخصوصاً اگر فرد در دنیای سخت و خشنی زندگی کند.
این داستان برای افرادی که دچار طرحواره منفی گرایی هستند یا مستعد آن میباشند باعث تقویت احساس بیفایدگی و بیارزشی در مواجهه با چالشهای زندگی میشود. مخاطب ممکن است به این نتیجه برسد که اگر افراد در شرایط سخت دست از امید و تلاش بردارند پس چگونه میتوان در دنیای واقعی با مشکلات مقابله کرد.
مخاطبانی که از طرحواره منفی گرایی رنج میبرند ممکن است احساس کنند که برای رسیدن به احساس ارزشمندی و موفقیت تنها باید از راههای غیرمعمول و غیر اخلاقی عبور کنند. این طرز تفکر میتواند در آنها ترس و اضطراب نسبت به مسیری که در زندگیشان طی میکنند ایجاد کند و در نهایت منجر به کاهش اعتماد به نفس و افزایش احساس ناتوانی در مواجهه با چالشها گردد.
Chernobyl
سریال Chernobyl که در سال 2019 منتشر شد با نمرهای بالای 9 از سایت IMDb از سریالهای برجستهای است که تأثیرات عمیقی بر ذهن مخاطب میگذارد و میتواند طرحواره منفی گرایی را در افراد تشدید کند در این سریال حادثه هستهای چرنوبیل و فاجعهای که به دنبال آن رخ داد با لایههای عمیق انسانی، روانشناختی و اجتماعی به نمایش گذاشته شده است. داستان سریال حول محور وقایع نگرانکننده، دروغهای حکومتی، عدم شفافیت و تلاش برای پوشاندن واقعیتهای تلخ میچرخد.
سریال Chernobyl به روایت وقوع انفجار در نیروگاه هستهای چرنوبیل در سال 1986 در اتحاد جماهیر شوروی میپردازد این حادثه یکی از بزرگترین بحرانهای هستهای تاریخ بشریت بوده که تأثیرات آن برای سالها بر جوامع مختلف باقی مانده است.
داستان حول محور چند شخصیت اصلی میچرخد که از جمله آنها میتوان به والری لوگاسوف(با بازی Jared Harris) اشاره کرد که یک فیزیکدان هستهای است و به عنوان یکی از پیشگامان تحقیق دربارۀ علل حادثه شناخته میشود. او در سریال در تلاش است تا حقیقت حادثه را کشف و به اطلاع عموم برساند اما در عین حال با فشارهای شدید سیاسی و نظامی روبروست. دیگر شخصیت مهم سریال اولگا یاکوشینا(با بازی Emily Watson) است که در زمینۀ بحران محیطی و تاثیرات آن در تلاش است تا راهحلهایی بیابد.
- تقویت بدبینی و منفیگرایی نسبت به سیستمها: سریال با نشان دادن دروغها و پنهانکاریهای مقامات دولتی و سازمانهای دولتی به شکلی واضح نارضایتی و بیاعتمادی به نهادهای حکومتی و علمی را به نمایش میگذارد. این میتواند باعث تقویت احساس بدبینی نسبت به سیستمها و افراد قدرتمند در بین مخاطبان شود چرا که نشان داده میشود حتی در شرایط بحرانی حقیقت پشت پردۀ مخفی نگهداشته میشود. این میتواند در افراد منجر به گسترش طرحواره منفی گرایی و احساس بیاعتمادی به دیگران گردد.
- احساس بیقدرتی و اضطراب دائمی: مشاهدۀ چگونگی گسترش فاجعه هستهای و برخورد ناکافی با بحران میتواند احساس بیقدرتی در افراد ایجاد کند. افراد ممکن است این پیام را دریافت کنند که حتی با وجود شجاعت و تلاش برای تغییر در نهایت سیستمهای بزرگ و قدرتمند همیشه برنده خواهند بود. این احساس ناتوانی در تغییر شرایط میتواند طرحواره منفی گرایی را در افراد فعال کند و باعث نگرانی، اضطراب و ترس دائمی از آینده شود.
- تمایل به اجتناب از مسائل تلخ و واقعیتها: چگونگی تلاش شخصیتهای اصلی برای نادیده گرفتن یا پنهان کردن حقیقت در مورد فاجعه به نوعی پیام اجتناب از حقیقت و واقعیتهای تلخ را به مخاطب منتقل میکند. این سریال به طور غیرمستقیم پیشنهاد میکند که مواجهه با واقعیتهای تلخ حتی اگر به هزینۀ حقیقت باشد ممکن است باعث درد و رنج بیشتر شود. این پیام میتواند باعث اجتناب و ترس از مواجهه با مشکلات و احساسات منفی در افراد شود.
منابع:
Seligman, Martin E. P. Learned Optimism: How to Change Your Mind and Your Life. Knopf, 1990.
Taylor, Shelley E., and Jonathan D. Brown. “Illusion and Well-Being: A Social Psychological Perspective on Mental Health.” Psychological Bulletin, vol. 103, no. 2, 1988, pp. 193-210.
Seligman, Martin E. P. “Learned Helplessness.” Annual Review of Clinical Psychology, vol. 5, 2009, pp. 1-16.
Maier, S. F., and M. E. P. Seligman. “Learned Helplessness: Theory and Evidence.” Journal of Experimental Psychology: General, vol. 105, no. 1, 1976, pp. 3-46.
Petty, Richard E., and John T. Cacioppo. The Elaboration Likelihood Model of Persuasion. Springer, 1986.
Gergen, Kenneth J. The Social Constructionist Movement in Modern Psychology. American Psychologist, vol. 45, no. 2, 1990, pp. 140-150.
Reivich, Karen, and Andrew Shatte. The Resilience Factor: 7 Keys to Finding Your Inner Strength and Overcoming Life’s Hurdles. Broadway Books, 2002.
Sapolsky, Robert M. Behave: The Biology of Humans at Our Best and Worst. Penguin, 2017.
McEwen, Bruce S. “Protective and Damaging Effects of Stress Mediators.” New England Journal of Medicine, vol. 338, no. 3, 1998, pp. 171–179.
Young, Jeffrey E., et al. Schema Therapy: A Practitioner’s Guide. Guilford Press, 2003.
Nesse, Randolph M., and George C. Williams. Why We Get Sick: The New Science of Darwinian Medicine. Vintage, 1996.
Panksepp, Jaak. Affective Neuroscience: The Foundations of Human and Animal Emotions. Oxford UP, 1998.
Sapolsky, Robert M. “Glucocorticoids and Hippocampal Atrophy in Neuropsychiatric Disorders.” Archives of General Psychiatry, vol. 57, no. 10, 2000, pp. 925–935.
Gilbert, Paul. The Compassionate Mind: A New Approach to Life’s Challenges. New Harbinger Publications, 2010.
Sterling, Peter, and Joseph Eyer. “Allostasis: A New Paradigm to Explain Arousal Pathology.” Handbook of Life Stress, Cognition and Health, edited by Shirley Fisher and James Reason, John Wiley & Sons, 1988, pp. 629–649.
Beck, Aaron T. Cognitive Therapy and the Emotional Disorders. Penguin, 2015. Ch. 7, p. 193.
Freeman, Arthur, et al. Clinical Applications of Cognitive Therapy. Springer, 2004. Ch. 5, p. 142.
Klosko, Janet S., & Weishaar, Marjorie E. Schema Therapy: A Practitioner’s Guide. Guilford Press, 2012. Ch. 6, p. 129.
Leahy, Robert L., et al. Cognitive Therapy Techniques: A Practitioner’s Guide. Guilford Press, 2011. Ch. 3, p. 76; Ch. 4, p. 110.
Young, Jeffrey E., et al. Schema Therapy: A Practitioner’s Guide. Guilford Press, 2003. Ch. 4, p. 85; Ch. 9, p. 201.
دیدگاهتان را بنویسید