ردپای نقش یهود در شکلگیری اومانیسم
غرب و پشتوانههای آن مانع رسیدن به تمدن اسلامی
یکی از مسائلی که در زمینۀ تمدنسازی اسلامی در زمان حال لازم و ضروری است، غربشناسی است. شناخت غرب، تاریخ آن، شخصیتهای فکردهنده و محرکهای آن، نقطه عطفش، مؤلفهها و عناصر اساسی فرهنگ آن و تأثیرش بر فرهنگ اسلامی از جمله مباحثی است که میبایست در این زمینه توصیف و تبیین شود.
آنچه به وسیلۀ جامعهشناسی اسلامی آشکار شده و امری مسلم گشته، تأثیر و نفوذ فرهنگ غرب بر جامعه اسلامی حقیقتی غیر قابل انکار است. تأثیری که جهانبینی و ایدئولوژی اسلامی در برخی از جوامع را تخریب کرده و جامعه را به سمت تحولی عمیق کشانده است؛ وضعیت اجتماعی و فرهنگی برخی از کشورهای عربی منطقه نمونۀ بارزی از چنین تأثیری است.
بیشک ورود عناصر فرهنگی که سیستم فکری اسلام را متزلزل کرده و انسان را از جایگاه عبودیت به موجودی در پی دنیا تنزل داده است، دشمنی آشکار و قطعی است و مقابله با آن لازم میباشد. فردی که در پی رسیدن به هدفی جادهای را انتخاب میکند، بدیهی است که باید موانع آن جاده را به درستی بررسی کرده باشد. غرب و پشتوانههای فرهنگی، اقصادی و اطلاعاتیاش همه موانعی در جادۀ رسیدن به تمدن نوین اسلامی هستند.
یکی از مباحث ظریف و دقیقی که در بحث غربشناسی مهم است و فقط تحقیق و بررسی آن از عهده یک دانشمند و نخبه دشمنشناسی بر میآید، ارتباط فرهنگی و فکری یهود با غرب متجدد بعد از رنسانس است. خیلی از مباحثی که بعد از رنسانس در غرب مطرح شد، نمونهای در نظام فکری یهود داشته و تفاوت آنها صرفا جنبه دینی داشتن یا نداشتنشان است.
«اومانیسم» از جمله عناصر اساسی و پایهای غرب است که تاریخ پیدایشش محدود به تولد تمدن غرب نیست و تاریخ گواه بر حضور این عنصر در اقوام و ملل دیگر نیز هست. اومانیسم به معنای انسان خداانگاری است.
نکته مهم این است که در این نوشتار ما در پی رصد تبارشناسانه نقش یهود در پیدایش اومانیسم نیستیم اما پازلی را طراحی میکنیم که خانه آخر آن را خود خواننده باید تعیین کند؛ جریان اومانیسم که ما را به صورت حتمی بر نقش یهود در پیدایش اومانیسم در غرب هدایت میکند اما برای اعلام رسمی آن نیاز به تلاشهای تبارشناسانه دارد.
اومانیسم متولد میشود!
یهود قوم تحریفگری است که در مسیر رسیدن به حکومت جهانی و در دست داشتن کل منابع ثروت در جهان، از هیچ ظلم و جوری دست نمیکشد و چه خونهای پاکی که به صورت مستقیم یا غیر مستقیم به همین جهت بر زمین ریخته است.
«بیداری جهانی» طرح قطعی خداوند در زمین است و تمام انبیاء را به همین جهت مبعوث کرده است. یهود که سردمدار جبهۀ باطل است، با این طرح به مبارزه برخاسته و تمام اقداماتش در مسیر حذف فیزیکی یا شخصیتی جبهۀ حق، در این ریل تفسیر میشود؛ به عبارت دیگر، یهود پیامبران را به شهادت میرساند و دین الهی را تحریف میکند تا «بیداری جهانی» محقق نگردد؛ چرا که «بیداری جهانی» برای قومی باطل که در صدد رسیدن به حکومت جهانی است، سمّی کشنده است و ستونهای کاخ آنها را میلرزاند.
در راستای همین نظام عملی، تحریف کلمات اساسی کتاب مقدس یکی از عملیاتهای یهود برای خنثیسازی طرح «بیداری جهانی» است. واژۀ «اسرائیل» از جمله همین واژههای اصلی کتاب مقدس تورات است که تفسیر الهی و یهودی آن هر یک جهانبینی خاصی را به مردم ارائه میدهد.
تحریف واژۀ اسرائیل به دست یهود مادیگرا
در ادبیات کلاسیک عبری «اسرائیل» به معنای بندۀ خداست که به حضرت یعقوب منسوب است. «اسرا» به معنای بنده و «ئیل» به معنای خداست[1]. اما مادیگرایان یهودی به گونهای دیگر این مسأله را نقل میکنند که باعث به وجود آمدن جهانیبینی میشود که متفاوت است از آنچه لفظ «اسرائیل» بر آن دلالت میکند.
طبق کتاب عهد عتیق، سفر پیدایش، باب32، حضرت یعقوب(ع) با خداوند کشتی میگیرد و در نهایت بر ذات الهی غالب میشود. در این هنگام که یعقوب نبی(ع) بر خداوند چیره شده و قدرتی فوق قدرت ذات الهی داشته، خداوند به او لقب «اسرائیل» را عطا کرد. در این تفسیر انسان قدرتی فوق قدرت خداوند پیدا میکند و محور قدرت هستی قرار میگیرد که همه چیز تحت اراده اوست و حتی خداوند نیز توان رویارویی با او را ندارد.
حتی خداوند در آیاتی از قرآن کریم به این مسأله اشاره میکند: «وَ قالَتِ الْیهُودُ یدُ اللَّهِ مَغْلُولَةٌ»[2] و یهود گفت که دست خدا بسته است. یعنی در این عالم، خداوند هیچ ربوبیت و قدرتی ندارند و انسان محور تمام قدرتهاست که هیچ قدرتی فوق او نیست؛ بر این اساس برای چنین انسانی حتی شریعت نیز معنی ندارد؛ چرا که فرض بر آن است که قدرتی فوق قدرت انسان وجود ندارد پس معنی نخواهد داشت که خداوند بر انسانی که بر او قدرت ندارد، حدود و قانون تعیین کند؛ به همین جهت است که میگوییم نظریه اومانیسم، عملیاتی برای ترور دین است.
اومانیسم گسترش پیدا میکند
وقتی تحریفگریها و عملیاتهای تروریستی یهود از حد گذشت و منجر به ترور فیزیکی رهبران جبهۀ حق شد و زمان حکومت شیطان بر زمین را نزدیکتر میکرد، خداوند حضرت عیسی(ع) که از همین قوم بود را برای تحقق طرح «بیداری جهانی» مبعوث کرد. یهودیان به مبارزۀ سخت و نرم با آن حضرت پرداختند و در نهایت حضرت عیسی(ع) از این دنیا عروج کرد.
هنگامی که بزرگترین سد در برابر یهود، یعنی حضرت عیسی(ع) از بین برداشته شد، راه برای گسترش فرهنگ افسارگسیختگی اومانیسم هموارتر شد. با هموار شدن راه، یهود نفوذی خود، پولس که خود از دشمنان سرسخت حضرت عیسی(ع) بود را به جامعه مسیحیت نفوذ داد.
هنگامی که پولس در مسحیت جایگاه ویژهای یافت، تفکراتی را بنیاد نهاد که مولود اندیشه اومانیسم در مسیحیت شد. نظام فکری که پولس به وجود آورد، چند پایه اساسی دارد که «فدا»، «شریعتزدایی» و «تثلیث»[3] از جملۀ آنهاست.
در این نوشتار، آنچه اهمیت دارد «شریعتزدایی» و «تثلیث» است که هر یک مکمل دیگری است. در تفکر تثلیث، حضرت عیسی در عین اینکه فرزند خداست، خود ذات الهی است؛ با این تناقض غیر قابل حل، حضرت عیسی به مقام الوهی و ربوبی رسید. طبق این تفکر انسان به مقام خدایی که مرکز قدرت هستی است میرسد و دیگر قدرتی بر او تسلط نخواهد داشت.
همان طور که در بخش قبل گفته شد، از اقتضائات این تفکر، فرهنگی افسارگسیختگی است. در مسیحیت این اقتضاء نظامیافته میشود. پولس گفت که اصالت با ایمان و ارادت قلبی است و نیازی به شریعت نداریم. اگر بخواهیم گفتار پولس را به مباحث فرهنگی روز تشبیه کنیم، مثل آن فرد بیحجابی است که در جواب امر به معروف و نهی از منکر میگوید: «دلت پاک باشه!».
با این مبنا دیگر برای انسانی که تربیت یافتۀ مکتب یهود است، قید و بندی وجود ندارد و او هر غلطی که دوست داشته باشد را انجام میدهد و کمکم در این مسیر گام بر میدارد که واژههای مقدس و انسانی را برای توجیه افکار و اعمال خودش، استعمار کند؛ واژههایی همچون آزادی.
اومانیسم قدرت پیدا میکند
یکی از جملات معروفی که در بحثهای فلسفی و معرفتشناسی رونق به خصوصی دارد، جمله دکارت است که میگوید: «من میاندیشم پس هستم». در آن فضای شکگرایی که بعد از رنسانس پدید آمد و در نهایت منجر به نظام فلسفی ماتریالیسم دیالکتیک شد، فلاسفهای همچون دکارت بر آن شدند تا خود را از این مهلکه و گرفتاری رها کنند.
دکارت وقتی خواست نظام فلسفی خود را پایهگذاری کند، به همه چیز شک کرد. او گفت که اگر به همه چیز میتوان شک کرد، به خود شککننده که نمیتوان شک کرد؛ چرا که وجود شک منوط به وجود شککننده است؛ بنابراین دکارت نخستین چیزی که مییابد و مبنای و زیربنای دیگر تفکراتش قرار میدهد، «من» است. او نفس انسانی را محور نظام فلسفی قرار میدهد و با این مبنا، مباحث دیگر را حول محور مذکور بحث میکند.
بر اساس نظام فلسفی که دکارت به وجود آورد، اندیشههای باارزشی همچون خدا نیز حول محور «من» قرار میگیرد؛ به معنای دیگر، فرض وجود خدا منوط به فرض وجود «من» است و اگر «من» اثبات نمیشد، اساساً مباحث دیگر از جمله خدا، جای بحثی نداشتند و قابل شک بودند. این نظام برعکس نظام فلسفی اسلام است که بحث خود را حول محور «وجود» قرار میدهد و در ادامه اثبات میکند که وجود همان خداست.
با توجه نظام فلسفی که بعد از رنسانس به وجود آمد، تفکر اومانیسم به صورت علمی تدوین شد و هویتی مستقل یافت.
لوکاس یکی از مورخین سرشناس عصر حاضر مینویسد: «انسانگرایی عصر نوزایی، بار معنایی خاصی داشت و بر افول قدرت مستحکم مذهب مسیحیت در اندیشه و عمل و لاجرم رویارویی با کلام، فلسفه، هنر و ادبیات سدههای میانی که رشد و گسترش جنبههای دنیوی زندگی یونانی به کمک آن شتافته بود، جنبههایی که در سدههای میانی از آن غفلت شده بود، دلالت میکرد»[4].
یکی از متفکران غربی میگوید:«در دورۀ رنسانس، انسان اهمیتی بیشتر از خدا مییابد و روابط روح انسان با هم نوعانش بیشتر از روابط روح انسان با خدا مورد توجه قرار میگیرد. انسان به جای آن آرمان فوق طبیعی و کمال الهی، آرمانی را برمیگیزند که طبیعی(مادی) و بشری است»[5].
ویل دورانت در بیان آثار تفکر اومانیسم مینویسد: «اومانیستها اخلاقاً همان قدر فاسد بودند که کشیشهای مورد انتقاد آنها… چنان مانند مشرکان رفتار میکردند که گویی هرگز سخنی از مسیحیت نشنیدهاند. تحرک و سیر و سفر از شهری به شهر دیگر در طلب افتخار، مانع از آن بود که ثبات پیدا کرده و در جایی و در جایی ریشه بدوانند. آنها به نبوغ، درآمد، وجنات و جامعههای خود مغرور بودند. در گفتار خود خشن و در جدالهایشان عاری از نزاکت و بیگذشت بودند. در دوستیهایشان ایمانی وجود نداشت و عشقهایشان زودگذر بود…»[6].
یک معما
با مطالعۀ بخشهای فوق از آثار تفکر اومانیسم آگاه شدیم. بنابراین باید دنیال ردپای یهود در مسئله رواج اومانیسم در غرب باشیم. از سوی دیگر، در دو مرحله نخست، یعنی مرحله تولد و گسترش تفکر اومانیسم، ردپای یهود برای ترور دین خدا کاملاً آشکار بود و بنابر آن نمیتوان قبول کرد که بر عکس دو مرحله نخست، در مرحله سوم یهود هیچ نقشی نداشته. اما چگونه میتوان اثبات کرد که در تدوین علمی و گسترش جهانی اومانیسم یهود نقش داشته؟ چه اسنادی دال بر این مسئله وجود دارد؟ آیا یهود آن اسناد را حذف کرده است؟ یهود از چه ابزارهایی بهره برده است؟
منابع
1- ر.ک: فرجنژاد، محمدحسین، تحلیل نفوذ کابالیسم در سینما، تهران: دانشگاه جامع امام حسین، صفحه 34.
2- آیه 64 سوره مائده.
3- طائب، مهدی، تبارانحراف، قم: انتشارات شهید کاظمی، جلد اول، صفحه 195.
4- لوکاس، تاریخ تمدن، تهران: انتشارات سخن، جلد 20، صفحه 40.
5- جونز، خداوندان اندیشه سیاسی، تهران: انتشارات امیرکبیر، صفحه 23.
6- ویل دورانت، تاریخ تمدن، رنسانس، تهران: انتشارات علمی و فرهنگی، صفحه 113.
7- سوره 82 سوره مائده.
202
دیدگاهتان را بنویسید