بهشتی در کنار صبوریهای همسر

در بهشت معصومه، داخل ماشین سایتها رو بالا و پایین میکردم و اشک میریختم، خبرگزاریها و پیجهای مختلف، کانالهای ایتا، گروههای صمیمیتر و… هر گوشه را نگاه میکردم، داغ دلم تازه میشد. از تشییع برگشتیم، باز ورق زدم، زیرورو کردم، گشتم همهجا حرف از استاد بود، هرکسی به زبان خود؛ استاد، دکتر فرج نژاد، حسین، محمدحسین و… زن و مرد، همه تأکید داشتند جز خوبی از استاد چیزی ندیدند.
فضیلتهای ایشان را یکییکی قید میکردند و هنوز هم قید میکنند. هرچند که اگر سالهای سال بنویسند، مجموعه همه این نوشتهها استاد فرج نژاد نمیشود. ایشان فراتر از قلم بود، وسیعتر از وصف؛ در بین همه این کانالها هرچه گشتم، حرفی از خدیجه خانم نبود، هرچه ورق زدم و زیرورو کردم همهجا هویت ایشان فقط «همسر محترم ایشان» بود.
استاد مرد بود، درست!
بزرگ بود، درست!
عجیب بود، درست!
اما بهشت را در کنار همسر صبوری مثل خدیجه بانو خرید؛ بانو! گاهی فکر میکنم روح همسرت، بهقدری عظیم بود که اجازه نداد عظمت روح شما دیده شود. شاید هم اغلب کسانی که نوشتند همکار و شاگردان استاد بودند، شاید از عمق زندگی شما کسی خبر نداشت، استاد پدری را در حق تکتک ما تمام کردند و مسیر فکر و زندگی بسیاری از ما را بهگونهای تغییر دادند که تا چند نسل بعد هم باقیات الصالحات دارد.
اما من میخواهم از شما بگویم بانو، از شما که با نداری و نخواستن دارایی همسرت، با عشق و صبوری ساختی.
با جلسههای ساعت ۱۲-۱ نیمهشب در اتاق ورودی خانهات کنار آمدی، با نبودنهای پیدرپی، ممتد و طولانی استاد صبوری کردی، با سفرهای جهادی و بی جیرهمواجبشان موافقت کردی، با کودک نهماههای که حمل میکردی تنها ماندی و همسرت را با روی باز راهی سفر کردی، کودکی که وقتی پدرش به سفر فرهنگیِ جهادی رفته بود به دنیا آمد و شما همچنان لبخند زدی، سختی و زحمت تربیت بچهها را بهتنهایی به دوش کشیدی و کنار همه سختیهای زندگی با یک مرد جهادی، به زندگیات معنا دادی و به علایقت رسیدی، روح هنری و لطیفتان را در رنگها و قلمها میریختی، با لبخند روی سفالهای سفید، روح و نقش میپاشیدی، تصاویر زیادی از شما در ذهنم است، از برق چشمانتان برای اولین لباس پرنسسی زیبایی که برای مطهره یکساله، از بازار رضا خریده بودی.
از اشتیاقی که ماه رمضان، برای رفتن به حرم امام رضا داشتید، زمانی که هر روز صبح تا اذان مغرب از ذوقی که در چهرهتان بود و میگفتید که امسال معلم کلاس اول دبستان آقای پناهیانم و دیگر مربی پیشدبستانی نیستم. از روزی که خبر بارداری محمدرضا را به من دادید و از لحظههایی که در مورد استاد صحبت میکردید و با لبخند میگفتید: «الان که من سرکار هستم و وقتم پر است، آقای فرجنژاد در کارهای منزل بیشتر کمک میکند، از راه که میآیند، قبل از اینکه لباسهایشان را عوض کنند، کنار من گاز را پاک میکند، اگر ظرفی مانده باشد و من نشسته باشم کمکم میکند.»
من نمیدانم که شاگردان استاد این چیزها را میدانند یا فقط استاد را در روحیه جهادی و قلمش خلاصه میکنند.
کسی خبر از آماده کردن سالاد کاهوی استاد برای مهمان دارد یا فکر میکنند دکتر فرج نژاد فقط یک بُعد داشت، مرد علم و عمل بود و بس.
بانو لحنت، هیجانت، ذوقت و آرامشت هرگز از یادم نمیرود. استاد مرد بزرگی بودند، ولی در کنارش یک حامی داشت مثل شما! خدیجه بانوی صبور و مهربان، با یک روح لطیف رفتی و در کنار مطهره شیرین زبون و برادرانش و همسرت آرام گرفتی، من یقین دارم جای شما خیلی خوب است ولی ما با این داغ چه کنیم؟
خاطرات یکی از ارادتمندان استاد
دیدگاهتان را بنویسید