انواع کات در سینما | همه چیز دربارۀ برش و کات
انواع کات در سینما | مقدمه
برش(cut) در سینما
کات فقط جابهجایی ساده بین دو تصویر نیست؛ یکی از ستونهای اصلی زبان سینما و عامل اصلی شکلگیری روایتها، انتقال احساسات و هدایت ذهن مخاطب است. با یک کات ساده، مسیر فکر و توجه تماشاگر دگرگون میشود؛ اطلاعاتی آشکار و پنهان، منتقل یا سانسور میگردد؛ و حتی مفهوم «دشمن» و «دوست» مطابق اهداف روایت تعریف میشود.
اهمیت واقعی کات در این نکته نهفته است که هر انتخاب تدوینگر در محل و نوع کات، بهطور مستقیم نگاه و برداشت مخاطب را جهت میدهد. مثلا: برداشت بیوقفه و پیوسته اجازه میدهد تماشاگر غرق جزئیات و سکوت شود، اما کاتهای سریع و متوالی، ضربآهنگ، هیجان، تعلیق یا حتی آشوب ذهنی ایجاد میکند. در دست تدوینگر، کات، ابزاری برای کنترل توجه، ریتم و القای احساسات است.
در جهانی که قدرت روایت و مدیریت ادراک اهمیت دارد، نباید از تأثیر عمیق و گاهی پنهان کاتها غافل شد. هر کجا که تصویری ناگهان عوض شد، هر جایی که حادثهای بیمقدمه شروع یا پایان یافت، بدانید همه چیز حسابشده است. کاتها میتوانند دشمن را در ذهن شما بسازند یا حتی قهرمان را تعریف کنند و مرز واقعیت و خیال را جابجا کنند.
کلمۀ انگلیسی cut اشاره به یک عمل فیزیکی، به معنای بریدن دارد؛ فیلمهای اولیۀ سینما، بر نوار سلولوئیدی(Celluloid film strip) ضبط میشدند. وقتی فیلمساز یا تدوینگر میخواست دو صحنه را به هم بچسباند یا صحنهای را حذف کند، باید با قیچی مخصوص، نوار فیلم را از محل مورد نظر برش میداد، سپس با چسب فیلم یا چسب ویرایش، بخشهای مختلف را به هم میچسباندند.
نوار سلولوئیدی چیست؟
نوارد سلولوئیدی یا فیلم سلولوئیدی(Celluloid Film Strip) به نواری باریک و بلند از مادهای به نام سلولوئید گفته میشود که برای ثبت و نمایش تصاویر متحرک(فیلمهای سینمایی و عکاسی) مورد استفاده قرار میگرفته است. سلولوئید نوعی پلاستیک شفاف و انعطافپذیر است که در اواخر قرن ۱۹ و اوایل قرن ۲۰ به عنوان بستر اصلی فیلمهای سلولوئیدی عکاسی و سینمایی، جایگزین شیشه و دیگر مواد شد.

فیلمسازها این کار را به صورت دستی و فریم به فریم انجام میدادند که این کار بسیار زمانبر و ظریف بود بهطوری که هر اشتباهی میتوانست باعث آسیب غیرقابل جبرانی به نوار فیلم شود. از دیرباز، اسم این فرایند یعنی بریدن و وصل کردن(کات) روی برش مانده است، در صورتی که در دنیای دیجیتال کنونی عملا چنین اتفاقی بهصورت فیزیکی برای فیلم نمیافتد و با ورود تدوین دیجیتال از اواخر دهۀ ۱۹۸۰ و اوجگیری در دهۀ ۱۹۹۰ تمام فرآیندهای کات و چسباندن نماها، مجازی و نرمافزاری شده است. بهطور خلاصه، کات امروزه به معنای آن است که یک شات(نما) بلافاصله به شات بعدی منتقل میشود. این فن، بنیاد تدوین را میسازد و جزو امور پساتولید(post production) فیلمسازی است.
امروزه کاتهای دیجیتالی توسط تدوینگرها با استفاده از برنامههایی مانند: Adobe Premiere Pro، Final Cut Pro X، Avid Media Composer ایجاد و استفاده میشوند.
ترنزیشن(transition)
به هر افکت یا روشی گفته میشود که انتقال و ارتباط بین دو پلان را برقرار میکند. ترنزیشنها انواع مختلفی دارند؛ مانند محو شدن تدریجی یک تصویر در تصویر دیگر(دیزالو)، روشن یا تاریک شدن تدریجی(فِید) و یا جابهجایی خطی یا چرخشی تصاویر(وایپ) و همچنین افکتهای متنوع دیگر. این تکنیکها اغلب برای ایجاد حس گذر زمان، تغییر فضا یا افزایش جذابیت بصری مورد استفاده قرار میگیرند. گاهی ممکن است افراد در تئوری، کات و ترنزیشن(transion) را با یکدیگر اشتباه بگیرند. برای روشنتر شدن موضوع، میتوان گفت:
کات یعنی جابهجایی مستقیم از یک تصویر به تصویر دیگر؛ اما ترنزیشن روشی برای نشان دادن نحوهٔ این انتقال از یک تصویر به تصویر دیگر است. در ادامه مطالب بیشتر به آن پرداخته خواهدشد.
سینما پیش از کات و پس از آن| انواع کات در سینما
قبل از اختراع کات، سینما صرفاً ثبت بیواسطۀ واقعیت بود، با ورود کات و تدوین، سینما به زبان روایی و هنری بدل شد؛ کات باعث شد فیلمها بتوانند روایتهای پیچیده، پرشهای زمانی-مکانی و احساسات را منتقل کنند. انتقال از یک نما به نمای بعدی دست کارگردان را برای هدایت و تأثیرگذاری عمیقتر مفهوم و احساسات باز میکند بهطوری که بین سکانسهای متفاوت فیلم، پیوند و اتصال معناداری برقرار میشود، با انتخاب دقیق محل و نوع این انتقالها، کارگردان میتواند بین سکانسهای مختلف ارتباط معنایی و حسی ایجاد کند، بهطوری که مخاطب روند داستان و تغییرات عاطفی را بهتر درک کرده و اثر، یکپارچه و تأثیرگذارتر بهنظر برسد.
امروزه کات، اساسیترین عنصر زبان سینما است: ابزاری برای کنترل ریتم، روایت و شکلدهی به تجربۀ تماشاگر.
در ابتدای ظهور مسئلهای بهنام سینما، فیلمها کاملا از چسبیدن قطعات عکس و یا مجموعهای از تصاویر متحرک ساخته شده بودند؛ دوربین در این فیلمها، ثابت، بدون تغییر زاویه و بدون تغییر پوشش بازیگران در مکانی قرار میگرفت و اتفاقات فیلم حول محور دوربین رقم میخورد، بهطوری که تماشگر فیلم، احساس میکرد وقایع در سالن تئاتر اتفاق میافتد، جایی که زاویۀ دید تماشگر تغییری نمیکند و بدون افزودنی خاصی، بهطور مستقیم با اثر هنری تعامل میکند.
در این دوران، دوربین تقریباً جایی ثابت قرار میگرفت و رخدادها در قاب دوربین اتفاق میافتادند؛ فیلمساز صرفاً یک سکانس یکتکه و پیوسته را ثبت میکرد، نه تدوین یا برشی در کار بود و نه جابهجایی زاویۀ دید. مانند فیلم ورود قطار به ایستگاه لاسیوتا(L’Arrivée d’un train en gare de La Ciotat ۱۸۹۵) اثر برادران لومیر.
نخستینبار کات به صورت اتفاقی و تجربی توسط جرج ملییس(Georges Méliès) ابداع شد، او هنگام خرابی دوربین متوجه شد که میتواند با توقف و شروع مجدد تصویربرداری، اشیاء را به طور جادویی ظاهر یا ناپدید کند که به این تکنیک در تروکاژ، کلکِ توقف(stop trick) نام دادند.
تروکاژ(Trucage)
تروکاژ یک واژۀ فرانسوی است که وارد واژگان سینمایی فارسی شده. تروکاژ به معنای «دستکاری صحنه» یا «ایجاد جلوههای غیرواقعی در تصویر» است که معادل انگلیسی آن جلوههای ویژه(Special Effects) است، برای مثال: برهمنمایی(Superimpose) یعنی قرار دادن همزمان دو تصویر روی هم برای ایجاد تأثیرات بصری خاص، مانند نمایش یک شبح روی تصویر اصلی.
در بعضی صفحات اینترنتی از کات بهعنوان تروکاژ یا بخشی از تروکاژ یاد شده است که اشتباه است، در مواردی خاص، کات میتواند بهعنوان تروکاژ عمل کند. مثلاً وقتی برای ناپدید شدن ناگهانی یک شخصیت یا تغییر صحنه به شکل جادویی، دوربین قطع میشود و پس از جابجایی دوباره ادامه مییابد. یعنی همان تکنیک «Stop Trick» جرج ملییس که در فیلم The Vanishing Lady استفاده کرده است.
بعدها تکنیکهای مرتبط با کات، رشد و گسترش پیدا کردند، مثلا: دیوید وارک گریفیث(D. W. Griffith) کارگردان آمریکایی، کات را به ابزاری هدفمند برای خلق احساسات سینمایی، ریتم و روایت تبدیل کرد؛ وی با تدوین موازی(کات موازی) در فیلم The Birth of a Nation(تولد یک ملت، ۱۹۱۵) و استفاده از نماهای نزدیک و برشهای سریع، در ایجاد و افزایش احساس هیجان و تعلیق در مخاطب موفق عمل کرد.
درنهایت امروزه چندین نوع کات وجود دارد مانند: کات مستقیم(Direct Cut)، جامپ کات(Jump Cut)، کات تطبیقی یا مچ کات(Match Cut) و…
چرا کات تأثیرگذار است؟
زمانی که مخاطب در حال تماشای فیلم است، مغزش باید حجم زیادی از تصاویر، صداها و اطلاعات را در بازۀ زمانی کوتاهی پردازش کند. هر کات(برش سریع تصویر از یک نما به نمای دیگر)، مغز را وادار میکند که توجهاش را بازتنظیم بکند؛ یعنی مخاطب، ناگهان باید محل، شخصیت یا موقعیت جدیدی را درک کند و به وسیلۀ این بازتنظیم با صحنۀ تازه وفق پیدا کند، پس کات عملا مسئلهای فراتر از پیوند دو نما به یکدیگر است.
از دید بیولوژیکی(یعنی چگونگی کارکرد بدن)، کاتها مثل یک شوک کوچک عمل میکنند و بدن را آماده واکنش میکنند. از دید عصبشناختی(یعنی چگونگی کارکرد مغز و سیستم اعصاب) کاتها توجه ما را جلب میکنند و احساسات را قویتر میکنند.
مطالعه بیولوژی طرحواره در رسانه
افزایش ضربان قلب و هورمونها با کات
از دید بیولوژیکی بدن ما سیستمهایی دارد که به تغییرات ناگهانی واکنش نشان میدهد. مثل وقتی که صدایی بلند میشنوید و ضربان قلبتان تند میشود؛ کات در فیلم، همین کار را میکند. این واکنشهای دقاعی از دوران باستان در انسان نهادینه شده است، چرا که بقای انسان در گرو تشخیص سریع عوامل خطرآفرین است.
وقتی کات اتفاق میافتد، بخشی از بدن هورمون آدرنالین ترشح میکند از غدۀ کوچکی بالای کلیهها که به آن غدۀ سوپرارنال گفته میشود. این هورمون ضربان قلب را تند میکند، فشار خون را بالا میبرد و حتی ممکن است دستهایتان عرق کند. مثلاً در فیلمهای سری بورن«the bourne» مانند فیلم هویت بورن«the bourne identity» کاتهای سریع در صحنههای تعقیب و گریز باعث میشود احساس کنید خودتان در حال دویدن هستید. تحقیقات نشان میدهد ضربان قلب مخاطب میتواند ۲۰-۳۰ درصد بیشتر شود که این موضوع تأثیر هیجان فیلم را بیشتر میکند(Cutting, J. E., DeLong).
تأثیر کات بر سیستم تنفسی و عضلانی
کاتهای ناگهانی تنفس را به صورت لحظهای قطع میکنند یا عضلات را منقبض میکنند. اگر کاتها زیاد باشند، هورمون استرس(کورتیزول) بیشتر میشود و بدن خسته یا مضطرب میشود. تصور کنید در فیلم ماتریکس «the matrix» (صحنههای مبارزه با کاتهای تند)، بدنتان مثل ورزش واقعی واکنش نشان میدهد(عرق میکنید و انرژیتان بالاتر میرود) اما اگر فیلم طولانی باشد و یا کاتهای سریع بیش از حد باشند، باعث ایجاد احساس خستگی در مخاطب میشود.
از دیدگاه عصب شناختی همانطور که مطرح شد مغز ما مانند یک کامپیوتر پیشرفته است که تصاویر را پردازش میکند. کاتها این پردازش را مختل میکنند و مغز باید سریع خودش را تنظیم کند. این کار توجه مخاطب را جلب میکند و احساسات وی را قویتر میکند.
پردازش تصاویر و بینایی کورتکس لوب پسسری مغز(cortex occipital) مسئول پردازش اطلاعات بینایی است. کات ناگهانی مثل یک فلاش نور عمل میکند و این قسمت را فعال میکند. مغز سعی میکند شکاف بین صحنهها را با پیشبینی پر کند، یعنی خودش حدس میزند چه اتفاقی افتاده، این مسئله در جامپکاتها(jump cut) به کرات اتفاق میافتد که در ادامه قسمتهای بعد به طور گسترده به آن میپردازیم.
مثلاً در فیلم «requiem for a dream» از دارن آرونوفسکی(Darren Aronofsky) کاتهای سریع و مکرر(گاهی بیش از ۲۰ بار در دقیقه) مغز را وادار میکند سریع پردازش کند که این کار احساس گیجی و برانگیختگی هیجانی ایجاد میکند.
کاتهای ناگهانی و فرمان آمیگدال به ترس
قسمت کوچکی در مغز به نام آمیگدال(Amygdala) مسئول پردازش و تنظیم احساسات، خصوصاً ترس و اضطراب است. کاتهای ناگهانی آن را فعال میکنند و دوپامین(هورمون لذت) ترشح میشود، این کار احساسات فیلم را واقعیتر میکند.
مثلاً در فیلم ترسناک حلقه «the ring» جامپکات(کات ناگهانی به صحنۀ ترسناک) باعث میشود آمیگدال فعال شود و شما بترسید(مثل زمانی که کسی ناگهان شما را میترساند) این کاتها مغز مخاطبان را هماهنگ میکنند، یعنی همۀ تماشاگران همزمان احساس مشابهی دارند.
در نهایت این دو بخش(بیولوژیکی و عصب شناختی) به یکدیگر متصل هستند. مثلاً زمانی که کات باعث ترشح آدرنالین میشود(بیولوژیکی)، مغز سریعتر پردازش میکند(عصبشناختی) و این چرخه، هیجان فیلم را میسازد.
کات بهعنوان روایتگر
در زبان سینما، کات ابزاری فنی برای پیوند نماها است؛ انتخاب زمان، نوع و کیفیت هر کات، مستقیماً بر تجربۀ تماشاگر از داستان و شدت واکنش او به وقایع تأثیر دارد. از منظر روایی، کات به فیلمساز امکان میدهد آنچه را که باید دیده شود، گزینش کند و نظم تازهای برای وقایع و اطلاعات رقم بزند. بخش اعظمی از قدرت روایتگری سینما(انعطاف در جابجایی در زمان و مکان) مدیون حضور کات است.
نمونۀ بارز سینمایی آن سکانس غسل تعمید در فیلم پدرخوانده(The Godfather) ساخته فرانسیس فورد کاپولا(Francis Ford Coppola) است: سکانس غسل تعمید با کاتهای موازی به صحنههای خشونتآمیز، چند خط داستانی را همزمان پیش میبرد و تضاد میان قداست مذهبی و جنایت مافیایی را برجسته میکند. چنین کاتهایی مثل پلی عمل میکنند که مخاطب را به کشف پیوندهای پنهان وا میدارند و عمق تماتیک فیلم را افزایش میدهند.
تماتیک(Thematic): تماتیک، در سینما و ادبیات به مفهوم «مربوط به مضمون یا موضوع اصلی اثر» اشاره دارد. وقتی میگوییم چیزی تماتیک است، یعنی به مضامین، موضوعات مهم و خطوط معنایی عمیقتر اثر ارتباط دارد و عملا منظور ارتباط ظاهری و سطحی نمیباشد.
مثلاً در آثار کیارستمی مانند طعم گیلاس، استفادۀ هوشمندانه از تعداد کم کاتها و وفاداری به ریتم زندگی واقعی باعث شده مخاطب بیشتر درگیر تماشای جزئیات، سکوت و انتظار شود؛ این ترکیب، حضور و غوطهوری حسی را تا حد زیادی افزایش داده است.
جنبۀ دیگری که در کاتها باید به آن پرداخت، قدرت کات در ایجاد پیوندهای معنایی یا عاطفی است. کنار هم قرار دادن تصاویر نامرتبط از طریق کات، معانی تازهای تولید میکند.
در فیلم رزمناو پوتمکین(Battleship Potemkin)، کاتهای پیدرپی بین کودک و مردم لهشده با رژۀ سربازان، خشم و همدردی را برمیانگیزاند و فیلم را به یک بیانیه سیاسی تبدیل میکنند. این مونتاژ نشان میدهد چطور کات میتواند تصاویر را به ابزاری برای القای نوعی تفکر خاص با دست گذاشتن روی احساسات و حس همدلی در مخاطب کند.
در سطح احساسی، کات میتواند شوک، تعلیق، همدلی، استیصال یا حتی آرامش بسازد. انتخاب نقطۀ کات روی یک تصویر بسته از صورت یک شخصیت میتواند نوع احساسات او را به تماشاگر منتقل کند(مثل کات بر نمای عکسالعمل در صحنههای بحث و جدال خانوادگی در جدایی نادر از سیمین). در مقابل، حذف یا به تعویق انداختن کات(یعنی برداشت بلند) باعث توقف زمان، تامل و به نوعی غوطهوری یا حتی احساس سنگینی و ملالت میشود.
در دیدگاه وسیعتر، کات میتواند بازیچه دست ایدئولوژی های فکری برای القای مطلب خود به ذهن مخاطب باشد، کمپانیهای فیلمسازی مانند نتفیلیکس که مصداقی از صنعت سینما و تلویزیون ایالات متحده آمریکا هستند با استفاده از این نوع ابزار یک شخصیت را قهرمان و دیگری را شیطان میکنند و تأثیر این موضوع را بهصورت ناخودآگاه در عمق فکر مخاطب کشت میکنند.
حتی بسیاری از جریانهای آوانگارد، موج نو و مستقل، استفاده از کات را بهعنوان زبان کلیشهای هالیوودی و ابزاری برای سانسور یا فرموله کردن احساسات تماشاگر میبینند؛ آنها میخواهند کنترل روایت را از دست تدوینگر خارج کنند و به میزانسن، حرکت دوربین و زمان واقعی تکیه کنند، به نوعی اعتراض به سبک صنعتی و اقتدار تدوین در نظام هالیوودی است.
این جریانها با استفاده از برداشت بلند(long take) این کار را میکنند؛ بر خلاف رسم معمول در سینما که پلانها در مرحلۀ تدوین کات میخورند، در برداشت بلند، صحنه به صورت یکتکه فیلمبرداری میشود و در آن هیچ کاتی وجود ندارد.
کات در انیمیشن و بازی
کاتها علاوه بر اینکه در فیلمها حضور فعالی دارند، در انیمیشن و بازیها هم حضور دارند اما به شکل از پیش ساخته شده و یا بهصورت محدودتر خودنمایی میکنند.
در انیمیشنها، کات معمولا در استوریبرد(story board) توسط کارگردان و گروه تدوین پرداخته میشود، یعنی قبل از اینکه انیمیشن اصلا ساخته بشود کاتهای آن تا حدود زیادی مشخص میشوند.
استوریبرد(Storyboard) یک ابزار بصری مهم در فرآیند تولید فیلم، انیمیشن، تبلیغات و حتی بازیهای ویدیویی است. استوریبرد را میتوان نوعی دفترچه تصویری یا نقشه راه تصویری برای داستانگویی دانست.
در بازیهای ویدیویی کاتها کمی متفاوتتر هستند
کاتسین(Cutscene) در بازیهای ویدیویی
کاتسینها صحنههایی هستند که بازیکن(player) کنترل مستقیم را از دست میدهد و روایت به صورت سینمایی و مشابه فیلم پیش میرود. در این بخشها، با استفاده از کات و داستان، احساسات یا اطلاعات مهم به بازیکن منتقل میشود. مثلا در بازی آخرین بازمانده از ما (The Last of Us) بسیاری از لحظات احساسی و داستانی مهم از طریق کاتسینهایی روایت میشوند که تدوین سینمایی دارند؛ دوربین از کاراکتر به محیط و سپس به واکنش یک شخصیت دیگر کات میزند.
کاتهای روایی هنگام گیمپلی(gameplay)
در جریان گیمپلی، بازیسازها با کاتهای هوشمندانه، میتوانند توجه بازیکن را به نقطهای خاص جلب کنند یا ریتم اکشن را تغییر دهند. مثلا در بازی آنچارتد (Uncharted) وقتی اکشنی ناگهانی یا حادثهای در محیط پیش میآید، ناگهان دوربین درست در لحظۀ هیجانانگیز، زاویۀ خود را از کاراکتر عوض میکند؛ مثلاً از نمای سومشخص به نمای نزدیکتر از صورت نیتن در یک یا به سمت ویرانی و شلیک دشمنان تا حس سینمایی و تعلیق افزایش پیدا کند.
کاتهای آزاد یا تعاملپذیر در بازیهای ویدیویی
در بسیاری از بازیها، بازیکن با تصمیم خود میتواند با ورود به ناحیهای جدید، انجام اکشنی خاص یا حتی با شکست یا پیروزی، باعث وقوع کات شود، این کاتها معمولاً تغییر صحنه یا شروع یک روایت جدید را رقم میزنند. در این نوع کاتها اگر هم کاتسین وجود داشته باشد، بازیکن(player) میتواند آزادانه زاویۀ دوربین را با توجه به کاراکتر تغییر دهد.
مثال: در بازی رستگاری مرگ سرخ «Red Dead Redemption 2» وقتی پلیر وارد مأموریت یا بخش داستانی خاص میشود، صحنهها بهصورت خودکار و سینمایی کات میخورند و روایت شروع میشود. در برخی موارد حتی انتخاب بازیکن میتواند محتوای کاتسین یا زاویۀ دوربین را تغییر دهد.
در برخی بازیها نیز اصلا کات بهکار نرفته و یا کاتهای بسیار کمی وجود دارد مانند بازی خدای جنگ God of War (2018)، این بازی به خاطر برداشت بلند(long take) بودن مشهور است، یعنی کاتهای کمی در بازی دیده شود و تصویر بدون قطع شدن، یک تکه و پیوسته دنبال میشود. این تکنیک باعث شده حس غرقشدن و نزدیکی به شخصیتها برای بازیکن دوچندان شود.
کات؛ جوهرۀ روایی، نبض هیجان و تنظیمگر احساسات مخاطب
کات یا برش در سینما، ابزاری کلیدی و بنیادین محسوب میشود که نقش آن فراتر از یک انتقال سادۀ تصویری است. کات یکی از زبانهای بیان روایت در سینما است؛ به وسیلۀ آن ریتم و هیجان فیلم کنترل میشود و احساسات، تمرکز و حتی برداشت مخاطب از داستان و شخصیتها هم شکل میگیرد. جای مناسب هر کات میتواند دادهها و اطلاعات تازهای به مخاطب منتقل کند یا چیزی را از او پنهان نگاه دارد و معنای دوست و دشمن را در ذهن تماشاگر بازتعریف کند.
در گذشته، کات به شکل فیزیکی(بریدن و وصل کردن) روی نوار سلولوئیدی انجام میشد اما با رشد تدوین دیجیتال امروزی، این فرآیند کاملاً نرمافزاری شده است. کات امروز بخش جدانشدنی تدوین و روایت فیلم است. تأثیر کاتها فقط بصری نیست؛ از نگاه علمی، کاتها باعث میشوند ضربان قلب بالاتر برود، مغز هوشیارتر شود و مخاطب درگیر احساسات عمیقتری گردد، چون مغز و بدن باید هر بار خود را با تصویر جدید تطبیق بدهند.
کات به کارگردان اجازه میدهد میان زمان و مکان جابجا شود، خطوط داستانی موازی بسازد و پیوندهای معنایی و عاطفی ایجاد کند. از نماهای معروف استفاده از کات میتوان به سکانس غسل تعمید در پدرخوانده تا برشهای هیجانی در فیلمهای اکشن نام برد. هر نمونه نشاندهندۀ قدرت کات در هدایت احساسات و تفکر تماشاگر است. این ابزار امروزه در انیمیشن و بازیهای رایانهای هم اهمیت بالایی دارد و ساختار روایی آنها را تعیین میکند.
در مجموع، کات فقط یک فن یا تکنیک نیست؛ جوهرۀ زبان سینما است و بدون آن فیلم معنای روایی و تأثیر خود را از دست میدهد.
کات استاندارد یا مستقیم(straight cut)
در دنیای پرهیجان سینما جایی که هر نما میتواند قلب شما را به تپش بیندازد یا ذهنتان را به چالش بکشد یک ابزار ساده اما جادویی وجود دارد که پایه و اساس همۀ داستانگوییهای بصری است: کات استاندارد.
تصور کنید در حال تماشای یک صحنۀ تعقیب و گریز نفسگیر هستید و ناگهان بدون هیچ هشدار یا افکتی صحنه عوض میشود و شما را به عمق ماجرا میکشاند. این برش ناگهانی که ظاهراً ساده به نظر میرسد رازی است که فیلمسازان از آن بهره بردهاند. اما آیا میدانید این تکنیک ابتدایی چگونه از یک ابزار فنی ساده به ستون فقرات روایتهای سینمایی تبدیل شده؟
کات استاندارد در سینما چیست؟
کات استاندارد(Standard Cut) که به آن کات سخت(Hard Cut) یا کات مستقیم(Straight Cut) نیز گفته میشود، سادهترین، ابتداییترین و رایجترین نوع اتصال نماها در فرآیند تدوین سینمایی است. منظور از کات استاندارد پایان یافتن یک نما(Shot) و شروع بلافاصلۀ نمای بعدی بدون هیچگونه افکت بصری یا صوتی اضافی است.
در این نوع کات، انتقال بین دو نمای کاملاً شفاف، ناگهانی و بدون هیچگونه اختلال یا جلوۀ ویژه صورت میگیرد. مخاطب در اکثر مواقع این انتقال را به عنوان یک ریتم طبیعی در سیر روایت درک میکند و آن را غالباً بدون احساس گسست، شوک یا عامدانه بودن به عنوان بخشی از جریان پیوستۀ داستان و روایت میپذیرد.
کات استاندارد، ابزار اصلی و پایهای برای گردآوری و چسباندن نماهای مختلف به یکدیگر است. هدف اصلی آن، پیشبرد روایت، تعریف داستان، انتقال حس پیوستگی زمانی مکانی و همچنین نمایش منطقی و خطی اتفاقات است. کات استاندارد به خصوص در سکانسهای گفتگومحور، صحنههای اکشن با ریتم سریع یا هر جایی که نیاز به حفظ جریان طبیعی و بدون وقفه روایت باشد به کار میرود.
مثال کات استاندارد را میتوان در فیلم Batman 1989 اثر تیم بورتون(Tim Burton) در سکانس معروف suit up مشاهده کرد.
در همهٔ انتقالها از برش ساده یا استاندارد استفاده شده و هیچ دیزالو یا فیدی وجود ندارد، این برشها موجب پیشبرد روایت فیلم و همچنین ایجاد تنش همراه هماهنگی با موسیقی شده است.
ویژگیهای کات استاندارد
سادگی و شفافیت: این نوع کات، پیچیدگی بصری یا مفهومی خاصی ندارد و صرفاً یک نما را با نمای دیگر جایگزین میکند.
کمهزینه بودن: از نظر فنی و زمانی، پیادهسازی آن آسانترین و کمهزینهترین نوع کات محسوب میشود.
فاقد افکتهای خاص: بر خلاف انواع دیگر کات، در کات استاندارد هیچگونه افکت انتقالی مانند محو شدن تدریجی(Dissolve)، پرده(Wipe)، فید شدن(Fade) یا پرشهای ناگهانی زمانی فضایی(Jump Cut) وجود ندارد.
حفظ پیوستگی بصری و روایی: این نوع کات به خوبی میتواند حس پیوستگی در زمان و مکان را حفظ کند، مگر آنکه خودِ تدوینگر با استفاده از آن قصد ایجاد گسست را داشته باشد.
کاربرد گسترده: برای تدوین دیالوگها، نمایش حرکات پیوستۀ شخصیتها، دنبال کردن کنشها و در کل، روایتهای کلاسیک و خطی کات استاندارد ابزار اصلی و حیاتی است.
ایجاد ریتم: اگرچه ساده است اما سرعت و تکرار کاتهای استاندارد میتواند ریتمهای مختلفی را در فیلم ایجاد کند؛ از ریتم آرام و ملایم گرفته تا ریتم سریع و پرهیجان را میتوان با کات استاندارد در روایت فیلم ایجاد کرد.
تاریخچه و پیدایش انواع کات
در آغاز تاریخ سینما فیلمها غالباً به صورت برداشت بلند(long take) ضبط میشدند به این معنی که هر صحنه به صورت یک برداشت طولانی و بدون نیاز به برش یا تدوین فیلمبرداری میشد. این رویکرد به دلیل محدودیتهای فنی آن دوره و همچنین تمرکز بر نمایش یکپارچه و واقعگرایانه رایج بود. فیلمسازان نوپای آن زمان، بیشتر بر توانایی دوربین در ثبت واقعیت تمرکز داشتند و از دستکاری و بازسازی آن از طریق تدوین تا حد امکان استفاده نمیکردند.
در یک برداشت بلند واقعی هیچ نوع کات استاندارد یا هر کات دیگری در حین آن برداشت استفاده نمیشود. هویت برداشت بلند با تداوم بیوقفۀ یک نما شکل میگیرد. اگر در خلال یک برداشت بلند، کات استاندارد زده شود، برداشت بلند به پایان میرسد و با تعریفی که از برداشت بلند داریم، تضاد پیدا میکند.
اما ممکن است چندین برداشت بلند پشت سر هم در یک فیلم با استفاده از کات استاندارد به هم متصل شوند. یعنی بین پایان یک برداشت بلند و آغاز برداشت بلند جدید، یک کات استاندارد زده میشود تا روایت به بخش بعدی منتقل شود.
در برخی فیلمها برای پنهان کردن مرز کاتها(مثلاً در فیلمهایی مثل Birdman ساختۀ سال 2014 توسط آلخاندرو گونزالس اینیاریتو(Alejandro González Iñárritu) که وانمود میشود یک برداشت بلند و بدون کات است)، کاتهای مخفی یا ترنزیشنهایی توسط تدوینگر ایجاد میشود که برای مخاطب قابل تشخیص نیستند، این کاتهای مخفی به نوعی کات استاندارد تلقی میشوند.
در دهههای آغازین سینما(اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم) با ظهور و توسعۀ تکنولوژی تدوین و امکان برش و چسباندن نگاتیو فیلم، اولین بار کات ساده یا همان کات استاندارد برای پیوند نماهای مختلف به کار رفت. این کشف، انقلابی در زبان سینما ایجاد کرد. فیلمسازان به تدریج متوجه شدند که با قطع کردن یک نما و شروع نمای دیگر، نه تنها میتوانند روایت را ادامه دهند، بلکه میتوانند از این ابزار برای برانگیختن احساسات مخاطب، ساخت ریتم روایی، ایجاد تنش، انتقال مفاهیم پیچیدهتر و حتی ایجاد شوک یا تداعیهای معنایی استفاده کنند.
به این ترتیب کات استاندارد تبدیل به ابزار اولیۀ چسباندن تکههای فیلم و همچنین اولین پلۀ تجربۀ خلاقانۀ تدوین بود. در ادامه با پیشرفت زبان سینما، افزایش جسارت فیلمسازان و درک عمیقتر از تاثیرات روانی تصویر بر مخاطب انواع دیگری از کاتها با اهداف و کارکردهای خاص پدید آمدند. این انواع جدید در واقع بسط و گسترش یافتۀ همان ایدۀ اولیۀ کات ساده بودند که با افزودن لایههای معنایی و بصری کارایی خود را افزایش دادند:
دیزالو(Dissolve) یا محو شدن متقابل: در این روش نمای اول به تدریج محو میشود و همزمان نمای دوم به آرامی پدیدار میگردد. این تکنیک برای نشان دادن گذشت زمان، تغییر مکان یا ایجاد پیوند بین دو مفهوم مرتبط به کار میرود و حس نرمی و پیوستگی را القا میکند.
فیداین(Fade-in) و فیداوت(Fade-out): فیداین به تدریج تصویر را از سیاهی(یا سفیدی) نمایان میسازد و فیداوت تصویر را به تدریج به سیاهی(یا سفیدی) محو میکند. این دو برای آغاز و پایان فیلم یا بخشهای مهم داستان و ایجاد حس وقفه یا اهمیت استفاده میشوند.
جامپکات(Jump Cut): این کات نوعی کات استاندارد است که با هدف ایجاد پرش ناگهانی در زمان یا مکان یا نمایش عدم پیوستگی اتفاقات به کار میرود. اگرچه ذاتاً یک کات ساده است اما کاربرد آن با هدف ایجاد یک اثر روانی خاص آن را از کات استاندارد متعارف متمایز میکند. در ادامه به طور کامل به تفاوت این دو پرداخته میشود.
مچکات(Match Cut): در این تکنیک دو نما از نظر بصری مانند شکل، رنگ یا حرکت یا معنایی به گونهای به هم متصل میشوند که اتصالشان بسیار خلاقانه و غالباً غیرمنتظره به نظر میرسد. این نوع کات ارتباطی عمیقتر بین دو صحنه ایجاد میکند.
اسمشکات(Smash Cut): این نوع کات انتقالی بسیار ضربهای، ناگهانی و قوی است که معمولاً از یک سکوت یا یک صحنۀ آرام به یک صحنۀ پرانرژی و بلند یا برعکس صورت میگیرد. هدف اصلی آن ایجاد شوک عاطفی، غافلگیری یا تأکید بر یک لحظۀ خاص است.
کات فضایی، زمانی، مفهومی، زاویهای و…: هر کدام از این کاتها از ترکیب کات استاندارد با تکنیکهای دیگر یا صرفاً چیدمان هوشمندانۀ نماها برای انتقال سریع یا تأکید بر جنبههای خاصی از روایت مانند تغییر مکان، گذشت زمان، ارتباط مفاهیم یا تغییر دیدگاه استفاده میکنند.
دو مورد اول ترنزیشن(transion) در ترکیب با کات استاندارد میباشد ولی بقیۀ موارد کاتهای متفاوتی میباشند که از دل کات استاندارد خلق شدهاند و به دلیل کاربردهای متفاوتی که دارند نام متفاوتی گرفتهاند.
نکته بسیار مهم این است که همۀ انواع خاصِ کات ریشه در ایده و ساختار کات استاندارد دارند. در ابتدا تنها امکان قطع ساده و پیوند دو تکه فیلم وجود داشت. اما با آزمون و خطا مشاهدۀ واکنش تماشاگران و تلاش برای ارتقاء بیان سینمایی انواع دیگر کاتها پدید آمدند و هر کدام کارکرد خلاقانه و معنایی متفاوتی پیدا کردند. اساساً تمام نوآوریها بر پایۀ ابزار ابتدایی مانند کات استاندارد بنا شده است.
تحول کاتها
این تحول از کات استاندارد به انواع پیچیدهتر مسیری تدریجی و آزمونگونه را پیموده است:
کات استاندارد(ابزار اولیه)
کات استاندارد به عنوان اولین و سادهترین راهِ تکهچسبانی نماها است مثال: قطع از چهرۀ بازیگر در حال صحبت کردن به نمای منظرۀ بیرون پنجره برای نشان دادن تمرکز او یا قطع از یک اکشن مانند پرتاب توپ به نمایش نتیجۀ آن اکشن مانند افتادن توپ، در این مرحله هدف اصلی، روایت خطی و پیوستگی منطقی وقایع بود.
تجربه و نوآوری
فیلمسازان به مرور زمان متوجه شدند که تغییر در طول نماها، ترتیب قرار گرفتن سکانسها و سرعت انجام کاتها میتواند بر حس و حال مخاطب تأثیر بگذارد، آنها شروع به آزمودن روشهای مختلف کردند مانند تغییر ریتم کات: کوتاه کردن نماها با افزایش تعداد کاتها برای افزایش هیجان مانند صحنههای تعقیب و گریز یا طولانی کردن آنها برای ایجاد حس تعلیق یا آرامش.
افزودن افکتهای بصری: آزمایش و خطا با دیزالوها برای گذشت زمان یا فیدها برای ایجاد پایانبندیهای دراماتیک در طی زمان همراه کاتها ادغام شدند.
ایجاد گسست هدفمند: استفاده از جامپکات برای نشان دادن جنون، سرعت شدید و یا اختلال ذهنی از این دست نوآوریها بوده است.
نزدیک کردن دو صحنۀ غیرمرتبط: استفاده از مچکات برای ایجاد یک ارتباط معنایی عمیق یا حتی طنزآلود، در این مرحله فیلمسازان به تاثیرات عاطفی و روانشناختی جدیدی که تدوین میتواند ایجاد کند پی بردند.
بدین ترتیب هر نوع کات کارکردی مستقل و هدفمند پیدا کرد و براساس نیازی که حس میشد این برشها ایجاد شد و درنهایت کاتهای امروزی چیزی بیشتر از صرفا چسباندن دو نما به یکدیگر میباشند.
مچ کات(match cut)
در عمق تاریک صحرای عربستان، شعلهای کوچک از یک کبریت روشن میشود و ناگهان با یک برش جادویی به طلوع خورشیدی باشکوه تبدیل میگردد یا تصور کنید استخوانی باستانی که به هوا پرتاب میشود در چشم برهم زدنی به سفینهای فضایی در آیندهای دور بدل میگردد و هزاران سال تاریخ بشر را در یک لحظه خلاصه میکند. این نوع کات نامش «مچکات» است؛ تکنیکی که فراتر از یک برش ساده، پلی نامرئی میان تصاویر، معانی و احساسات میسازد و ذهن شما را بدون کلامی به چالش میکشد، مچکات روایتها را زنده میکند و ایدئولوژیها را پنهان میسازد و حتی مغزتان را با ترشح دوپامین فریب میدهد.
مچکات چیست؟
پس از گذر از دنیای بنیادین کات و تأثیر بیواسطۀ آن بر ادراک و احساس تماشاگر اکنون به قلمرو یکی از پیچیدهترین و خلاقانهترین گونههای برش در سینما میرسیم: یعنی مچکات.
اگر کات اساس پیوند تصویرها و شکلدهندۀ ریتم و روایت در سینما باشد، مچکات را باید فنّی دانست که دو تصویر را به همراه لایههای عمیق معنا، احساس و حتی ایدئولوژی به یکدیگر متصل میکند. مچکات در ظاهر حرکتی ساده میان دو قاب است اما آنچه در پس این انتقال نهفته، قدرتی خلاقانه برای خلق ارتباطات ناگهانی و کشفنشده میان اجزای روایت است.
مچ کات در سینما و تدوین نوعی برش است که در آن میان دو نما یا پلان یک نوع ارتباط گرافیکی(بصری)، حرکتی یا معنایی برقرار میشود. در این تکنیک یک عنصر(مثل شکل، حرکت، رنگ یا حتی مفهوم و صدا) از پلان اول به گونهای در پلان دوم ادامه پیدا میکند که باعث میشود مخاطب، ارتباط و پیوستگی خاصی را میان آن دو صحنه احساس کند.
این تطابق میتواند کاملاً فیزیکی باشد(مثلاً حرکت دست از پلان اول به پلان دوم ادامه پیدا میکند) یا حتی بر مبنای معنا یا حالت عاطفی مشترک میان دو تصویر ایجاد شود؛ در مچ کات یک ابژۀ تکرارشونده وجود دارد که با تغییر نما، وجودش دگرگون نمیشود بلکه این نوع کات باعث پیوستگی ذهنی و آشناپنداری در مخاطب میشود بهطوری که در نمای جدید، مخاطب احساس گمگشتگی نمیکند و بار معنایی مطلب آشکارتر و واضحتر منتقل میشود.
مثال ساده:
همانطور که در مثال بالا میبینیم فرد یا ابژۀ تکرارشوندۀ ما توسط مچ کات از یک مکان به مکان دیگری منتقل میشود.
این آشناپنداری باعث میشود که علاوه بر جذابیت بصری فیلم، کنترل فیلم توسط کارگردان حفظ شود و ابژۀ مورد نظر ما در مکان و زمان جابجا شود به طوری که در امتداد روایت فیلم قرار بگیرد.
مچ کات چقدر قدرتمند است؟
در فیلمهای سینمایی از مچ کات به دلایل مختلف معنایی و زیباییشناختی استفاده میشود این معنا و زیبایی در بستر یک کات و انتقال قوی تاثیر چند برابر در ذهن مخاطب میگذارد. همچنین به کارگردان این اجازه را میدهد که روایت فیلم را کنترل کند.
مچکات پلی میزند میان دو صحنه یا دو زمان که از لحاظ موضوعی، حسی یا روایی به هم مرتبطاند. این برش به فیلمساز اجازه میدهد تا بدون نیاز به دیالوگ یا توضیح اضافی ارتباطی عمیق و اغلب ناخودآگاه میان تصاویر ایجاد کند و ذهن مخاطب را به سمت تأویل خاصی سوق دهد.
مثال زیبای این جهتدهی به ذهن مخاطب در فیلمpsycho(1960) ساختۀ آلفرد هیچکاک(Alfred Hitchcock) دیده میشود:
پس از قتل در صحنۀ دوش(Shower Scene) جسد ماریون کرین(Marion Crane) با بازیگری جنت لیت(Janet Leigh) از وان به پایین میافتد و آب و خون از زیر دوش به فاضلاب میریزد.
همانطور که میبینیم جریان آب و خون در حال خالی شدن از وان حمام میباشد و بعد نما کات میخورد به چشم بیجان ماریون؛ این اتصال چیزی بیشتر از یک کات میباشد و درپس آن معنایی نهفته است که ذهن مخاطب را جهتدهی میکند. این مچ کات خالی شدن جریان آب و خون از وان حمام به خالی شدن جریان زندگی از چشمان ماریون گره میزند؛ ابژه تکرارشوندۀ ما تهی شدن جریان میباشد که در یک نما حالت فیزیکی و در نمای بعدی حالتی انتزاعی دارد.
این وصل بصری مرگ را از امر فیزیکی(خون، آب، فاضلاب) به امری انسانی و درونی(نگاه، بیجانی، خالیشدن جریان زندگی از چشمان قربانی) تبدیل میکند، فاضلاب نمادی از فرو رفتن زندگی به ناکجاآباد و پایان است و در عین حال چشم بیروح ماریون نمایانگر آن است که زندگی به گونهای ناگهانی و تلخ از قربانی تهی شده است، همۀ این نماد پردازیها بدون گفتن حتی یک دیالوگ در فیلم به نمایش درآمد و این قدرت عمق بخشیدن و تاثیرگذاری مچ کات را نشان میدهد.
گاهی مچکات حامل بار نمادین است بهعنوان مثال آنگاه که حرکات یا اشیاء از صحنهای به صحنۀ دیگر تکرار یا ادامه مییابند نوعی بیان استعاری یا نمادین رقم میخورد که قدرت سینمایی خاصی به روایت میبخشد.
مثال این مسئله را میتوان در فیلم یک ادیسۀ فضایی(2001: A Space Odyssey) اثر استنلی کوبریک(Stanley Kubrick) دید که یکی از معروفترین پلانهایی است که از این تکنیک استفاده کرده.
در بخش ابتدایی فیلم، بعد از مواجۀ انساننماها با مونولیت(سنگسیاه مرموز)، یکی از انساننماها(Ape-man) با الهام از مونولیت، یک استخوان را بهعنوان ابزار و سلاح کشف میکند. زمانی که او از این ابزار برای برتری جویی و کشتن گروه رقیب استفاده میکند در ادامه پلانی پخش میشود که وی(انساننما) با شعف و قدرت، استخوان را به هوا پرتاب میکند.
در این لحظه که در تاریخ سینما اهمیت ویژهای دارد، دوربین حرکت استخوان را در آسمان دنبال میکند و ناگهان، برش معروف(مچکات) رخ میدهد: تصویر استخوانِ درحال سقوط، با یک فضاپیمای پیشرفته در مدار زمین جایگزین میشود؛ در اینجا ابژۀ تکرارشونده حرکت ابزار است.
استخوان، نماد سادۀ نخستین ابزار و شروع تمدن بشری است و فضاپیما نقطۀ اوج همان روند ابزارسازی و پیشرفت علمی است، انگار کارگردان هزاران سال در فیلم بدون گفتن حتی یک دیالوگ جهش میکند.
این برش در واقع نوعی «پل معنادار» بود. کوبریک با این مچکات، پیوندی بین خشونت، قدرت، ابزارسازی نخستین و پیچیدگی تکنولوژی بشر برقرار میکند، به نوعی همانگونه که استخوان ابزار مرگ و سلطه بود، سفینۀ فضایی نیز ابزار قدرت و شاید ویرانی در عصر جدید است. دلالت تصویری این برش تداوم تاریخی ابزار و خشونت در هیئت مدرن است.
با استفاده از مچکات، فیلمساز میتواند از عناصر بصری یا حرکتی برای انتقال اطلاعات بهره گیرد، بدون آن که دچار طولانیگویی یا تأکید مستقیم شود. این امر ساختار روایی را روانتر و پویاتر میکند همچنین همترازی تصویری میان دو نما باعث میشود تدوین برای بیننده محسوس نباشد و حس سیالی و پیوستگی ایجاد شود. بهویژه در سکانسهایی که دگرگونی زمانی در آن اتفاق میافتد(مانند گذار از کودکی به بزرگسالی یا از رؤیا به واقعیت).
مثال این موضوع به زیبایی در فیلم فارست گامپ(Forrest Gump) محصول سال 1994 ساختۀ رابرت زمکیس(Robert Zemeckis) به نمایش در آمده است.
فارست(با بازی تام هنکس) بزرگسال روی صندلی ایستگاه اتوبوس نشسته و در حال صحبت با یکی از افرادی است که در طول فیلم با وی برخورد داشته است. پس از پایان بخشی از روایت فارست همچنان که دوربین به چهرۀ فارست بزرگسال به آهستگی نزدیک میشود، کات با یک ترنزیشن نرم و دقیق، صورت میگیرد.
در نمای بعدی فارست گامپِ کودک، دقیقاً با همان ژست(نشسته روی صندلی، زاویۀ مشابه دوربین) دیده میشود، اما دیگر مکان و فضای تغییر کردهاست.
این مچکات به شیوهای بینیاز از کلام منجر به تدوام هویت فردی میشود و درنهایت سیالیت زندگی را به تصویر میکشد. انتخاب این تکنیک باعث میشود سکانس از یک فلشبک ساده فراتر رود و به یک سفر ذهنی بدل شود: انگار کل روایت فیلم از دلِ ذهنِ فارست و روی همان صندلی شکل میگیرد و مخاطب بیواسطه با او همراه میشود.
مثال دیگر فیلم لورنس عربستان(Lawrence of Arabia) است ساخته سال 1962، اثر دیوید لین(David Lean) میباشد.
این صحنه با حضور پیتر اوتول(Peter O’Toole) در نقش توماس ادوارد لورنس آغاز میشود؛ در ابتدای فیلم دیده میشود که در محیطی بسته نشسته و کبریتی را روشن میکند. شعله را مدتی تماشا میکند و بعد با انگشت خاموشش میکند. همزمان با خاموش شدن شعله، تصویر مستقیماً به طلوع خورشید در صحرای عربستان کات میخورد، در این کات ابژۀ تکرارشونده رنگ زرد در کبریت و خورشید است، این تکرار فقط ادامه یافتن یک مسئلۀ آشنا نیست و نمادپردازیهایی در پسزمینه آن در جریان است.
کبریت نماد آغاز کوچک و جرقۀ ماجراجویی است اما از آنطرف خورشید صحرا نماد اوج همان آغاز و جرقه است؛ این مچ کات حرکتی از دنیای بسته و آشنا به دنیایی باز و ناشناخته میباشد و حالا لورنس در سرزمینی ناشناخته برای ماجراجویی های خود است.
ردپای تاریخی مچ کات
ریشههای نخستینِ مچکات را باید در مستندهای اولیهی جنگ جهانی اول جستجو کرد؛ جایی که برای انتقال واقعیت و تأکید بر شباهت شرایط جغرافیایی یا وضعیت نظامی، کارگردانان ناگزیر به برشهای تطبیقی(مچ کات) بودند. فیلمسازان اولیه، با محدودیتهای فنی و روایی روبرو بودند و از مچکات برای ایجاد وحدت در روایت و انتقال بهتر اطلاعات استفاده میکردند.
با شکلگیری سینمای هنری اروپا و ظهور موج نوی فرانسه، مچکات از یک ترفند صرف فنی به عنصر بیانی و روایی بدل شد. فیلمسازانی چون ژان لوک گدار(Jean-Luc Godard) و فرانسوا تروفو(François Truffaut )، از مچکات برای شکستن ساختارهای روایی کلاسیک و ایجاد حس نوآوری و تجربیگرایی بهره بردند. موج نو فرانسه(French New Wave): موج نو فرانسه یک جنبش سینمایی است که اواخر دهۀ ۱۹۵۰ و اوایل دهۀ ۱۹۶۰ توسط گروهی از منتقدان مجلۀ «کایه دو سینما» که بعدها فیلمساز شدند، شکل گرفت.
کوبریک، هیچکاک و نیز فیلمسازان شرق آسیا مانند آکیرا کوروساوا(Akira Kurosawa)، هر یک این تکنیک را به شیوهای منحصر به فرد بهره بردند. همانطور که در مثال ادیسۀ فضایی دیدیم، کوبریک از مچکات برای خلق مفاهیم فلسفی و علمی پیچیده استفاده کرد. هیچکاک، از آن برای ایجاد تعلیق و بیان حالات روانی شخصیتها بهره میبرد. کوروساوا نیز در فیلمهایی چون هفت سامورایی، از مچکات حرکتی برای ایجاد ریتم و دراماتیزه کردن صحنههای اکشن استفاده میکرد.
در عصر حاضر، مچکات در تدوین دیجیتال حتی ابعادی مفهومیتر یافته و مرزهای فرمی را شکسته است. امکانات نرمافزارهای تدوین، به فیلمسازان اجازه میدهد تا خلاقیت بیشتری در پیوند دادن نماها به یکدیگر داشته باشند و از تطابقهای صوتی و تصویری پیچیدهتری استفاده کنند.
انواع مچ کات
مچکات بصری(Visual Match Cut): شاخصۀ اصلی این نوع مچ کات، شباهت یا اتصال بصری دو نما است. تدوینگر، دو تصویر را طوری به هم وصل میکند که عناصر فرمی یا تصویری، حس تداوم را در ذهن مخاطب القا کند. این شباهت میتواند در شکل اشیا، رنگها، ترکیببندی(کادربندی) یا حتی بافت تصاویر باشد. هدف اصلی، ایجاد نوعی هارمونی بصری است که کات را غیرمنتظره اما منطقی جلوه دهد.
نمونۀ مهم و تاریخی که در بالاتر اشاره کردیم، سکانس معروف «ادیسۀ فضایی ۲۰۰۱» اثر استنلی کوبریک است. در این سکانس، استخوانی که توسط انسان اولیه به هوا پرتاب میشود، ناگهان توسط کات، به ماهوارهای در عصر فضا تبدیل میشود. این پرش زمانی و مفهومی، صرفاً بر اساس شباهت فرمی اشیا رقم میخورد؛ یعنی حرکت چرخشی استخوان در هوا با حرکت ماهواره در مدار زمین تطبیق پیدا میکند.
این تطابق فرمی، در عین ایجاد یک جهش عظیم تاریخی و تکنولوژیکی، حس پیوستگی و تکرار در مسیر تکامل بشر را نیز القا میکند. استخوان، به عنوان اولین ابزار انسان در امتداد با ماهواره، نماد پیشرفتهترین فناوری او، پیوند داده میشود و این برش، تفکر کوبریک دربارۀ چرخۀ پیشرفت و کاربرد ابزار را نشان میدهد.
مچکات حرکتی(Motion Match Cut): در این مچ کات حرکت بدن، اشیا یا حتی دوربین یک پل برای انتقال دو نما میباشد. حرکتِ رو به جلو، چرخش، افتادن یا هر نوع حرکت مشخص سوژه، میتواند به نمای دیگری ختم شود که همان حرکت را ادامه میدهد. این تکنیک جریان بصری را روانتر و پیوستهتر میکند و مخاطب را در حس حرکت غرق میسازد.
اولین مثالی که در بالاتر آورده شد یک نمونه از مچ کات حرکتی میباشد.
مچکات مفهومی یا معنایی(Conceptual/Metaphorical Match Cut): در این نوع مچ کات اتصال دو نما برمبنای تداعی معنایی صورت میگیرد. تدوینگر، به جای تکیه بر فرم یا حرکت، ایده یا مفهومی مشترک را نقطه اتصال قرار میدهد. در این رویکرد با هدف خلق لایهای تازه و گاه غافلگیرکننده از معنا یا استعاره روبهرو هستیم؛ مثلاً مخاطب با دیدن برش میان دو موقعیت یا دو شیء، معنای جدیدی را کشف میکند که فراتر از ظاهر تصاویر است.
مثال آن را بالاتر در فیلم psycho بیان کردیم.
مچکات صوتی(Audio Match Cut): در این نوع برش، ابژۀ تکرارشونده مبتنی بر صدای مشترک یا تداوم صوتی انجام میگیرد. در این برش صدا نقش اصلی را در ایجاد پیوند بین دو تصویر ایفا میکند. این صدا میتواند یک افکت صوتی، یک موسیقی یا حتی یک صدای طبیعی باشد که در دو نمای متفاوت حس وحدت یا تغییر را ایجاد میکند.
به طور مثال صدای شلیک گلوله در نمایی میتواند به صدای بسته شدن درب در نمای بعدی تبدیل شود. این پیوند صوتی، میتواند حس ناگهانی بودن، پایان یافتن یا حتی شروع یک مرحلۀ جدید را منتقل کند. یا خندۀ کودک در نمایی با صدای زنگ مدرسه در نمای بعدی ادغام میشود. این تطابق صوتی میتواند تداوم یک روز یا گذار از کودکی به دوران تحصیل را نشان دهد.
این نوع مچکات به ویژه برای پل زدن بین فضاهای زمانی یا مکانی و ایجاد پیوستگی در روایت به کار میرود. در مستندهای اجتماعی یا روایتهای چندرسانهای سینمای ایران نیز جایگاه خاصی دارد. به عنوان مثال: در فیلمی که به بررسی زندگی در یک شهر میپردازد، صدای بوق ممتد یک خودرو در نمای اول میتواند با صدای سوت قطار در نمای دوم مرتبط شود. این پیوند صوتی حس پویایی و حرکتی مداوم در شهر را منتقل میکند. یا در فیلمی دربارهی یک مراسم، صدای گفتگوی حاضران در نمای اول میتواند با صدای وزش باد در نمای دوم، درهم آمیخته شود تا حس تنهایی یا سکوت پس از هیاهو را القا کند.
مثال زیبای این نوع برش تطبیقی را میتوان در سریال better call saul دید:
مچ کات چگونه از لحاظ بیولوژیکی و عصبشناختی تأثیر میگذارد؟
پیوستگی ادراکی(Perceptual Continuity): مغز انسان به طور ذاتی تمایل دارد تا دنیای پیرامون خود را به صورت یکپارچه و پیوسته درک کند. این تمایل که به آن پیوستگی ادراکی(Perceptual Continuity) گفته میشود، به ما کمک میکند تا با وجود تغییرات مداوم در محیط، تصویری ثابت و پایدار از واقعیت داشته باشیم. در سینما، مچکات با بهرهگیری از این سازوکار طبیعی مغز، گذار از یک صحنه به صحنۀ دیگر را تسهیل میکند.
وقتی دو تصویر که از نظر بصری با هم مطابقت دارند و به هم کات میشوند، مغز مخاطب، به جای آنکه این تغییر را به عنوان یک گسست ناگهانی درک کند، آن را به عنوان ادامۀ منطقی و طبیعی تصویر قبلی میشناسد. این شناسایی الگو(Pattern Recognition) به دلیل فعال شدن نواحی خاصی از قشر بینایی(Visual Cortex) صورت میگیرد.
نقش قشر بینایی: مطالعات تصویربرداری مغزی(مانند fMRI ) نشان دادهاند که نواحی ویژهای از قشر بینایی، به ویژه V1(قشر بینایی اولیه) و V2(قشر بینایی ثانویه) در لوب اکسیپیتال(occipital lobe)، نسبت به الگوهای بصری، تکرار فرمها و تطابقهای هندسی حساس هستند. هنگامی که مغز با دو تصویر مشابه روبرو میشود، این نواحی به سرعت ارتباط بین آنها را تشخیص میدهند(Grill-Spector & Malach, 2004).
این ارتباط، سیگنال مثبتی را به بخشهای بالاتر مغز ارسال میکند که نشاندهندۀ وجود نظم و عدم وجود خطر در این تغییر است. در نتیجه، مغز با آرامش بیشتری این گذار را میپذیرد و احساس سردرگمی یا گیجی که ممکن است در اثر کاتهای ناگهانی و بیربط ایجاد شود، به حداقل میرسد.
این فرآیند، شبیه به نحوه درک ما از حرکت در دنیای واقعی است. وقتی جسمی از دید ما خارج شده و دوباره ظاهر میشود، اگر مسیر حرکت آن قابل پیشبینی باشد، ما آن را به عنوان یک رویداد پیوسته درک میکنیم. مچکات نیز با ایجاد این قابلیت پیشبینی بصری، تجربهای روان و کمتنش را برای مخاطب فراهم میآورد.
تأثیر بر سیستم پاداش مغز(Dopamine Release): یکی از جنبههای جذاب مچکات، توانایی آن در برانگیختن احساس لذت و رضایت در مخاطب است. این امر با فعال شدن سیستم پاداش مغز و ترشح دوپامین(Dopamine Release) مرتبط است.
عشق مغز به شناسایی الگو: مغز انسان به طور طبیعی به دنبال یافتن الگوها، نظم و ارتباطات در دنیای اطراف خود است. شناسایی یک تطابق، چه در زبان، چه در موسیقی و چه در تصاویر، برای مغز یک موفقیت محسوب میشود. وقتی مخاطب به صورت ناخودآگاه یا خودآگاه، یک مچکات هوشمندانه را تشخیص میدهد، این فرآیند شناسایی الگو، منجر به ترشح دوپامین میشود. دوپامین که با احساس لذت، انگیزه و پاداش مرتبط است، باعث میشود که مخاطب احساس رضایت و هوشمندی کند که توانسته این ارتباط را درک کند.
این احساس لذت، بهویژه زمانی که مچکات از خلاقیت و ظرافت خاصی برخوردار باشد، میتواند تجربۀ تماشای فیلم را برای مخاطب لذتبخشتر کند. این کشف لحظهای، نه تنها به درک بهتر داستان کمک میکند، بلکه تجربهای از بازی بین فیلم و مخاطب را نیز ایجاد مینماید.
این سیستم پیچیده که در تسلط مچ کات میباشد میتواند تاثیرات عمیقی در القای مطلب یا احساسات به مخاطب داشته باشد:
ایجاد پیوندهای ناخودآگاه: هنگامی که دو تصویر مشابه اما متعلق به دو فضای متفاوت(زمانی یا مکانی)، با استفاده از مچکات به هم متصل میشوند، مغز مخاطب به طور ناخودآگاه ارتباط معنایی بین آنها برقرار میکند. این ارتباط به صورت یک تداعی معنایی(Semantic Association) در ذهن شکل میگیرد و پیام فیلم را به شکلی ماندگار و تأثیرگذار منتقل میسازد.
تکنیک مچکات فیلمساز را قادر میسازد تا مفاهیمی مانند تکامل، گذار، تکرار تاریخ، تشابه سرنوشتها یا تقابل ایدهها را به شیوهای بصری و هنرمندانه بیان کند. مخاطب بدون اینکه متوجه شود در حال پردازش اطلاعاتی است که فراتر از صرفاً تطابق بصری است.
شوک عاطفی و مچکات: زمانی که مچکات با یک تغییر ناگهانی در شدت احساسی یا اتمسفر صحنه همراه باشد میتواند تأثیر عمیقتری بر عواطف مخاطب بگذارد. برای مثال جهش ناگهانی از یک فضای آرام، صمیمی و یا زیبا به فضایی پرتنش، ترسناک یا غمانگیز در حالی که یک عنصر بصری مشترک وجود دارد، میتواند واکنشهای شدیدی مانند تعجب، هیجان، اضطراب یا شوک را در مخاطب فعال کند. این ترکیب قدرت مچکات را در خلق تضاد و ایجاد تأثیرات دراماتیک دوچندان میکند.
ایجاد همدلی: در موارد دیگر، مچکات میتواند به ایجاد همدلی با شخصیتها کمک کند. مثلاً اگر مچکاتی بین چهرۀ یک شخصیت در اوج اندوه و تصویری از طبیعت غمانگیز صورت گیرد، این ارتباط بصری میتواند احساسات درونی شخصیت را به شکلی غیرمستقیم و قدرتمند به مخاطب منتقل کند و حس همدردی را تقویت نماید.
حالا به یکی از مثالهایی که زدهشد برمیگردیم و دوباره تحلیلش می کنیم:
در مثال لورنس عربستان که در بالاتر آورده شده این مچکات، شروع یک ماجراجویی بزرگ، تحول و آشکار شدن چیزی مهم را در ناخودآگاه مخاطب ثبت میکند. کبریت که نمادی از آغاز و نور در تاریکی است، به طلوعی باشکوه و آغاز فصلی جدید تبدیل میشود که کاملاً با سفر قهرمان داستان همخوانی دارد. این کات، حسی از امید، شروع و عظمت را به مخاطب القا میکند.
نقش مچکات در انتقال ایدئولوژی سینمای هالیوود به مخاطب
سینمای هالیوود به طور گسترده از مچکات برای انتقال پیامهای ایدئولوژیک بهره برده است. در اینجا دو نمونه از این موارد را بیان میکنیم:
الگوهای جنسیتی و مصرفگرایی: در حوزۀ نمایش روابط انسانی و هویت فردی، مچکات میتواند به عنوان ابزاری برای بازتولید و تقویت الگوهای جنسیتی و ایدهآلهای زیباییشناختی غالب در جامعه عمل کند.
یکی از نمونههای رایج استفاده از مچکات برای ربط دادن تصویر زنان به اشیاء لوکس، مد روز یا مظاهر زیبایی طبیعی است. برای مثال نمای زنی جوان و زیبا که در حال استفاده از یک محصول آرایشی لوکس است، ممکن است با نمایی از یک گل زیبا، یک جواهر درخشان یا یک منظره چشمنواز پیوند داده شود. این ارتباط بصری که به صورت ناخودآگاه صورت میگیرد، زن را با ویژگیهایی مانند زیبایی، لطافت و خواستنی بودن گره میزند و همزمان این زیبایی را با مصرفگرایی و داشتن اشیاء گرانبها مرتبط میسازد.
این رویکرد، ایدهآلسازی زنانگی و تعریف زن از طریق ظاهر و توانایی او در جذب و مصرف، را تقویت میکند. زنان تشویق میشوند تا زیبایی خود را حفظ کرده و با استفاده از محصولات و خدمات خاص، در چارچوب ایدهآلهای زیباییشناختی قرار گیرند(باید توجه داشت که زن به خودی خود زیبا هست اما تعریف زن به واسطۀ این نوع رسانهها، باعث سوگیری در زیبایی از طریق پیوند آن با اشیا، مانند جواهرات میشود و پیام پنهان آن که در ناخودآگاه ثبت میشود این است که، زیبایی زن در جواهر و کالای لوکس داشتن است).
این پیوندها، مصرفگرایی را به عنوان بخشی جداییناپذیر از هویت زنانه و راهی برای تأیید اجتماعی معرفی میکنند. این امر، به خصوص در تبلیغات سینمایی و فیلمهای با محوریت مد و سبک زندگی، به وضوح مشاهده میشود و به تثبیت ایدئولوژیهایی کمک میکند که زن را در درجۀ اول به عنوان یک مصرفکننده و یک شیء زیباییشناختی تعریف میکنند.
یک نمونه روشن از این روند را میتوان در فیلم شیطان پرادا میپوشد(The Devil Wears Prada) محصول سال 2006 مشاهده کرد. در این فیلم، بارها مچکاتهایی وجود دارد که نمای شخصیت اصلی(اندریا، با بازی آن هاتاوی Anne Hathaway ) در حال پوشیدن لباسهای جدید و شیک، به صحنههایی از ویترین مغازههای لوکس، کفشهای برند، جواهرات درخشان یا چشمانداز خیابانهای نیویورک پیوند میخورد.
این شیوه تدوین، شخصیت زن را از طریق تصویرسازیهای لوکس و مصرفی، با هویت زیباییشناسانه و مصرفمحور گره میزند و همزمان، نظام ارزشی حاکم بر فرهنگ مصرفی هالیوود را بازتولید میکند. استفاده مداوم از این گرایش، در کنار موسیقی پرانرژی و ضرباهنگی پرشتاب، القاکننده این باور است که موفقیت و جذابیت زنانه در گرو پذیرش و مصرف مظاهر تجملی و زیبایی است.
این تداعی سریع و بیواسطه که اغلب در سطحی نیمههشیار رخ میدهد، به طور مؤثری سلایق، جهانبینی و حتی داوری اخلاقی مخاطب را هدایت میکند. به عنوان مثال، اگر تصویری از یک فعالیت تجاری سودآور با نمادی از موفقیت و رفاه(مانند یک ماشین لوکس یا خانه زیبا) پیوند بخورد، مخاطب ناخودآگاه، آن فعالیت تجاری را به عنوان مسیری مطمئن برای رسیدن به آن رفاه تلقی خواهد کرد. این فرآیند، به بازتولید و تثبیت نگرشهای ایدئولوژیک خاص(مانند اهمیت نظام سرمایهداری یا ارزش کار سخت در چارچوب آن) کمک شایانی میکند.
در اینجا مچ کات به ابزاری برای آموزش ناخودآگاه مخاطب تبدیل میشود. فیلمسازان از این تکنیک برای شکلدهی به تفاسیر خاصی از واقعیت، معرفی ارزشهای مطلوب و ایجاد نوعی اجماع فرهنگی و ایدئولوژیک در میان مخاطبان خود بهره میبرند. این قدرت، مچکات را از یک ابزار صرفاً فنی به یک عامل تعیینکننده در انتقال ایدئولوژی در سینمای هالیوود ارتقا میدهد.
ایدئولوژی ملیگرایانه و قهرمانی: فیلمهای جنگی در سینمای هالیوود، به ویژه در دوران جنگ جهانی دوم و سالهای پس از آن و فیلمهای اکشن جنگی نقش بسزایی در تقویت روحیۀ ملی و ترویج ایدئولوژیهای خاص داشتند. مچکات در این آثار ابزاری قدرتمند برای ایجاد پیوند میان اعمال قهرمانانۀ سربازان آمریکایی و ارزشهای ملت آمریکا، مانند میهنپرستی و یا استعمار بود همچنین این کاتها پیامی پنهان نیز ارائه میدهند: ارتش آمریکا با حمله به خاک دیگر کشورها در صدد ارائۀ آزادی و دموکراسی هستند اما تاریخ ثابت کردهاست که جز سیاهی و تباهی چیزی برای مردمان کشوری که بهش تجاوز شده وجود ندارد.
بهعنوان مثال در فیلمهای جنگی که بر فداکاری سربازان آمریکایی تمرکز دارند، تدوینگران ممکن است از مچکات برای ربط دادن صحنههایی که سربازان با شجاعت در جبهههای نبرد مبارزه میکنند به تصاویری نمادین از آمریکا استفاده کنند. یک نمونۀ کلاسیک میتواند قرار دادن نمای مجسمه آزادی، نماد آزادی و دموکراسی، بلافاصله پس از صحنههایی باشد که یک سرباز آمریکایی با از خودگذشتگی جان همرزمان خود را نجات میدهد یا در راه دفاع از آرمانهای کشورش جانش را فدا میکند.
این پیوند بصری که به صورت ناخودآگاه در ذهن مخاطب شکل میگیرد، این پیام را منتقل میکند که فداکاری فردی، مستقیماً در خدمت حفظ و ارتقاء آرمانهای بزرگ ملی قرار دارد. این رویکرد، نه تنها ایدئولوژی ملیگرایانه را تقویت میکرد، بلکه ارزش فردگرایی(البته در چارچوب خدمت به دولت در راه تجاوز به خاک کشور دیگر) و مشروعیت مداخلۀ نظامی آمریکا در امور جهانی را نیز به عنوان امری طبیعی و موجه جلوه میدهد.
یک نمونۀ بارز از این پیوند ایدئولوژی ملیگرایانه و قهرمانی از طریق مچکات را میتوان در فیلم پرچمهای پدران ما(Flags of Our Fathers، اثر کلینت ایستوود، محصول سال ۲۰۰۶) مشاهده کرد. در این فیلم که به ماجرای معروف برافراشتن پرچم آمریکا در جزیرۀ ایووجیما میپردازد، تدوینگر چندین بار از تکنیک مچکات استفاده میکند تا اعمال قهرمانانه و از خودگذشتگی سربازان را با نمادها و نشانههای ملی آمریکا پیوند دهد.
برای نمونه در یکی از صحنهها زمانی که یک سرباز در میدان نبرد جان خود را به خطر میاندازد تا پرچم آمریکا روی قلۀ سوریباشی را برافرازد، نما ناگهان با مچکاتی نرم به تصویر بزرگنمایی شدهای از همان پرچم در میانۀ یک مراسم ملی در خاک آمریکا قطع میشود. این قطع بصری عمل فردی سرباز را به شکوه ملی گره میزند و حس غرور و پیوند جمعی را نیز در مخاطب تقویت میکند و بهشکلی ناخودآگاه این پیام را مخابره میکند که آن جانفشانیها مستقیم در خدمت آرمانهای بزرگ کشور قرار دارند.
در بسیاری دیگر از فیلمهای جنگی کلاسیک مانند «ساندی خونین»(Sands of Iwo Jima، ۱۹۴۹) نیز، نمونههای مشابهی از این تکنیک را میتوان دید که پس از مرگ قهرمان یا لحظهای از فداکاری، تصویر، بلافاصله به عنصری نمادین همچون پرچم، مجسمه آزادی یا گنبد کنگره آمریکا کات میخورد.
از استخوان تا فضاپیما؛ جهش روایی با یک تطابق تصویری
مچکات یکی از خلاقانهترین و تأثیرگذارترین تکنیکهای تدوین در سینما است که فراتر از صرفاً پیوند میان دو نما یا تصویر است. مچ کات نقشی اساسی در شکلدهی معنا، احساس و روایت بازی میکند. برخلاف کات ساده که تنها محیط یا زمان را جابهجا میکند، مچکات با ایجاد تطابق بصری، حرکتی یا معنایی میان اجزای مختلف فیلم پیوستگی و سیالیتی عمیقتر در روایت پدید میآورد و تجربهای روان و پیونددار را برای مخاطب ایجاد میکند. در این شیوۀ تدوین معمولاً یک عنصر مشترک(از نظر شکل، رنگ، حرکت یا حتی مفهوم) میان دو قاب منتقل میشود و همین امر باعث میگردد تا ذهن تماشاگر به طور ناخودآگاه اتصال و معنای جدیدی میان تصاویر کشف کند.
نمونههای مشهور مچکات، مانند استخوان و فضاپیما در یک ادیسۀ فضایی کوبریک یا صحنۀ دوش و چشم جسد ماریون در سایکو هیچکاک نشان میدهند که چگونه این تکنیک قادر است جهشهای زمانی و مفهومی عمیقی را تنها با یک برش بصری ایجاد کند و پیامهای فلسفی یا عاطفی پیچیده را بینیاز از دیالوگ منتقل سازد. مچکات هم ابزاری برای انتقال معانی استعاری و مفاهیم انتزاعی میتواند باشد و نقش پررنگی در القای همدلی، شوک عاطفی یا تثبیت ایدئولوژیهای اجتماعی و فرهنگی در ذهن مخاطب بازی میکند.
در سطح زیستی مچکات با تکیه بر تمایل ذاتی مغز به شناسایی الگو، تجربهای لذتبخش و رضایتآور خلق میکند و حتی میتواند منجر به ترشح دوپامین و بالا رفتن درک و رضایت مخاطب شود. بدین ترتیب فیلمسازان با استفاده از مچکات نه فقط روایت و ساختار فیلم را پیش میبرند، بلکه قدرتی پنهان برای جهتدهی به افکار، احساسات و حتی ارزشهای مخاطبان خود به دست میآورند. شناخت این تکنیک کلید درک عمیقتر تأثیرات هنری و ایدئولوژیک سینمای مدرن به شمار میآید.
جامپ کات(Jump cut)
تصور کنید در حال تماشای فیلمی هستید: شخصیت اصلی در خیابانی شلوغ قدم میزند ناگهان – بدون هیچ مقدمهای – او را در اتاقی تاریک میبینید، انگار زمان و مکان پریدهاند. قلبتان تندتر میزند، ذهنتان گیج میشود و با خود میپرسید: «این چه بود؟» این دقیقاً جادوی «جامپ کات» است، تکنیکی که سینما را از یک روایت آرام به یک تجربۀ هیجانانگیز و چالشبرانگیز تبدیل میکند. در این نوشته سفری جذاب به دنیای جامپ کات خواهیم داشت: از ریشههای تاریخیاش در فیلمهای صامت تا کاربردهای مدرن در هالیوود و رسانههای دیجیتال و حتی تأثیرات بیولوژیکیاش بر مغز خود آگاه خواهیم شد.
جامپ کات چیست؟
جامپ کات یا پرش تصویر، یک تکنیک تدوینی در سینما و ویدئو است که در آن دو شات متوالی از یک سوژه یا صحنه به طور ناگهانی و بدون تطابق زمانی یا فضایی، به هم متصل میشوند و باعث ایجاد پرش بصری در حرکت یا روایت میگردد، این تکنیک برخلاف شیوههای رایج تدوین که هدف آن پنهانسازی برشها و ایجاد تداوم است، تأکید زیادی بر خود برش دارد و به شکلی خودآگاهانه، بیننده را از فرآیند تولید ویرایش مطلع میکند(Bordwell & Thompson, 2019).
در تدوین کلاسیک، هدف اصلی ایجاد تداوم(Continuity) است، یعنی صحنهها و حرکات به گونهای به هم متصل میشوند که حس یکپارچگی و جریان طبیعی زمان و مکان حفظ شود. این امر معمولاً از طریق استفاده از تکنیکهایی مانند کات به کات(Cut-to-Cut)، تطابق حرکتی(Match on Action)، کاتشات(Cutaway Shot) و مچ کات(Match Cut) صورت میگیرد. در مقابل، جامپ کات با عمدی بودنِ ناهمگونی، این تداوم را میشکند. این شکست میتواند در موارد زیر رخ دهد:
تغییر ناگهانی در موقعیت سوژه: اگر یک شخصیت در یک صحنه در یک مکان قرار دارد و در شات بعدی، بدون هیچ گذار منطقی، در مکان دیگری حاضر میشود.
عدم تطابق در حرکت: اگر حرکتی در شات اول شروع شده و در شات دوم، همان حرکت در نقطهای متفاوت از مسیر خود یا با سرعتی متفاوت ادامه مییابد.
تغییر ناگهانی زاویۀ دید یا کادر: اگر کادر دوربین از یک زاویه به زاویهای کاملاً متفاوت پرش کند بدون اینکه پل ارتباطی بصری یا روایی بین این دو وجود داشته باشد.
تغییر در نورپردازی یا رنگ: اگر نورپردازی صحنه بین دو شات به طور غیرمنطقی تغییر کند.
با این حال نکته کلیدی در جامپ کات، آگاهانه بودن آن است. این پرشها تصادفی نیستند بلکه ابزاری برای ایجاد معنا، تاکید یا بیان یک ایده هستند. این تکنیک بیننده را به طور فعال درگیر تفسیر صحنه میکند و او را وادار میسازد تا به شکافهای روایی و بصری توجه کند.
مبدأ تاریخی جامپ کات و مسیر گسترش آن
مبدأ جامپ کات به اوایل قرن بیستم و دوران فیلم صامت بازمیگردد. فیلمسازان کلاسیک در تلاش برای یافتن راههایی برای ایجاد جذابیت بصری و بیان داستان، به آزمایش با تکنیکهای مختلف تدوین پرداختند.
ژرژ ملییس(Georges Méliès)، فیلمساز فرانسوی که به خاطر ساخت فیلمهای فانتزی و سورئال شناخته میشد، یکی از نخستین کسانی بود که از نوعی جامپ کات برای خلق جلوههای ویژه بصری بهره برد. ملییس که در ابتدا یک شعبدهباز بود، تکنیک توقف دوربین(Stop Trick) را در سینما معرفی کرد.
او اغلب هنگام فیلمبرداری، دوربین را متوقف میکرد، تغییری در صحنه ایجاد میکرد(مثلاً یک بازیگر را ناپدید یا ظاهر میکرد یا یک شیء را عوض میکرد) و سپس فیلمبرداری را ادامه میداد. هنگامی که این صحنهها در کنار هم قرار میگرفتند نتیجه یک «پرش» ناگهانی و وهمآلود در تصویر بود که در آن زمان بسیار جادویی و هیجانانگیز به نظر میرسید.
در آن دوران این تکنیک بیشتر به عنوان نوعی جادوی سینمایی یا تروکاژ(trucage) شناخته میشد و نه الزاماً جامپ کات به معنای معاصر آن که بر گسست روایی و ساختارشکنی تأکید دارد. با این وجود شیوۀ ژرژ ملییس پایهای تکنیکی برای ایجاد دستکاری ناگهانی در جریان تصویری و روایت سینمایی پدید آورد.
موج نوی فرانسه و بازتعریف جامپ کات
اما کاربرد مدرن جامپ کات که بر جنبههای روایی آن تاکید دارد، عمدتاً به موج نوی فرانسه(French New Wave) در دهۀ ۱۹۶۰ بازمیگردد. در این دوره، کارگردانان جوان و نوآور، قواعد کلاسیک سینمای هالیوود را به چالش کشیدند و به دنبال راههایی برای بیان شخصیتر و رادیکالتر در فیلمهای خود بودند.
ژان-لوک گدار(Jean-Luc Godard) یکی از برجستهترین چهرههای این جنبش بود و فیلم از نفس افتاده(À bout de souffle)، نقطۀ عطفی در استفادۀ آگاهانه و ساختارشکنانه از جامپ کات محسوب میشود(Marie 2003). گدار در این فیلم، از جامپ کاتها به صورت متعدد و با استراتژی مشخصی استفاده کرد، او از پرشهای ناگهانی در گفتگوها، حرکات شخصیتها و تغییرات مکانی برای ایجاد حس بیقراری، آشفتگی و ناتوانی شخصیتها در برقراری ارتباط پایدار بهکار برد.
این جامپ کاتها صرفاً یک اشتباه در تدوین نبودند، بلکه عنصری حیاتی از سبک فیلم و بازتابی از روح زمانه و وضعیت ذهنی شخصیتها بودند. گدار با این کار، نه تنها قواعد تدوین کلاسیک را زیر پا گذاشت، بلکه مخاطب را نیز به مشارکت فعال در شکلدهی معنای فیلم دعوت کرد، استفادۀ گدار از جامپ کات، راه را برای بسیاری از فیلمسازان دیگر در موج نو فرانسه و جنبشهای سینمایی بعدی باز کرد تا از این تکنیک به عنوان ابزاری برای بیان فردی و گسست از سنتهای سینمایی استفاده کنند.
ژان روش(Jean Rouch) کارگردان و انسانشناس فرانسوی، به عنوان یکی از بنیانگذاران سینمای مستند به نام «سینمای حقیقت» جایگاهی ویژه در تاریخ سینما دارد. ژان روش با خلق تکنیکهایی مانند استفاده از دوربین سبک و ضبط صدای زنده به سینمای موج نوی فرانسه کمک شایانی کرد، وی با تکیه بر دوربین روی دست، حرکت آزادانه و حضور آشکار فیلمساز در صحنه، مرز میان مشاهدهگر و مشاهدهشونده را کمرنگ میکرد. او مستند را صرفاً بازتاب مکانیکی رویدادها نمیدانست و آن را تعاملی زنده میان سازنده، موضوع و مخاطب میدید.
در بسیاری از آثارش، برشهای ناگهانی و جامپ کاتهای پیشبینینشده، نه به عنوان نقص یا ضعف تکنیکی، بلکه به منزلهٔ ابزاری برای نزدیکی بیشتر به واقعیت، نوسانها و گسستهای زندگی روزمره به کار رفتند.
این پرشهای روایی و تدوین غیرخطی، گاهی تلاطم و بیقراری سوژه را بازتاب میداد و در مواردی، نوعی درگیری و مشارکت فعال تماشاگر با فیلم را طلب میکرد. فیلمهایی چون «وقتی سیاهپوستها دیوانه شدند» و «کرونیک کلان شهر» نمونههایی هستند که در آنها ژان روش، آگاهانه از پرشهای تصویری و گسستهای روایی بهره میگیرد تا حس زنده بودن، پیشبینیناپذیری و کشف تدریجی حقیقت را نسبت به جهان اطراف به مخاطب منتقل کند.
برای ژان روش، حقیقتِ سینمایی صرفاً در بازنمایی دقیق وقایع نبود؛ او معتقد بود حقیقت، با هر بار نگاه و هر بار برش، شکل تازهای پیدا میکند. تدوین شکسته و استفادۀ خلاقانه از جامپکاتها، ابزاری بودند برای دعوت مخاطب به تماشای حقیقی زندگی.
غنیشدن و تکامل تاریخی
در سینمای هالیوودی، بهویژه از دهۀ ۱۹۳۰ تا امروز، تدوین بر اساس تداوم روایی(Continuity Editing) استوار بوده است؛ هدف اصلی این نوع تدوین ایجاد یک روایت بیوقفه، طبیعی و واقعیتگرایانه است تا تماشاگر به راحتی با داستان همراه شود و متوجه حضور تدوین یا مصنوعی بودن اثر نشود.
در تداوم روایی چند اصل اساسی رعایت میشود:
قاعدۀ ۱۸۰ درجه: دوربین فقط در یک سمت خط فرضی قرار میگیرد تا موقعیت جغرافیایی شخصیتها نسبت به هم حفظ شود و بیننده گیج نشود.
قاعدۀ ۳۰ درجه: هنگامی که نما تغییر میکند، زاویۀ دوربین باید دستکم ۳۰ درجه متفاوت باشد تا برش غیرطبیعی و مصنوعی به نظر نرسد.
تطابق نگاه (Eyeline Match): نگاه شخصیت در نماهای مختلف باید با سوژه یا سمت موردنظر مطابقت داشته باشد؛ این اصل باعث میشود مخاطب احساس کند تصاویر کاملاً به هم متصلاند.
تطابق حرکت(Match on Action): حرکات آغاز شده در یک نما بدون وقفه و به طور پیوسته در نمای بعدی ادامه پیدا میکند تا پارگی در روایت اتفاق نیفتد.
جامپ کات در این نظام تدوین، غالباً به عنوان خطا و قانونشکنی تلقی میشد و قواعدی مانند قانون ۳۰ درجه ظهور پیدا کردند تا حضور آن را به حداقل برسانند و برداشتهای تصویری نرم، بدون پرش و آزار چشمی حاصل شود(Bordwell & Thompson, 2019).
در نقطۀ مقابل، فیلمسازان آوانگارد و پستمدرن به طور آگاهانه از جامپ کات بهره گرفتند تا همان روایت تداومی را به چالش بکشند و مخاطب را از حالت پذیرش منفعلانه بیرون بیاورند.
فیلمسازان آوانگارد، پیشرو یا تجربی هستند. آنها معمولاً قالبهای رایج داستانگویی سینمایی را کنار میگذارند و دست به آزمایش و خلاقیت با فرم، تصویر، صدا و روایت میزنند. هدفشان کشف امکانات جدید سینما و نمایش تجربهها یا احساساتی است که سینمای رایج به آن نمیپردازد. آثار آنها ممکن است داستان مشخصی نداشته باشد و بیشتر به یک تجربه بصری و ذهنی تبدیل شود.
فیلمسازان پستمدرن با شعار «همه چیز مجاز است» وارد عمل میشوند و مرزهای بین ژانرها، سبکها و معنی را مخدوش میکنند. آنها معمولاً با ارجاع دادن به آثار دیگر، بازی با کلیشهها و ترکیب طنز یا تراژدی سبک شخصی خود را میسازند. هیچ «قانون طلایی» وجود ندارد، بازی با قراردادهای سینمایی و روایتهای آشنا یکی از اصول مهم آنها است.
فیلمسازان آوانگارد(Avant-garde) و پستمدرن(Postmodern) با استفاده از جامپ کات، فرآیند تداوم روایی را از هم گسیختند. آنها این تکنیک را به کار گرفتند تا:
مخاطب را شوکه کنند: با شکستن انتظارات بیننده از جریان طبیعی روایت، حس غافلگیری و شوک ایجاد میکردند.
فاصلهگذاری برشتی(Brechtian Distanciation) یا بازتاباندیشی(Self-reflexivity) ایجاد کنند: جامپ کات به عنوان یک برش آشکار مخاطب را از واقعیتِ ساختگی بودن فیلم آگاه میکند. این رویکرد که ریشه در نظریات نمایشی برتولت برشت(Bertolt Brecht) دارد که با هدف جلوگیری از همزادپنداری عمیق تماشاگر با شخصیتها و داستان و همچنین تشویق تماشاگر به تفکر انتقادی درباره آنچه میبیند انجام میشد. با برجسته کردن خودِ پروسۀ ساخت فیلم، جامپ کات بر مصنوعی بودن و ساختگی بودن جهان سینمایی تأکید میکرد (Cook, 2021).
ویدئو آرت، موزیک ویدئو و رسانههای دیجیتال
با ظهور رسانههای جدید و شکلگیری ویدئو آرت(Video Art)، موزیک ویدئو(Music Video) و در نهایت فرهنگ دیجیتال، جامپ کات به ابزاری قدرتمند و پرکاربرد تبدیل شد چرا که در این فضاها سرعت و ضربآهنگ بالا اهمیت ویژهای دارد به طوری که پیام سازنده باید در زمان کمی به مخاطب انتقال دادهشود و جامپ کات به زیبایی این نیاز را مرتفع میسازد.
ویدئو آرت: در این شیوه هنرمند با استفاده از فیلمبرداری دیجیتال یا آنالوگ، تصاویر متحرک و صدا را به شکلی خلاقانه و مفهومی به کار میبرد تا پیامی بصری و اغلب انتزاعی خلق کند. هنرمندان ویدئو آرت از جامپ کات برای کاوش در ماهیت رسانه، شکستن روایت خطی و ایجاد تجربههای حسی و مفهومی غیرمنتظره استفاده میکنند.
موزیک ویدئو: این شیوه بستر ایدهآلی برای استفادۀ خلاقانه از جامپ کات است. ریتم موسیقی، کلیپهای تصویری سریع و اغلب گسسته و نیاز به ایجاد هیجان بصری، جامپ کات را به ابزاری اصلی در موزیک ویدیو تبدیل کرد. فیلمسازان موزیک ویدئو از آن برای تطابق بصری با ضربهای موسیقی، ایجاد حس انرژی و پویایی و بیان مفاهیم انتزاعی استفاده کردند (Tryon, 2015).
رسانههای دیجیتال: امروزه در پلتفرمهایی مانند یوتیوب، تیکتاک و اینستاگرام جامپ کات به یک زبان بصری رایج تبدیل شده است. سازندگان محتوا از آن برای حفظ توجه مخاطب در محیطی پر از محرکهای رقیب، ایجاد طنز یا نمایش سریع فرآیندها استفاده میکنند. این کاربرد گسترده نشاندهندۀ انطباقپذیری و کارایی بالای این تکنیک در فرهنگ بصری معاصر است.
جامپ کات امروزه چه کاربردی در سینما دارد؟
در دوران معاصر، جامپ کات دیگربه عنوان نشانهای از شتاب و ضربآهنگ رسانه یا ابزاری برای گسست روایی تلقی نمیشود و به ابزار بیانی چندوجهی تبدیل شده است که میتواند معانی عمیقتری را منتقل کند.
نمایش گسست روانی کاراکترها: جامپ کات میتواند به طور بصری، وضعیت ذهنی آشفته، اضطراب، پارانویا یا تغییرات ناگهانی در روحیه یک شخصیت را نشان دهد. این پرشها، انعکاسی از نوسانات درونی شخصیت و عدم ثبات روانی او هستند.
فیلم ماشینیست(The Machinist-2004): در این فیلم جامپ کاتها بهطور مؤثری ذهنیت آشفتۀ شخصیت اصلی(با بازی کریستین بیل-Christian Bale) را نمایش میدهند. پرشهای ناگهانی در تدوین حس اضطراب، سوءظن و ناپایداری روانی شخصیت را تشدید میکند و بیننده را در فضای ذهنی او غوطهور میسازد.
انتقال در زمان: اگرچه معمولاً از جامپ کات برای گسست ناگهانی در یک لحظۀ زمانی استفاده میشود، اما برخی فیلمسازان از آن برای نشان دادن گذشت سریع زمان در یک بازۀ زمانی طولانیتر نیز بهره میبرند. مثلاً نمایشی از یک شخصیت که در طول سالها تغییر میکند میتواند با استفاده از جامپ کاتهای مکرر بسیار سریع و مؤثر به تصویر کشیده شود.
انیمیشن بالا(up-2009) از کمپانی پیکسار که در سکانس معروف مونتاژ زندگی مشترک کارل و الی، جامپ کاتهای متعددی گذر سالها را در چند دقیقه نشان میدهد. این برشها، بزرگ شدن، سالمند شدن و تغییرات محیطی زندگی را بسیار سریع و مؤثر منتقل میکنند.
خلق طنز بصری: جامپ کات میتواند در موقعیتهای کمدی برای ایجاد غافلگیری، اغراق یا نشان دادن پوچی و بیمعنایی یک موقعیت به کار رود. این نوع استفاده معمولاً با جامپ کات در موقعیتهای غیرمنتظره همراه است.
سکانسهای متعدد فیلم Shaun of the Dead ساختۀ سال 2004 از کارگردان معروف ادگار رایت(Edgar Wright) از این تکنیک بهره میبرد. در این فیلم ادگار رایت با استفاده از جامپ کاتهای سریع هنگام انجام کارهای ساده روزمره مثل بیدار شدن، آماده شدن یا رفتن به مغازه علاوه بر سرعت دادن به روایت، موقعیتهای کمدی و غافلگیرکنندهای میسازد. چینش متوالی نماهای کوتاه و پرشهای ناگهانی بین آنها، هم ریتم طنز را بالا میبرد و هم حالت اغراقآمیزی به اتفاقات معمولی میدهد که برای مخاطب خندهدار و سرگرمکننده است.
مثال دیگر برای خلق طنز با استفاده از جامپ کات در فیلم لیست شیندلر(Schindler’s List) ساخته سال 1993 اثر استیون اسپیلبرگ(Steven Spielberg) میباشد.
همانطور که در مثال میبیند با رقم زدن یک صحنه غیرمعمول در آخر با استفاده از جامپ کات، طنزی در دل داستان رقم زدهاست.
به چالش کشیدن ادراک بیننده: برخی آثار مستقل و تجربی با افراط در استفاده از جامپ کات، ادراک بیننده از واقعیت را به چالش میکشند. این فیلمها با ایجاد یک تجربه بصری گیجکننده و غیرقابل پیشبینی، مخاطب را وادار میکنند تا در مورد ماهیت واقعیت، روایت و تجربه زیسته خود تأمل کند (Buckland, 2017). به عنوان مثال، فیلمهای تجربی که جریان سیال ذهن را به تصویر میکشند، ممکن است از جامپ کاتهای فراوان برای شبیهسازی پراکندگی افکار و احساسات استفاده کنند. مثال معروف آن فیلم از نفس افتاده(breathless) از گدار میباشد که در بالاتر توضیح داده شد. این تطبیقپذیری، جامپ کات را از یک تکنیک صرفاً فاصلهگذار و شکاننده به یک ابزار بیانگرو معناداردر جعبه ابزار فیلمسازان تبدیل کرده است.
انواع جامپ کات
جامپ کات، گرچه ماهیت اصلی آن «پرش» است، اما میتواند به روشهای مختلفی در ساختار بصری و روایی به کار گرفته شود. در اینجا به چند نوع رایج آن اشاره میکنیم:
جامپ کات کاهنده (Reducing Jump Cut)
در این نوع جامپ کات، بخشهایی از حرکت یا دیالوگ یک صحنه به طور عمدی حذف میشود تا یک پرش زمانی یا مکانی در مدت زمان نمایش فیلم ایجاد گردد.
مثال: شخصیت الف در حال خوردن یک سیب است. او سیب را به دهان میبرد، گاز میزند و در شات بعدی، سیب را با بخشی دیگر خورده شده، دوباره به دهان میبرد. شکاف بین دو گاز زدن، بخشی از فرآیند خوردن سیب را حذف کرده و باعث ایجاد یک پرش در اکشن شده است. این تکنیک اغلب برای نشان دادن گذشت سریع زمان در یک فعالیت یا اغراق در نمایش یک عمل به کار میرود.
همانطور که در این مثال میبینید با جامپ کات کاهنده به ریتم و روایت فیلم سرعت داده شده است.
مثال معروف آن فیلم از نفس افتاده(breathless) از گدار میباشد؛ جامپ کات کاهنده در سکانس رانندگی دیده میشود. شخصیت اصلی در حال راندن خودرو است و با هر جامپ کات، بخشی از مسیر حذف شده است؛ مخاطب حرکت پیوسته و یکسانی میبیند اما پرشهای زمانی میان برشها وجود دارد. همچنین، همین تکنیک برای کوتاهکردن و تسریع هر نوع حرکت روزمره در خیلی از فیلمها کاربرد دارد.
همانطور که میبینید بخشی از مسیر و دیالوگ با جامپ کات حذف میشود و آنقدر برش واضح است که مخاطب را با استفاده از جامپ کات از روایت فیلم بیرون میاندازد و وی را متوجه ساختگی بودن روایت میکند.
جامپ کات افزایشی(Additive Jump Cut)
این نوع جامپ کات با افزودن اَکتیویتۀ بصری ناگهانی یا غیرمنتظره در صحنهای که انتظار آن نمیرود برای تأکید، ایجاد شوک یا برجسته کردن یک نقطۀ خاص در روایت استفاده میشود.
مثال: در یک صحنۀ گفتگو شخصیت الف در حال صحبت کردن است. ناگهان، بدون هیچ مقدمهای یک تصویر گرافیکی، یک کلوزآپ از شیئی بیربط یا یک تصویر کوتاه و غیرمنتظره به تصویر اضافه میشود و بلافاصله حذف میگردد. این افزودنی باعث ایجاد یک پرش ناگهانی در جریان بصری و تمرکز ناخواسته بر عنصر افزودهشده میشود.
در فیلم fight club محصول سال 1999 کارگردان فیلم(دیوید فینچر- David Fincher) با افزودن ناگهانی تصویر تایلر دوردن در کادر، قبل از آنکه کاراکترش وارد داستان شود تصویر او برای یک یا دو فریم به صورت نامنتظره ظاهر میکند که یک نوع جامپ کات افزایشی محسوب میشود و هدفش ایجاد اغتشاش و سوال در ذهن مخاطب است.
جامپ کات فضایی(Spatial Jump Cut)
این نوع شامل پرش ناگهانی به موقعیت مکانیِ دور یا نزدیک بدون هیچ گذر منطقی و ارتباطی بصری است. این جامپ کات بسیار شبیه به مچ کات میباشد با این تفاوت که لزوما ابژۀ تکرار شونده وجود ندارد.
مثال: یک شخصیت در حال راه رفتن در یک خیابان است. شات بعدی او را ناگهان در اتاق نشیمن خانهاش نشان میدهد بدون اینکه هیچ صحنهای از خروج از خیابان، ورود به خانه یا طی کردن مسیر بازیگر را نشان دهد. این پرش فضایی میتواند برای نشان دادن ناگهانی بودن یک تغییر موقعیت یا بیان یک احساس گمگشتگی یا جابجایی روانی به کار رود.
یک مثال بسیار واضح و تاثیرگذار از جامپ کات فضایی مربوط به فیلم درخشش( The Shining, 1980) اثر استنلی کوبریک میباشد: پس از سکانسهایی که جک تورنسن در یک بخش خاص از هتل ظاهر میشود ناگهان با یک جامپ کات فضایی بدون گذر منطقی و بدون حتی یک پل، وارد موقعیت کاملاً متفاوتی از هتل یا حتی نمای بیرونی هتل میشویم. این تکنیک باعث ایجاد حس ناآرامی، اختلال در ادراک فضا و تاکید بر دگرگونی روانی کاراکترها و فضای وهمآلود داستان میشود.
مثال ویدیویی که در پایین قرار دارد از فیلم hot fuzz ساختۀ سال 2007 اثر ادگار رایت میباشد.
همانطور که مشاهده میکنید از جامپ کات کاهشی و فضایی و حتی مچ کات در این قطعه از فیلم استفاده شدهاست.
جامپ کات بیانی(Expressive Jump Cut)
این نوع جامپ کات، فراتر از کاربردهای صرفاً فرمی با هدف ایجاد تمهیداتی فرامتنی(Meta-textual)یا استعاری(Metaphorical) به کار گرفته میشود. هدف اصلی آن تأثیرگذاری احساسی، مفهومی یا فلسفی بر مخاطب است.
مثال: در یک صحنۀ درام، شخصیت الف در حال مواجهه با یک حقیقت تلخ است. کارگردان برای نشان دادن شوک عمیق و گسست روانی او، از جامپ کاتهای مکرر استفاده میکند که بین چهره متحیر شخصیت و تصاویری انتزاعی یا نمادین از سردرگمی یا ناامیدی او جابجا میشوند. این پرشها برای نمایش روانی و برای انتقال یک حس عمیقتر فلسفی دربارۀ ماهیت تجربه انسانی به کار میروند.
مثال آن را میتوان در فیلم ماشینیست(The Machinist-2004) و سری فیلمهای the ring نیز مشاهده کرد(این مثال از فیلم the ring میباشد).
هر یک از این انواع، بسته به هدف فیلمساز و زمینه روایی، میتواند ابزاری قدرتمند برای بیان مفاهیم پیچیده و ایجاد تجربههای سینمایی منحصر به فرد باشد.
تفاوت جامپ کات با کات استاندارد
تا به اینجا به توضیح کاملی از تعریف جامپ کات رسیدیم و مثالهای متفاوتی از انواع جامپ کات را دیدهایم اما ممکن است که ما جامپ کات را با کات استاندارد به علت شباهتهایی که دارند، در فیلم و ویدیوها اشتباه بگیریم. اهمیت این مسئله آنجایی آشکار میشود که این کاتها به دنبال اثر گذاری متفاوتی در ذهن مخاطب خود هستند و با شناخت بیشتر تفاوتهای برشها بهتر میتوانیم به ایده و نیت کارگردان و تدوینگر متوجه شویم.
در دنیای تدوین کات به معنای برش بین دو شات است اما کات استاندارد بخشی از سیستم تدوین تداومی است که هدف آن حفظ حس پیوستگی زمانی، مکانی و روایی است. برشها به گونهای انجام میشوند که مخاطب متوجه تغییر شات نشود و فیلم مانند یک جریان طبیعی به نظر برسد. این رویکرد بر اساس روانشناسی ادراک انسان است که مغز ما به دنبال الگوهای پیوسته و پیشبینیپذیر است؛ بنابراین کات استاندارد توهم(illusion) تداوم را حفظ میکند تا مخاطب در داستان غرق شود.
در اجرای فنی کات استاندارد زاویۀ دوربین حداقل ۳۰ درجه تغییر میکند، موقعیت سوژه، حرکت یا نگاه حفظ میشود و تداوم رعایت میگردد تا هیچ پرشی حس نشود. این قوانین برای جلوگیری از گیج شدن مخاطب و حفظ حس واقعیتگرایانه طراحی شدهاند. تأثیر آن بر مخاطب نامرئی و آرامشبخش است به طوری که برای سینمای هالیوودی که میخواهد مخاطب را با داستان همراه کند ایدئال است و بدین گونه مخاطب را در ایدئولوژی خود غرق سازد البته برخی کارگردانهای هالیوودی دست به جامپ کات برای انتقال ایدئولوژی هالیوودی میزنند که ادامه به آن خواهیم پرداخت.
در مقابل جامپ کات برشی ناگهانی و عمدی است که تداوم را میشکند و پرش بصری ایجاد میکند. زاویه تغییر کمی دارد یا موقعیت سوژه ناگهانی و بدون پل ارتباطی عوض میشود . این نقض قوانین برای ایجاد حس ناهمگونی است؛ مغز با این پرش شوکه میشود و فعالانه سعی در پر کردن شکاف میکند. مخاطب را شوکه یا گیج میکند و او را به فکر وامیدارد فاصلهگذاری ایجاد میکند و مخاطب را آگاه میسازد که فیلم یک ساخت مصنوعی است.
برای مثال در فیلم «کازابلانکا» (1942)، صحنهای که ریک در را باز میکند با کات استاندارد نشان داده میشود: شات اول از بیرون دست به دستگیره میرسد، سپس کات به داخل با ادامۀ حرکت اتفاق میافتد که باعث حفظ تداوم فیلم میشود اما در «از نفس افتاده»(1960) صحنۀ رانندگی میشل با جامپ کات همراه است: بخشی از دیالوگ پریده و موقعیت تغییر کرده که حس بیقراری شخصیت را نشان میدهد و مخاطب را به فکر فرآیند تدوین میاندازد.
سازوکار بیولوژیکی اثرگذاری جامپ کات
برای درک بهتر تأثیرات جامپ کات، لازم است به سازوکارهای بیولوژیکی و عصبشناختی مغز انسان در مواجۀ با این نوع برش، نگاهی بیندازیم. مغز انسان موجودی است که به شدت به دنبال نظم، پیشبینی و معنا است.
مغز در جستجوی پیوستگی و الگو
مغز انسان بهویژه ساختارهای پیچیدهتر مانند قشر پیشانی(Prefrontal Cortex) و ناحیه پاریتال(Parietal Lobe) دائماً در حال پردازش اطلاعات ورودی، شناسایی الگوها و پیشبینی آنچه در ادامه خواهد آمد، است. این بخشها مسئول عملکردهای عالی شناختی مانند توجه، حافظه، برنامهریزی و حل مسئله هستند.
سامانه توجه(Attentional System): این سامانه به طور مداوم ورودیهای حسی را اسکن میکند تا رویدادهای مهم یا تغییرات غیرمنتظره را تشخیص دهد. هنگامی که یک جامپ کات رخ میدهد، این پیوستگی بصری و زمانی که مغز انتظار آن را داشته، مختل میشود. این اختلال، یک هشدار یا سیگنال ناکامی در پیشبینی را در این نواحی مغزی ایجاد میکند.
نقش قشر پیشانی: قشر پیشانی که در درک و پردازش اطلاعات پیچیده و ایجاد حس تداوم روایی نقش دارد، با وقوع جامپ کات دچار اختلال در پردازش خود میشود. این موضوع میتواند منجر به احساس گیر افتادن یا گمگشتگی در جریان اطلاعات شود.
فعالسازی سیستم لیمبیک و پاسخ به شوک
سیستم لیمبیک(Limbic System) مجموعهای از ساختارهای مغزی است که مسئول پردازش احساسات، انگیزش، حافظه و پاسخهای غریزی هستند این ساختارها به شدت تحت تأثیر جامپ کات قرار میگیرند. جامپ کات با ایجاد حس اختلال و شوک، سازوکارهای عصبی مرتبط با توجه، هشدار و پاسخ به محرکهای ناگهانی را فعال میکند. اینها همان سازوکارهایی هستند که در بقای ما نقش دارند یعنی توانایی تشخیص سریع تغییرات در محیط که طی سالیان سال در ما نهادینه شدهاست.
آمیگدال(Amygdala): این عضو بادام شکل کوچک در عمق مغز مرکز پردازش ترس، هیجان و پاسخ به تهدیدات یا محرکهای ناگهانی و غیرمنتظره است. جامپ کات به عنوان یک محرک بصری ناگهانی و غیرمنتظره میتواند آمیگدال را به سرعت فعال کند. این فعالسازی پاسخی بیولوژیکی است که شبیه به پاسخ پرش(Startle Response) عمل میکند. حتی اگر این پرش در سطح فیزیکی محسوس نباشد به طوری که در سطح عصبی، یک موج ناگهانی از فعالیت رخ میدهد.
پاسخ پرش(Startle Response): این شوک آنی ناشی از جامپ کات اگرچه شاید به اندازه یک صدای بلند ناگهانی شدید نباشد اما میتواند نوعی پاسخ «پرش» خفیف را در سطح فیزیولوژیکی و ادراکی ایجاد کند. این احساس بیداری یا هشیاری ناگهانی باعث میشود مخاطب کاملاً به آنچه روی پرده میگذرد توجه کند.
دیگر نواحی لیمبیک: سایر بخشهای سیستم لیمبیک نیز ممکن است در واکنش به این اختلال در پیشبینی و دریافت اطلاعات غیرمنتظره فعال شوند. این میتواند شامل افزایش ضربان قلب، تنفس سطحیتر یا احساس کلی هیجان یا اضطراب باشد که بسته به زمینۀ فیلم اتفاق میافتد.
اثر بیولوژیکی به صورت یکپارچهسازی و جستجوی معنا
مغز انسان یک دستگاه تولید معناست. هنگامی که با یک گسست روبرو میشود تلاش میکند تا این گسست را تفسیر کرده و آن را در چارچوب معنایی خود جای دهد.
برانگیختگی عصبی ناشی از عدم قطعیت: هر بار که پیوستگی بصری یا روایی مختل میشود مغز با نوعی عدم قطعیت یا ابهام روبرو میشود. این وضعیت نوعی برانگیختگی عصبی را در مغز ایجاد میکند که هدف آن تلاش برای کاهش این ابهام و یافتن یک توضیح یا معنای احتمالی است.
سازوکار دفاع شناختی: مغز ممکن است این گسست را به عنوان یک «هشدار» تفسیر کند؛ هشداری برای افزایش هوشیاری یا حتی ممکن است یک تهدید بالقوه برای مغز باشد(البته نه به معنای واقعی تهدید فیزیکی، بلکه تهدیدی برای ساختار معنایی مورد انتظار که در مغز پیشبینی میشود). این برشها میتوانند منجر به فعالسازی سازوکارهای دفاع شناختی خفیف شود مانند: انکار و یا فرافکنی…
تفسیر تجربه: مغز این تجربۀ جدید(جامپ کات) را با تجربیات قبلی خود مقایسه میکند مخصوصا اگر قبلاً فیلمهایی با این تکنیک دیده باشد به طوری که ممکن است آن را به عنوان یک سبک هنری یا ترفندی روایی بشناسد. در غیر این صورت ممکن است آن را به عنوان یک اشتباه یا نقص در فیلم تلقی کند یا اینکه با افزایش اضطراب سعی در یافتن معنای پنهان آن کند. این فرآیند جستجوی معنا بخشی از طبیعت تکاملی مغز برای درک و بقا در محیط است.
تحمیل ایدئولوژی هالیوودی با جامپکات
سینمای هالیوود به عنوان یکی از ایدئولوژیکترین رسانههای فرهنگی جهان در استفاده از ابزارهای روایی و تکنیکهای بصری خود اهدافی فراتر از صرفاً ایجاد ریتم، افزایش جذابیت بصری و یا انتقال اطلاعات را دنبال میکند. یکی از این تکنیکهای قدرتمند جامپکات(Jump Cut) است که ابزاری برای نمایش اختلالات ذهنی، گذر زمان یا ایجاد شوک بصری استفاده میشود و به طور ظریفی برای کنترل ادراک، شکلدهی به احساسات و در نهایت تحمیل پیامها و ایدئولوژیهای خاص به مخاطب به کار گرفته میشود.
جامپکات، در ذات خود، گسست در پیوستگی بصری و روایی است. در سینمای کلاسیک، اصل تداوم نما(Continuity ) حاکم بود؛ یعنی تلاش بر این بود که هرگونه گسست روایی یا بصری تا حد امکان پنهان شود تا مخاطب به طور کامل در دنیای داستان غرق شود و کمترین حواسپرتی را تجربه کند.
همانطور که گفته شد به مرور زمان و با آمدن سینمای آوانگارد و موج نوی فرانسه و نقد رادیکال این اصل تداوم نما در هالیوود کلاسیک، فیلمسازان هالیوودی نیز به مرور زمان به سمت استفاده از جامپ کات برای فیلمهای خود روی آوردند، در سینمای مدرن و به ویژه هالیوود با آگاهی از این موضوع، شروع به استفادۀ استراتژیک از همین گسستها(که جامپکات باشد) کرد.
کنترل ادراک و حذف فضای تفسیر مستقل
هالیوود غالباً ساختار روایی فیلمها را به گونهای طراحی میکند که مخاطب کمترین فرصت و انگیزه را برای تفسیر مستقل یا شکلدهی به برداشتهای شخصی خود داشته باشد این امر از طریق دستکاری در نقاط اتصال روایی یا روانی حاصل میشود، زمانی که نقاط اتصال روایی یا روانی(مانند دیالوگهای توضیحی، حرکات منطقی شخصیتها یا گذرهای زمانی واضح) حذف یا با قطعهای ناگهانی جایگزین میشوند، ذهن بیننده ناچار است از قطعات پراکندۀ تصویری و صوتی که به او ارائه میشود یک روایت یکدست بسازد.
این ساختن روایت، در واقع مسیری است که کارگردان یا استودیو از پیش برای آن تعیین کردهاند. جامپکاتها این فرایند را تسریع و تسهیل میکنند؛ آنها مخاطب را وادار میکنند تا به جای تأمل روی معنای هر صحنه یا ارتباط بین صحنهها سریعاً خود را با صحنۀ بعدی وفق دهد، بالاتر گفته شد که فاصلهگذاری برشتی(Brechtian Distanciation) که در جامپ کات وجود دارد به مخاطب استقلال فکری میدهد اما فیلمساز با حذف بخشی از حقیقت و ایجاد مغلطه در معنا میتواند در ذهن مخاطب جهتگیری فکری خاص خود را القا کند و عملا از استقلال فکری که جامپ کات میدهد در جهت اهداف خود استفاده کند.
شتابدهی به پیامهای ایدئولوژیک
تصاویری که در یک لایۀ معنایی خاص قرار میگیرند(مثلا مربوط به خشونت، توهم، جنگ، نژادپرستی، سرنوشت یا هر موضوع ایدئولوژیک دیگر) با استفاده از جامپکاتهای تند و پیدرپی، شتابزده و القایی میشوند. این سرعت بالای برشها فرصت را از مخاطب میگیرد تا به احساسات خود، برداشتهای انتقادی یا سؤالات احتمالی که ممکن است در ذهنش شکل بگیرد توجه کند.
ذهن بیننده تحت فشار قرار میگیرد تا معنای مورد نظر فیلمساز را به سرعت جذب کند و در نهایت آنچه به عنوان «حقیقت نهایی» یا «برداشت غالب» از فیلم به ذهن مخاطب منتقل میشود همان دیدگاه ایدئولوژیک فیلمساز است که با این تکنیک به شکلی غیرمستقیم و غالباً ناخودآگاه در ذهن مخاطب کاشته میشود.
برانگیختن واکنشهای خاص و حساسیتزدایی
جامپکاتها میتوانند از طریق تحریف ریتم زمانی یا خطی داستان، واکنشهای خاصی را در مخاطب برانگیزند که با دست گذاشتن روی طرحوارههای فرد باعث تایید ایده فیلم شود. برای مثال:
ایجاد اضطراب و عدم اطمینان: قطعهای ناگهانی و بدون مقدمه میتوانند حس بیثباتی، اضطراب یا گمگشتگی را در مخاطب ایجاد کنند. این حس عدم اطمینان، زمینه را برای پذیرش راهحلها یا پیامهایی که فیلم ارائه میدهد فراهم میکند.
پذیرش ارزشهای غربی: در فیلمهایی که ایدئولوژی غربی، فردگرایی یا سرمایهداری را ترویج میکنند، جامپکاتها میتوانند با ایجاد فضایی آشفته این ایدئولوژیها را به عنوان تنها راه نجات یا تنها راه منطقی در دنیایی آشفته جلوه دهند.
حساسیتزدایی نسبت به خشونت: با نمایش متوالی و سریع صحنههای خشن یا شوکهکننده جامپکاتها میتوانند باعث حساسیتزدایی مخاطب نسبت به این تصاویر شوند. خشونت به تدریج عادیسازی شده و به عنوان یک عنصر اجتنابناپذیر یا حتی ضروری در روایت پذیرفته میشود. جامپکاتها میتوانند خشونت را به عنوان یک ضرورت بقا یا یک حقیقت محتوم در زندگی جلوه دهند، بدون آنکه فرصتی برای بررسی ریشههای آن یا پیامدهای اخلاقیاش داده شود.
مثال: پالپ فیکشن(Pulp Fiction, 1994, Quentin Tarantino)
در پالپ فیکشن، کوئنتین تارانتینو با تدوین سریع و جامپکاتهای متعدد نمایش صحنههای خشن را تکهتکه و متوالی انجام میدهد، برای مثال قرعهکشی ناگهانی اسلحه، شلیکهای غیرمنتظره یا بریدن صحنه، میان شوک و دیالوگهای طنزآمیز که این شگردها دست مخاطب را از توقف و تأمل درباره پیامدهای انسانی یا اخلاقی خشونت کوتاه میکند و با تکرار و عادینمایی این صحنهها در طول روایت، خشونت را بهعنوان بخشی طبیعی، ناگزیر و حتی سرگرمکننده جا میاندازد.
این جامپکاتها نه توضیحی درباره ریشههای خشونت میدهند و نه فرصتی برای نقد و تحلیل به مخاطب عرضه میکنند؛ درنتیجه، ذهن تماشاگر، بهجای بحران یا همدردی، بهتدریج با فضای تصویری بیوقفه از خشونت، بیحس و حساسیتزدایی میشود. روایت فیلم نیز این نگاه را تقویت میکند که خشونت نه یک انحراف بلکه ضرورتی برای بقا یا پیشبرد روایت است.
مرثیهای برای یک رؤیا(Requiem for a Dream, 2000, Darren Aronofsky)
مرثیهای برای یک رؤیا(Requiem for a Dream) ساختۀ دارن آرونوفسکی یکی دیگر از نمونههای برجسته هالیوود در استفادۀ ایدئولوژیک از جامپکات است. این فیلم روایتی از فروپاشی روانی و جسمی قهرمانان خود را در بستری از اعتیاد به تصویر میکشد و بخش مهمی از تأثیرگذاری و القای معنای خود را مدیون جامپکاتها و تدوین بسیار پرشتاب است.
طراحی تدوین و قطعهای افزایشی
آرونوفسکی از جامپکاتهای پیدرپی و مدون برای نمایش لحظههای مصرف مواد مخدر استفاده میکند؛ هر سیکل مصرف مواد(تزریق، بلع یا استنشاق) با چندین برش متوالی(مثلاً: آمادهسازی، فرو بردن سوزن، گشاد شدن مردمک چشم، حرکت خون در سرنگ و …) ارائه میشود. این جامپکاتها سرعت و هیجان کاذب مصرف را به مخاطب القاء میکنند و به شکل ناخودآگاه، نوعی اضطراب، فقدان کنترل زمان و عدم تداوم روانی را در مخاطب به وجود میآورند.
کنترل احساس و تحمیل ناامیدی
با شتاب گرفتن جامپکاتها در میانۀ فیلم و تبدیل آنها به ریتمی ماشینی و بیوقفه، آرونوفسکی پیام مرکزی فیلم را که همان تسلیم در برابر اعتیاد و ناتوانی انسان در مقابل سیستمها و تمایلات مخرب است تقویت میکند. مخاطب فرصت چندانی برای تحلیل اخلاقی یا همدردی آگاهانه نمییابد و ناخواسته وارد فضای روانی و بیثباتی شخصیتها میشود، در چنین فضایی احساس ناامیدی و بیاختیاری، همذاتپنداری منفعل و پذیرش شرایط به عنوان امری محتوم را رقم میزند.
عادیسازی فروپاشی: استعمال مکرر جامپکات در صحنههای مصرف، فروپاشی و سقوط را به عنوان حقیقتی اجتنابناپذیر و بیرحمانه بیان میکند.
نفی راهحل یا امید: قطعهای سریع و عدم فرصت نفس کشیدن به مخاطب، امکان تأمل، امید یا جستجوی راه خروج را حذف میکند و وضعیت را کاملاً بسته و تیره جلوه میدهد.
تحریک همزمان اضطراب و تسلیم: تدوین تهاجمی فیلم، ذهن مخاطب را تا مرز اضطراب بالا میبرد و سپس او را به پذیرش ناگزیری تباهی سوق میدهد.
استفاده از جامپکاتها در «مرثیهای برای یک رؤیا» صرفاً نمایشی از فروپاشی نیست؛ بلکه ابزاری است برای تزریق حس بیقدرتی و تسلیم حتی در لایههای ناخودآگاه مخاطب و این دقیقاً نشان میدهد که چگونه سینمای هالیوود میتواند ایدئولوژی خود را با ابزارهای تکنیکی و روایی، خارج از حوزۀ آگاهی ارادی مخاطب تحمیل کند.
در واقع فیلم با نمایش آشفتگی درونی شخصیت اصلی از طریق همین تکنیکها مخاطب را نیز در معرض نوعی آشفتگی مشابه قرار میدهد این همذاتپنداری ناخواسته از طریق گسستهای ادراکی، باعث میشود تا پیامهای فیلم به ویژه در مورد ضرورت رهایی از ساختارهای اجتماعی با توسل به خشونت و شورش، به شکلی عمیقتر در ذهن مخاطب جای بگیرد.
از ملییس تا اینستاگرام؛ جامپکات و تکامل پرشهای سینمایی
جامپ کات، به عنوان یکی از تکنیکهای برجستۀ تدوین در سینما و رسانههای دیجیتال با ایجاد پرشهای ناگهانی و عمدی بین شاتها تداوم روایی و بصری را میشکند و مخاطب را به چالش میکشد. این تکنیک که ریشه در فیلمهای صامت ژرژ ملییس و تکنیک توقف دوربین(stop trick) وی دارد، در موج نوی فرانسه با فیلمسازانی چون ژان-لوک گدار و ژان روش به اوج رسید و به ابزاری ساختارشکنانه برای بیان آشفتگی ذهنی، بازتاب واقعیت روزمره و نقد قواعد کلاسیک تبدیل شد.
برخلاف تدوین کلاسیک هالیوود که بر پیوستگی تأکید دارد و جامپ کات را خطا میداند، فیلمسازان آوانگارد و پستمدرن از آن برای ایجاد فاصلهگذاری، شوک و خودآگاهی بهره بردند. در دوران معاصر جامپ کات در ویدئو آرت، موزیک ویدئو و پلتفرمهای دیجیتال برای افزایش سرعت، حفظ توجه و خلق ضربآهنگ بالا کاربرد گستردهای یافته است.
کاربردهای متنوع آن شامل نمایش گسست روانی(مانند فیلم «the ring»)، انتقال سریع زمان(مانند انیمیشن «up»)، طنز بصری(مانند «Shaun of the dead») موجب چالش ادراک مخاطب میشود. انواع جامپ کات – کاهنده(حذف بخشهایی برای پرش زمانی، مانند «breathless»)، افزایشی(افزودن عناصر ناگهانی، مانند «fight club»)، فضایی(پرش مکانی، مانند «shining») و بیانی(برای تأثیر احساسی، مانند «the ring») – نشاندهندۀ انعطافپذیری این تکنیک در بیان مفاهیم پیچیده است.
از منظر بیولوژیکی، جامپ کات با اختلال در پیشبینیهای مغزی سیستم لیمبیک و آمیگدال را فعال کرده و ادامه پاسخ پرش و برانگیختگی عصبی ایجاد میکند و درنهایت مغز را وادار به جستجوی معنا مینماید. در سینمای هالیوود این تکنیک فراتر از ابزار هنری، برای تحمیل ایدئولوژی عمل میکند: با کنترل ادراک، شتابدهی به پیامها و حساسیتزدایی(مانند عادیسازی خشونت در «pulp fiction» یا القای بیقدرتی در «مرثیهای برای یک رؤیا»)، مخاطب را به پذیرش ارزشهای خاص سوق میدهد.
در نهایت، جامپ کات سینما را از روایت خطی به تجربهای پویا و تأملبرانگیز تبدیل کرده و با تأثیرات عمیق بر مغز و فرهنگ، نشاندهندۀ قدرت رسانه در شکلدهی به ادراک و ایدئولوژی است – تکنیکی که همچنان در حال تکامل و تأثیرگذاری بر دنیای بصری ما است.
J-Cut و L-Cut
تصور کنید در قلب یک فیلم پرهیجان، جایی که تنش، هوا را سنگین کرده: ناگهان صدای قدمهای مرموزی را میشنوید، اما چشمانتان هنوز به صحنه قبلی دوخته شده. این لحظه جادویی، قلب شما را به تپش میاندازد و یکی از رازهای بزرگ تدوین حرفهای را فاش میکند.
تکنیکهایی مانند J-cut و L-cut مرزهای صدا و تصویر را محو میکنند و داستان را زنده نگه میدارند. در دنیای سینما و ویدیو، این کاتها نه فقط ابزارهای فنی، بلکه کلیدهایی برای خلق جریان طبیعی، پیشبینی هیجانانگیز و پیوند عمیق مخاطب با روایت هستند. در تدوین فیلم و ویدیو، J-cut و L-cut دو تکنیک ویرایشی پایهای هستند که برای ایجاد انتقالهای نرم و طبیعی بین صحنهها استفاده میشوند.
J-Cut چیست؟
J-cut یک نوع انتقال ویرایشی است که در آن صدای صحنۀ بعدی زودتر از تصویر آن صحنه شروع میشود. به عبارت سادهتر، بیننده ابتدا صدای صحنه بعدی را میشنود، در حالی که هنوز تصویر صحنه قبلی روی صفحه است. این تکنیک باعث میشود مخاطب به طور ناخودآگاه برای صحنۀ بعدی آماده شود. مثلاً در یک گفتوگو، صدای شخصیت بعدی را میشنوید قبل از اینکه تصویر او ظاهر شود که این کار حس پیشبینی و جریان طبیعی ایجاد میکند.
صحنۀ ۱: شخصیت الف در دفتر کارش در حال صحبت کردن با تلفن است.
صحنۀ ۲: شخصیت ب در حال پیادهروی در خیابان است.
در یک J-Cut، در حالی که تصویر شخصیت الف را میبینیم که در حال اتمام صحبتش است، صدای شخصیت ب را میشنویم که در حال مکالمه در خیابان است. سپس، تصویر به شخصیت ب در حال پیادهروی تغییر میکند. این باعث میشود که احساس کنیم مکالمه شخصیت الف به طور طبیعی به سمت شخصیت ب منتقل شده است، گویی که مکالمه تلفنی آنها در حال پیشرفت است.
L-Cut چیست؟
L-cut برعکس J-cut عمل میکند: صدای صحنۀ قبلی بعد از تغییر تصویر ادامه مییابد. یعنی تصویر به صحنۀ بعدی منتقل میشود، اما صدای صحنۀ قبلی هنوز شنیده میشود. این تکنیک اغلب برای حفظ پیوستگی گفتوگوها یا صداها استفاده میشود، مثلاً در مصاحبهها یا صحنههای دراماتیک، جایی که صدای شخصیت قبلی روی تصویر شخصیت بعدی ادامه دارد تا واکنشها را نشان دهد.
تصور کنید شخصیت الف در حال صحبت کردن است و ما تصویر او را میبینیم. سپس، قرار است به صحنۀ بعدی برویم که شخصیت ب در حال صحبت کردن است. در L-Cut، در لحظۀ کات تصویر بلافاصله به شخصیت ب تغییر میکند اما صدای شخصیت الف هنوز ادامه دارد و شنیده میشود. این صدا با صدای شخصیت ب همپوشانی پیدا میکند تا زمانی که صدای شخصیت الف به پایان برسد.
J-cut و L-cut دو تکنیک ویرایشی هستند که به طور خاص روی همپوشانی و جداسازی صدا از تصویر تمرکز دارند، برخلاف بسیاری از کاتهای دیگر در تدوین ویدیو که عمدتاً تصویری هستند و صدا معمولاً همزمان با تصویر تغییر میکند. برای مثال، کاتهایی مانند کات مستقیم(straight cut)، پرش زمانی(jump cut) یا کات تطبیقی(match cut) بیشتر بر انتقال تصاویر تمرکز میکنند و صدا اغلب بدون نیاز به مدیریت جداگانه به طور خودکار با آنها همگام است.
اما J-cut و L-cut که گاهی «split edits» نامیده میشوند صدا را زودتر یا دیرتر از تصویر وارد یا خارج میکنند تا جریان طبیعیتری در روایت فیلم ایجاد کنند،مثلاً در J-cut، صدای صحنه بعدی پیش از تصویر آن شنیده میشود که این ویژگی منحصربهفرد آنها را از کاتهای صرفاً بصری متمایز میکند. این تمرکز بر صدا باعث میشود این تکنیکها ابزارهای قدرتمندی برای ویرایش حرفهای در فیلمها یا ویدیوهای گفتوگومحور باشند.
تفاوت J-Cut و L-Cut با کات تطبیقی صدا(audio match cut) در تدوین فیلم
در دنیای تدوین فیلم و ویدیو، تکنیکهای J-cut و L-cut ابزارهایی هستند که بر پایۀ همپوشانی زمانی بین صدا و تصویر کار میکنند، در حالی که کات تطبیقی صدا(یا audio match cut) بیشتر بر تطبیق محتوایی و ساختاری عناصر صوتی صحنهها تمرکز دارد، این تفاوتها در نحوۀ اجرا و در هدف و تأثیر بر مخاطب نیز ریشه دارند.
کات تطبیقی صدا: این تکنیک نوعی انتقال ویرایشی است که عناصر صوتی دو صحنه متوالی را از نظر محتوا، ساختار یا ویژگیهای شنیداری مانند تن، ریتم، حجم یا نوع صدا تطبیق میدهد تا انتقال نرم و مفهومی ایجاد شود. این روش بخشی از خانواده گستردهتر match cuts است که معمولاً بصری هستند، اما وقتی تمرکز بر صدا باشد، به audio match cut تبدیل میشود.
هدف اصلی آن ایجاد پیوند احساسی یا مفهومی بین صحنهها است، نه فقط همپوشانی زمانی. برای مثال: صدای فریاد یک شخصیت در صحنۀ اول میتواند به صدای آژیر ماشین در صحنۀ دوم تبدیل شود، جایی که هر دو صدا از نظر شدت یا فرکانس مشابه هستند. این تکنیک میتواند بدون نیاز به همپوشانی زمانی اجرا شود و بیشتر بر «تطبیق» طبیعی صداها تأکید دارد تا مخاطب احساس وحدت یا تعجب کند.
تفاوتهای کلیدی بین این تکنیکها را میتوان از چند جنبه بررسی کرد. اول، تمرکز اصلی J-cut و L-cut بر زمانبندی صدا نسبت به تصویر متمرکز هستند، در حالی که audio match cut بر تطبیق محتوایی یا ساختاری صداها تأکید دارد.
در نحوۀ اجرا، J-cut و L-cut با همپوشانی زمانی کار میکنند(مثلاً با کشیدن کلیپهای صوتی در تایملاین دیجیتال) اما audio match cut میتواند همزمان با یک کات مستقیم باشد و نیازی به همپوشانی ندارد؛ فقط ویژگیهای صوتی صحنهها باید با هم جور شوند.
از نظر هدف، J-cut و L-cut برای ایجاد جریان طبیعی، پیشبینی یا پیوستگی استفاده میشوند مانند شبیهسازی زندگی واقعی که صداها قبل یا بعد از تصاویر شنیده میشوند، در حالی که audio match cut برای تأکید بر تم یا انتقال خلاقانه طراحی شده و پیوند مفهومی ایجاد میکند.
تأثیر بر مخاطب نیز متفاوت است: J-cut و L-cut توجه را از طریق زمانبندی هدایت میکنند و تنش یا نرمی در انتقالها ایجاد میکنند، مثلاً در گفتوگوها برای نشان دادن واکنشها. اما audio match cut با ایجاد حس وحدت یا تعجب، باعث میشود که مخاطب متوجه شباهت صداها شود و داستان را عمیقتر درک کند.
علت نامگذاری این کاتها
نام J-cut و L-cut از شکل ظاهری این ویرایشها در تایملاین نرمافزارهای تدوین غیرخطی(NLE) مانند: Adobe Premiere ،Final Cut Pro یا DaVinci Resolve گرفته شده است. نرمافزارهای تدوین غیرخطی(Non-Linear Editing یا NLE): به بیان ساده NLE شبیه به محیطی است که میتوانید المانهای مختلف(ویدئو، صدا، تصاویر ثابت، متن) را بکشید و رها کنید، ترتیبشان را تغییر دهید، اصلاحشان کنید و نتیجه نهایی را در قالب یک پروژه منسجم خروجی بگیرید.
J-Cut: وقتی صدای صحنۀ بعدی زودتر شروع میشود، کلیپ صوتی زیر کلیپ تصویری صحنۀ قبلی کشیده میشود و شکل حرف J(معکوس یا چرخیده) را در تایملاین ایجاد میکند. صدای نمای بعدی مانند دم حرف J به سمت چپ(قبل از تصویر) امتداد مییابد.

L-Cut: صدای صحنۀ قبلی بعد از تصویر ادامه مییابد که کلیپ صوتی را به سمت راست(بعد از تصویر) میکشد و شکل حرف L را تشکیل میدهد. این شکل مانند یک خط افقی با یک پایه عمودی به نظر میرسد.

این نامها بیشتر با ظهور ویرایش دیجیتال در دهههای 1980 و 1990 محبوب شدند زیرا تایملاینهای گرافیکی نرمافزارها این شکلها را واضح نشان میدهند(لاین پایینی برای صدا و لاین بالایی برای تصویر میباشد).
تاریخچۀ J-Cut و L-Cut
این تکنیکها ریشه در دوران اولیۀ فیلمسازی صدادار دارند و به دهۀ 1920 میلادی(یعنی عصر کلاسیک هالیوود) برمیگردند. با ظهور فیلمهای «talkie»(فیلمهای صدادار) در اواخر دهۀ 1920 ویرایشگرها نیاز داشتند تا صدا و تصویر را به طور هماهنگ مدیریت کنند تا داستان روان پیش برود.
این کاتها در دوران هالیوود کلاسیک(دهههای 1920 تا 1950) وجود داشتند هرچند نامهای خاص «J» و «L» تا ظهور ویرایش دیجیتال در دهههای 1980 و 1990 استاندارد نشدند. این تکنیکها در دوران هالیوود کلاسیک که گاهی split edits یا overlapping audio transitions نامیده میشوند با ورود فیلمهای صدادار(talkies)در اواخر دهۀ 1920 میلادی رواج یافتند زیرا ویرایشگرها نیاز داشتند تا صدا و تصویر را به طور مستقل مدیریت کنند تا جریان داستان طبیعیتر شود.
برای مثال در فیلمهایی مانندCitizen Kane(1941) ساختۀ اورسون ولز، از تکنیکهای مشابه مانند همپوشانی دیالوگها(overlapping dialogue) استفاده شده که میتواند بخشی از این رویکرد باشد هرچند که مستقیماً به عنوان J-cut یا L-cut نامگذاری نشده بود، این فیلم بیشتر برای نوآوریهای بصری شناخته میشود اما عناصر صوتی آن نیز پیشرو بودند.
در دوران پیش از دیجیتال ویرایش فیلم کاملاً آنالوگ و فیزیکی بود و این کاتها با ابزارهای مکانیکی انجام میشدند:
نوارهای جداگانه برای صدا و تصویر: فیلمها روی نوارهای سلولوئیدی(فیلم 35 میلیمتری) ضبط میشدند، جایی که تصویر و صدا اغلب روی نوارهای جداگانه بودند(صدا روی نوارهای مغناطیسی یا اپتیکال ضبط میشد).
ویرایشگرها با استفاده از دستگاههایی مانند Moviola(که در دهۀ 1920 اختراع شد) یا Steenbeck، نوارهای فیلم را به صورت دستی برش میدادند و میچسباندند. برای ایجاد همپوشانی نوار صدا را کمی جلوتر یا عقبتر از نوار تصویر قرار میدادند تا صدا زودتر شروع شود(شبیه J-cut) یا دیرتر تمام شود(شبیه L-cut) این کار نیاز به دقت بالایی داشت، زیرا هر برش، فیزیکی بود و اشتباهات را نمیتوان به راحتی undo کرد.
روشهای دستی: ویرایشگرها نوارها را روی میزهای نور(light tables) بررسی میکردند، با ذرهبین جزئیات را میدیدند و با چسب یا splice tape قطعات را به هم متصل میکردند. برای مثال در یک سکانس گفتوگو، صدای شخصیت بعدی را روی نوار صدا زودتر میچسباندند تا قبل از تغییر تصویر شنیده شود.
قبل از بهوجود آمدن L-cut و J-cut به معنا امروز آن کارگردانهای سینمای کلاسیک با تکنیکهای مشابه کاتهای امروزی به تدوین فیلمهای خود میپرداختند:
تکنیک Overlapping Sound :overlapping sound به همپوشانی صداها بین صحنهها یا درون یک صحنه اشاره دارد، جایی که صداهای دو بخش(مانند دیالوگها یا افکتها) روی هم میافتند تا انتقال پیوسته ایجاد شود. این میتواند شامل sound lag(صدا از صحنه قبل ادامه یابد) یا sound advance(صدا از صحنه بعد زودتر شروع شود) باشد، اما اغلب به «پلهای صوتی»(sound bridges) برای اتصال صحنهها اشاره دارد.
تکنیک پیشروی صدا(Sound Advance): در sound advance صدا(مانند دیالوگ، موسیقی یا افکتهای صوتی) از صحنۀ بعدی پیش از تغییر تصویر وارد میشود. یعنی مخاطب ابتدا صدای جدید را میشنود، در حالی که هنوز تصویر صحنه قبلی روی صفحه است. این کار باعث میشود انتقال بین صحنهها نرمتر و واقعیتر به نظر برسد، زیرا در زندگی واقعی هم اغلب صداها قبل از دیدن منبعشان شنیده میشوند، به نوعی این تکنیک همان J-cut در تدوین امروزی میباشد.
مثال: تصور کنید در یک فیلم جنایی، شخصیت اصلی در حال قدم زدن است. ناگهان صدای زنگ تلفن صحنۀ بعدی را میشنوید اما تصویر هنوز روی شخصیت اصلی مانده است. وقتی تصویر تغییر میکند تلفن را میبینید این تکنیک در اینجا تنش ایجاد میکند و مخاطب را برای صحنۀ بعدی آماده میکند.
با ظهور فیلمهای صدادار مانند The Jazz Singer(1927)، ویرایشگرها شروع به آزمایش با جداسازی صدا از تصویر کردند. پیش از این فیلمهای صامت فقط بر تصاویر تکیه داشتند اما صدا امکان همپوشانی را فراهم کرد. آلفرد هیچکاک در فیلمهایی مانند Blackmail (1929) از sound advance برای ایجاد بلاتکلیفی یا تعلیق(suspense) از این برشها استفاده کرد، مثلاً صدای چاقو در صحنه قتل زودتر شنیده میشود تا تنش افزایش یابد.
تکنیک تاخیر صدا(sound lag): تکنیکی است که در آن صدای صحنۀ قبلی(مانند دیالوگ، موسیقی یا افکت صوتی) بعد از تغییر تصویر به صحنۀ بعدی ادامه مییابد، یعنی تصویر عوض میشود اما صدا همچنان از صحنۀ قبل شنیده میشود تا انتقال نرمتر شود. این روش برعکس sound advance(که صدا جلوتر میرود) عمل میکند و حس «تأخیر» یا «پسماندگی» صدا ایجاد میکند، این تکنیک همان L-cut در تدوین امروزی میباشد.
در Rear Window (1954) از آلفرد هیچکاک، صداهای بیرون پنجره(مانند صحبت همسایهها) بعد از کات به داخل اتاق ادامه مییابند تا حس جاسوسی و پیوستگی ایجاد شود. این تکنیکها در فیلمهای کلاسیک برای ایجاد ریتم دراماتیک و انتقالهای نرم استفاده میشدند مانند آثار آلفرد هیچکاک یا فیلم Citizen Kane، جایی که صدا برای افزایش تنش یا پیوند صحنهها به کار میرفت.
در دوران ویرایش آنالوگ(با نوارهای فیلم فیزیکی)، این همپوشانیها به صورت دستی انجام میشد، اما نامهای J و L با ورود سیستمهای ویرایش غیرخطی دیجیتال در دهۀ 1990 استاندارد شد. تکنیکهای مشابه در فیلمهای کلاسیک مانندBlackmail (1929) دیده میشود جایی که صدا برای ایجاد عمق دراماتیک استفاده شده است. با پیشرفت فناوری این کاتها در فیلمهای مدرن مانند سری «Star Wars» یا آثار کریستوفر نولان(Christopher Nolan) برای افزایش تنش و جریان طبیعی به کار رفتهاند.
امروزه J-cut و L-cut علاوه بر فیلمها در ویدیوهای تبلیغاتی، اینستاگرام، تیکتاک و حتی در آلبومهای موسیقی نیز حضور دارند مثلا در آلبوم اشتباه خوب از بهرام نورایی در انتهای هر موزیک، ابتدای موزیک بعدی با ریتم و نوای خاص خود حضور دارد که باعث میشود، معنای آلبوم موسیقی فقط متشکل از تعدادی موزیک نباشد و به مخاطب میگوید که خواننده درحال روایت یک داستان بزرگتر میباشد و آهنگهای آلبوم بهیکدیگر مرتبط هستند.
چرا از J-CUT و L-CUT در تدوین استفاده میشود
این کاتها ابزارهای قدرتمندی برای ویرایشگرها هستند و دلایل اصلی استفاده از آنها عبارتند از:
هدایت توجه مخاطب: J-cut برای پیشبینی صحنۀ بعدی استفاده میشود(مثلاً شنیدن صدای در قبل از دیدن آن) در حالی که L-cut برای نشان دادن واکنشها یا ادامۀ افکار مفید است(مثلاً صدای راوی روی تصاویر جدید).
این کاتها کمک میکنند تا مخاطب در ویدیوهای کوتاه اجتماعی درگیر بماند مثلاً: L-cut با پخش صدای کلیپ بعدی قبل از اینکه تصویرش نمایان شود، کنجکاوی ایجاد میکند و مخاطب را تا پایان نگه میدارد. J-cut نیز برای حفظ جریان موسیقی یا صدا در پرشهای سریع مفید است مانند ادامۀ پخش موسیقی از یک صحنه به صحنۀ بعدی درTikTok که انتقال را جذاب و روان میسازد. در تبلیغات این تکنیکها نرخ تماشا(view-through rate)و تعامل(لایک، کامنت) را افزایش میدهند.
J-cut در فیلمThe Godfather(1972) به کارگردانی فرانسیس فورد کاپولا(Francis Ford Coppola) در صحنهای که مایکل کورلئونه در رستوران نشسته صدای گفتگوی بعدی(در مورد قتل) قبل از کات به صحنۀ بعدی شروع میشود، این کات در اینجا چیزی بیشتر از یک انتقال ساده میباشد و توجه مخاطب را به ادامۀ داستان جلب میکند.
روایت و ریتم: این تکنیکها ریتم فیلم را کنترل میکنند، تنش ایجاد میکنند یا صحنهها را بدون نیاز به افکتهای پیچیده به هم متصل میکنند. در مستندها، مصاحبهها یا ویدیوهای آموزشی برای حفظ پیوستگی گفتوگوها ایدهآل هستند.
این تکنیکها فراتر از ابزار فنی هستند و به بازاریابان اجازه میدهند داستانگویی خلاقانهتری داشته باشند. با جابجایی زمانبندی صدا و تصویر، ریتم ویدیو کنترل میشود و تأثیر احساسی بیشتری ایجاد میشود مانند ایجاد تعلیق یا پیوستگی در ویدیوهای کوتاه اجتماعی. در تبلیغات، این کار برای ساخت روایت(narrative) جذاب و متمایز استفاده میشود.
J-cut در فیلم( “Inception” (2010، به کارگردانی کریستوفر نولان(Christopher Nolan) در صحنههای رویا، صدای لایه بعدی(مانند موسیقی هانس زیمر) قبل از تغییر تصویر شروع میشود تا تعلیق و خلاقیت روایی افزایش یابد، مشابه استفاده در TikTok برای ایجاد پیشبینی(anticipation) در تبلیغات خلاقانه.
پنهان کردن کات و سادهتر کردن روایت تصویری و صوتی: چنین کارکردی در مستند، فیلم داستانی، گفتگو و حتی ویدئوهای آموزشی باعث افزایش گیرایی و کاهش حس تصنعی بودن تأثیر تدوین میشود. راهکار حرفهایها برای یک تدوین یکپارچه و تأثیرگذار همین استفادهٔ صحیح از این دو کات ساده اما پیشرفته است.
سهولت استفاده و دسترسی: با ابزارهای ساده مانند CapCut یا ویرایشگرهای موبایل، حتی تازهکاران میتوانند این کاتها را اجرا کنند. این دسترسی آسان باعث شده بازاریابان کوچک هم ویدیوهای حرفهای بسازند و رقابت کنند، بدون نیاز به داشتن به تجهیزات پیچیده.
همچنین در ابعاد متفاوت کاربردهای متفاوت، اما مهم نیز دارد:
در مستند: برای حفظ جریان طبیعی گفتگوها، صدای محیط و روایت در حالی که تصویر به بخشهای کلیدی دیگر منتقل میشود. این تکنیکها به مستندسازی حس اصالت و واقعی بودن میبخشند.
در مصاحبهها و گفتگوها: در مصاحبهها و گفتگوها L-cut تکنیکی مؤثر برای جلوگیری از قطع ناگهانی صحبت مصاحبهشونده است و حس طبیعیتری به تبادل نظر میبخشد. برای مثال میتوان از آن برای تأکید بر یک نکته کلیدی مصاحبهشونده استفاده کرد، در حالی که تصویر به واکنش مصاحبهکننده تغییر میکند اما صدای مصاحبهشونده همچنان ادامه مییابد تا پیوستگی روایی حفظ شود.
در ویدئوهای آموزشی و وبینارها: برای حفظ تمرکز مخاطب بر روی محتوای ارائه شده، J-cut میتواند برای معرفی موضوع بعدی در حالی که مدرس هنوز در مورد موضوع قبلی صحبت میکند استفاده شود و L-Cut میتواند برای تأکید بر یک نکته در حالی که اسلاید تغییر میکند، مفید باشد.
تأثیر L-cut و J-cut بر مغز و سیستم عصبی(تحلیل بیولوژیک و عصبشناختی)
این کاتها جدا از ارزش هنری و روایی، از منظر عصبشناسی و بیولوژی نیز به شکل قابل توجهی بر مغز انسان اثر میگذارند و تجربه تماشاگر را عمیقتر یا روانتر میسازند. درک چگونگی این تأثیرات نیازمند بررسی سازوکارهای پردازش اطلاعات در مغز به ویژه در مواجهه با ورودیهای چندحسی و نیازمندیهای ایجاد پیوستگی روایی است. در ادامه به توضیح مغز و سیستم ادراکی انسان در برابر این برشها میپردازیم و نقش آنها در پردازش اطلاعات، ایجاد پیوستگی روایی و تحریک توجه مخاطب را با جزئیات بیشتری بررسی میکنیم.
مغز انسان یک ارگان پیچیده است که دائماً در حال دریافت، تفسیر و پاسخ به اطلاعات محیطی است. در مواجهه با رسانههای تصویری، مغز وظیفه دارد تا سیگنالهای دیداری و شنیداری را پردازش کرده و آنها را در یک چارچوب معنایی و روایی منسجم قرار دهد.
L-cut و J-cut با دستکاری زمانبندی این سیگنالها، به طور مستقیم بر این فرآیندهای پردازشی تأثیر میگذارند و میتوانند تجربۀ ادراکی مخاطب را به طرق مختلفی شکل دهند. این تأثیرات از سطوح ابتدایی پردازش حسی تا سطوح عالیتر شناختی مانند پیشبینی، توجه و حافظه گسترش مییابد.
پردازش چندحسی(Multisensory Integration)
مغز انسان به گونهای پیشرفته طراحی شده که قادر است ورودیهای متفاوت حسی(مانند دیداری و شنیداری) را بهصورت یکپارچه پردازش کند. این فرآیند که به عنوان پردازش چندحسی یا همگرایی چندحسی(Multisensory Integration) شناخته میشود اساس درک ما از دنیای پیرامون است. در حالت ایدهآل محرکهای حسی که از یک منبع واحد نشأت میگیرند، در زمان و مکان با هم همگرا میشوند و مغز این همگرایی را به عنوان یک رویداد واحد و منسجم تفسیر میکند.
J-cut: در تکنیک J-cut، صدای صحنۀ بعدی قبل از قطع تصویر شنیده میشود، این بدان معناست که محرک شنیداری(صدای صحنه بعدی) قبل از محرک دیداری مرتبط با آن ظاهر میشود. مغز با پردازش این سیگنال شنیداری شروع به آمادهسازی برای دریافت محرک دیداری مرتبط با آن میکند و این پیشبینی شنیداری باعث فعال شدن نواحی خاصی از مغز میشود که در پردازش اطلاعات چندحسی نقش دارند.
Superior Temporal Sulcus: این ناحیۀ مغزی به شدت در پردازش اطلاعات چندحسی، به ویژه همگرایی صدا و تصویر، نقش دارد. وقتی صدای صحنۀ بعدی زودتر شنیده میشود، STS یا Superior Temporal Sulcus فعالتر شده و به مغز کمک میکند تا این سیگنال شنیداری را با انتظار یک رویداد دیداری در آینده مرتبط کند. این امر میتواند باعث ایجاد یک حس پیوستگی قویتر شود، حتی قبل از اینکه تصویر واقعی تغییر کند.
IFG)Inferior Frontal Gyrus): این ناحیه نیز در پردازش زبان، ادراک گفتار و همچنین پیشبینی رویدادها نقش دارد. دریافت زود هنگام صدا در J-cut میتواند IFG را درگیر کند تا معنای صدا را پردازش کرده و ارتباط احتمالی آن را با آنچه در صحنۀ قبلی رخ داده یا آنچه قرار است رخ دهد برقرار سازد.
مطالعات عصبشناسی: مطالعاتی با استفاده از روشهایی مانندfMRI(تصویربرداری تشدید مغناطیسی کارکردی) نشان دادهاند که پردازش زودهنگامِ محرکهای شنیداری نسبت به محرکهای دیداری، باعث فعال شدن همزمان و یا فعالسازی متقابل Superior Temporal Sulcus و IFG میشود(Calvert, 2001; Driver & Noesselt, 2008). این فعالسازی نشاندهندۀ تلاش مغز برای یکپارچهسازی اطلاعات چندحسی و ایجاد یک درک منسجم است.
L-cut: در L-cut صدا پس از تغییر تصویر باقی میماند، این بدان معناست که محرک دیداری(تصویر جدید) ابتدا به مغز ارائه میشود و سپس صدا مرتبط با آن شنیده میشود. در این حالت مغز ابتدا تصویر را پردازش میکند و سپس سعی در ادغام سیگنال شنیداری با آن تصویر دارد.
نقش در حافظه کاری: باقی ماندن صدا پس از تغییر تصویر در L-cut به مغز این امکان را میدهد که اطلاعات تصویری جدید را با اطلاعات شنیداری که هنوز در حال پردازش است مرتبط کند. این فرآیند میتواند به تقویت حافظۀ کاری(Working Memory) کمک کند. حافظۀ کاری بخشی از سیستم شناختی است که مسئول نگهداری و دستکاری اطلاعات برای انجام وظایف پیچیده مانند استدلال، حل مسئله و درک زبان است. در L-cut مغز سعی میکند تصویر جدید را با خاطرهی فعالِ صدا مرتبط کند که این امر نیازمند تلاش حافظۀ کاری است.
مزیت در انتقال حس: L-cut میتواند به تثبیت حس یا احساس صحنه کمک کند. وقتی تصویری تغییر میکند و صدا همچنان ادامه دارد، شنونده فرصت بیشتری دارد تا لحن، احساس و پیام صوتی را جذب کند و آن را با آنچه به صورت بصری میبیند، تطبیق دهد.
افزایش توجه و پیشبینی(Attentional Engagement & Prediction)
مغز انسان به طور مداوم در حال پیشبینی اتفاقات آینده است تا بتواند به طور مؤثرتری با محیط تعامل داشته باشد. تکنیکهای تدوین به ویژه L-cut و J-cut، نقش مهمی در تحریک این قابلیت پیشبینی و مدیریت توجۀ مخاطب ایفا میکنند.
J-cut و پیشبینی روایی: وقتی صدای جدیدی قبل از تصویر ظاهر میشود(J-cut)، مغز به طور خودکار انتظار یک تغییر صحنه را میکشد. این یک سیگنال قوی برای مغز است که رویدادی در حال وقوع است که نیاز به توجه دارد. این انتظار، فعالسازی مسیرهای دوپامینرژیک را تحریک میکند. دوپامین یک انتقالدهنده عصبی است که نقش کلیدی در سیستم پاداش، انگیزش، یادگیری و توجه دارد، فعالسازی این مسیرها باعث میشود که مغز هوشیارتر و آمادهتر برای دریافت اطلاعات جدید باشد.
تحقیقات fMRI نشان دادهاند که پیشبینی شنیداری فعالیت نواحی مربوط به توجه و پردازش اطلاعات در قشر پیشپیشانی(Frontal Cortex) و قشر آهیانه(Parietal Cortex) را افزایش میدهد(Bar, 2009). این نواحی مسئول برنامهریزی، تصمیمگیری، هدایت توجه و ادغام اطلاعات از منابع مختلف هستند. فعالسازی این مناطق، مغز را در حالت “آمادهباش” برای پردازش و درک اطلاعاتی که قرار است از طریق تصویر دریافت شود قرار میدهد. این امر باعث میشود تجربۀ تماشای فیلم جذابتر و درگیرکنندهتر شود، زیرا مخاطب به صورت ناخودآگاه در فرآیند پیشبینی و کشف وقایع آینده مشارکت داده میشود.
ایجاد حس تعلیق و کنجکاوی: J-cut با ایجاد یک “ناهمزمانی” ظریف بین صدا و تصویر، میتواند حس تعلیق و کنجکاوی را در مخاطب برانگیزد. مغز سعی میکند بفهمد که این صدای جدید به چه چیزی مربوط است و چه تغییری قرار است رخ دهد و این کنجکاوی، توجه را برای مدت طولانیتری حفظ میکند.
L-cut و تسهیل ظرفیت حافظه کاری: در L-cut باقی ماندن صدا پس از تغییر تصویر باعث ایجاد یک اتصال روایی بین دو صحنه میشود. مغز تلاش میکند اطلاعات شنیداری که تا همین لحظه دریافت شده را با تصویر جدیدی که اکنون در حال مشاهده است، مرتبط کند. این فرآیند نیازمند استفاده از “ظرفیت حافظۀ کاری” است(Baddeley, 2012). به عبارت دیگر مغز بخشی از ظرفیت پردازشی خود را به نگهداری و مقایسه اطلاعات گذشته(مثل صدا) با اطلاعات حال(مثل تصویر) اختصاص میدهد.
این فرآیند ارتباط دادن به تثبیت معنای صحنه در ذهن مخاطب کمک میکند. با پردازش همزمان صدا و تصویر، اطلاعات بهتر در حافظۀ بلندمدت ذخیره میشوند. این تکنیک میتواند به ویژه در صحنههایی که نیاز به انتقال احساس یا پیام خاصی از طریق صدا دارند مؤثر باشد زیرا به مخاطب فرصت بیشتری برای پردازش و جذب آن پیام میدهد.
ایجاد حس انسجام: در L-cut علیرغم اینکه صدا کمی “دیرتر” از تصویر میآید، حفظ صدا باعث میشود مغز احساس نکند که یک “قطعه” اطلاعاتی از دست رفته است. این به حفظ حس انسجام روایی و جلوگیری از احساس گسستگی کمک میکند.
کاهش شکاف ادراکی و روانسازی روایت(Perceptual Binding & Narrative Smoothness)
یکی از چالشهای اساسی در ادراک هماهنگسازی اطلاعات دریافتی از حواس مختلف است. مغز سعی میکند همۀ اطلاعات حسی را به صورت یکپارچه و پیوسته درک کند. هرگونه عدم تطابق یا تاخیر در زمانبندی محرکهای حسی میتواند منجر به افزایش بار شناختی و ایجاد احساس ناخوشایند یا سردرگمی در مخاطب شود.
شکاف ادراکی(Perceptual Gap): شکاف ادراکی به طور کلی به هرگونه عدم تطابق یا تاخیر زمانی بین محرکهای حسی مختلف اشاره دارد که مغز را در فرآیند یکپارچهسازی به چالش میکشد. این میتواند شامل تاخیر بین صدا و تصویر یا حتی تاخیر بین دو محرک دیداری باشد مانند آنچه که در فیلمهای کلاسیک که تکنیکهای اولیۀ تطبیق صدا و تصویر بوجود آمده بود و یا حتی در بعضی از کاتهای استندارد میتوانیم این موضوع را ببینیم.
تحقیقات علوم اعصاب نشان دادهاند که شکست در منطبقسازی زمانبندی صدا و تصویر به ویژه اگر این تاخیر به میزان قابل توجهی از آستانۀ ادراکی مغز فراتر رود(که معمولاً چند ده میلیثانیه است)، باعث افزایش بار شناختی و ایجاد گسست روایی میشود(Van Wassenhove et al., 2007).
این گسست میتواند توجۀ مخاطب را منحرف کند باعث شود که او به جای تمرکز بر روایت متوجۀ «اشتباه» در تدوین شود و در نتیجه تجربۀ تماشای فیلم را ناخوشایند کند. مغز برای جبران این تأخیر مجبور به انجام پردازشهای اضافی میشود که انرژی شناختی بیشتری را مصرف میکند و مخاطب را از توجه به فیلم و روایت دور میکند.
L-cut و J-cut با مدیریت زمانبندی صدا و تصویر به مغز کمک میکنند تا «شکاف زمانی» یا ناهمزمانی ظریف میان محرکهای حسی را به گونهای پر کند که تجربۀ ادراکی پیوستهتر و طبیعیتر باقی بماند.
این کاتها با ایجاد یک جریان ادراکی روانتر به کاهش تنش شناختی مخاطب کمک میکنند. وقتی مغز نیازی به پردازش گسستهای ادراکی ندارد میتواند تمام انرژی خود را صرف فهم داستان، شخصیتها و پیامهای فیلم کند. این کاهش بار شناختی به نوبۀ خود، باعث تقویت یادآوری روایت و درک عمیقتر مطالب میشود.
در واقع، این تکنیکها ابزاری برای «فریب» دادن یا هدایت ظریف سیستم ادراکی مغز هستند تا یک تجربۀ روایی یکپارچه و منسجم ایجاد شود. آنها با درک محدودیتها و قابلیتهای پردازش چندحسی مغز به گونهای طراحی شدهاند که به بهترین نحو از این سازوکارها بهره ببرند.
انتقال هیجان و ارزش افزوده احساسی(Affective Transfer)
هیچ صحنهای در یک فیلم بدون بار عاطفی یا احساسی نیست. صدا به ویژه موسیقی، گفتار و جلوههای صوتی نقشی حیاتی در انتقال این احساسات ایفا میکند. تقاطعهای شنیداری دیداری غیرهمزمان مانند آنچه در L-cut و J-cut رخ میدهد، میتوانند بر نحوۀ درک و انتقال این هیجانات تأثیر بگذارند.
همافزایی هیجانی(Emotional Synergy): تقاطع شنیداری دیداری غیرهمزمان باعث میشود هیجان و لحن احساسی یک صحنه(که توسط صدا منتقل میشود) به صحنۀ بعدی(که توسط تصویر نشان داده میشود) منتقل شود یا برعکس. برای مثال اگر یک موسیقی اضطرابآور در J-cut قبل از نمایش یک صحنۀ پرتنش شنیده شود مغز بلافاصله این حس اضطراب را به انتظار صحنۀ بعدی مرتبط میکند. به همین ترتیب در L-cut، اگر تصویر ناگهان تغییر کند اما موسیقی ملایم ادامه یابد این ملایمت میتواند حس امید یا آرامش را حتی در تصویر جدید القا کند.
این احساسات هیجانات توسط بخشهای متفاوتی از مغز مثل سیستم لیمبیک(Limbic System)، آمیگدال و هیپوکامپ درک و پردازش میشود و درآخر باعث میشود که به عمق احساسی مطلب افزده شود.
در نهایت L-cut و J-cut ابزارهایی قدرتمند در دست تدوینگر هستند که با درک این اصول بیولوژیکی و عصبشناختی میتوانند روایتی مؤثرتر، جذابتر و ماندگارتر در ذهن مخاطب خلق کنند. این برشها نشان میدهند که چگونه تکنیکهای رسانهای میتوانند به طور مستقیم با سازوکارهای بنیادی مغز انسان در تعامل باشند و تجربۀ تماشای ما را شکل دهند.
تاثیر ایدئولوژیهای هالیوودی بر مخاطب از طریق L-cut و J-cut
L-cut و J-cut به عنوان تکنیکهای ویرایش split edit نقش کلیدی در سینمای هالیوود ایفا میکنند و فراتر از ایجاد جریان روان ابزارهایی برای انتقال ایدئولوژیهای غالب هالیوودی مانند قهرمانپرستی، سرمایهداری و رویای آمریکایی هستند. این تکنیکها با ادغام صدا و تصویر به شیوهای طبیعی مخاطب را غوطهور(immersed) میکنند و اجازه میدهند پیامهای ایدئولوژیک بدون اختلال و به صورت ناخودآگاه جذب شوند. در سینمای هالیوود که اغلب به عنوان کارخانه رویاها شناخته میشود این برشها برای تقویت روایتهای(narrative) ایدئولوژیک استفاده میشوند تا مخاطب را متقاعد کنند که ارزشهای آمریکایی(مانند مصرفگرایی و قهرمانگرایی) طبیعی و مطلوب هستند. در ادامه به بررسی این تاثیرات میپردازیم.
ترویج سرمایهداری و مصرفگرایی از طریق افزایش غوطهوری( immersion ) عاطفی
هالیوود اغلب ایدئولوژی سرمایهداری را از طریق نمایش موفقیت مالی و مصرف به عنوان کلید خوشبختی ترویج میکند. L-cut و J-cut با ایجاد غوطهوری عمیق مخاطب را وادار میکنند تا این ارزشها را بدون سوال بپذیرند زیرا قطعها جریان روایی را حفظ میکنند و اجازه نمیدهند مخاطب از روایت فاصله بگیرد.
این تکنیکها بار شناختی را کاهش میدهند و اجازه میدهند مغز مخاطب بر محتوای ایدئولوژیک تمرکز کند، نه بر ساختار فنی فیلم. مطالعات در حوزۀ نوروسینماتیک( neurocinematics) نشان میدهد که چنین قطعهایی فعالیت نواحی عاطفی مغز مانند آمیگدال را افزایش میدهند(Hasson 15)، که این امر پذیرش پیامهایی مانند ثروت برابر با قدرت را تسهیل میکند. در مقابل، قطعهای سخت ممکن است مخاطب را هوشیار کند و ایدئولوژی را زیر سوال ببرد، اما L-cut و J-cut با ادغام حس، غوطهوری را افزایش میدهند و ایدئولوژی را به عنوان بخشی از واقعیت جلوه میدهند.
نوروسینماتیک: شاخهای نوظهور از علوم اعصاب است که بررسی میکند فیلمها و رسانههای تصویری چگونه بر مغز انسان تأثیر میگذارند. به طور ساده این رشته با ابزارهایی مانند اسکن fMRI، فعالیتهای مغزی بینندگان را هنگام تماشای فیلمها مطالعه میکند تا بفهمد عناصری مثل داستان، صدا، کاتها یا تصاویر چطور توجه، احساسات، پیشبینی و همدلی را تحریک میکنند. مثلاً نشان میدهد که یک صحنۀ تعلیقی چرا همۀ مغزها را همزمان فعال میکند. این دانش به فیلمسازان کمک میکند تا آثار جذابتری بسازند و حتی در بازاریابی یا درمان کاربرد دارد.
مثال مدرن آن فیلمThe Wolf of Wall Street (2013) ساختۀ مارتین اسکورسیزی(Martin Scorsese) است؛ L-cut در صحنههای جشن و معاملات مالی ادامۀ صدای خنده و موسیقی را بر تصویر بعدی میبرد که این امر مصرفگرایی افراطی را جذاب جلوه میدهد و مخاطب را متقاعد میسازد که موفقیت مالی(حتی غیراخلاقی) بخشی از رویای آمریکایی(American Dream) است.
ایجاد تنش وهمدلی(empathy) برای حمایت از استعمار و میهنپرستی
سینمای هالیوود اغلب ایدئولوژی استعمار(imperialism) آمریکایی را از طریق فیلمهای جنگی و قهرمانی(superhero) ترویج میکند یعنی جایی که «آمریکا نجاتدهنده جهان» است. J-cut برای ساخت تعلیق(suspense) و L-cut برای حفظ همدلی(empathy) عاطفی استفاده میشود تا مخاطب با قهرمانان آمریکایی همذاتپنداری کند و ایدئولوژی را بپذیرد.
این برشها با بهرهبرداری از مکانیسمهای عاطفی، واکنشهای همدلی عاطفی را تقویت میکنند و اجازه میدهند ایدئولوژی بدون مقاومت جذب شود؛ برای مثال J-cut تنش را افزایش میدهد تا پیروزی آمریکایی را مطلوب جلوه دهد در حالی که L-cut تدام عاطفی ایجاد میکند تا مخاطب احساس کند بخشی از طرف درست مبارزه است. این امر توضیح میدهد چرا مخاطبان جهانی، هالیوود را میپذیرند زیرا این تکنیکهای برش ایدئولوژی را به صورت ناخودآگاه منتقل میکنند.
«Captain America: The First Avenger» ساختۀ سال 2011 به کارگردانی جو جانسون(Joe Johnston): صحنۀ نبرد پایانی در گلتیپیت
J-cut : صدای انفجارها و تیراندازی از میانهٔ نبرد پیش از برش به نمای فرماندهٔ آمریکایی(پیرس) شنیده میشود. این برشِ صوتی پیشرو، مخاطب را در دل آشوب میدان جنگ قرار میدهد و بر انتظار برای چهرهٔ قدرتمند کاپیتان آمریکا دامن میزند.
L-cut : پس از فرود کاپیتان آمریکا و اعلان پیروزی، صدای اعلام رادیویی: ماموریت با موفقیت به پایان رسید، هنوز ادامه دارد هنگامی که تصویر به پرچم آمریکا و سربازان شادمان منتقل میشود. این همآوایی صوت و تصویر، هویت جمعی آمریکایی را در لحظهٔ پیروزی تثبیت میکند.
«Black Hawk Down» ساختۀ سال 2001 اثر ریدلی اسکات(Ridley Scott): صحنۀ سقوط هلیکوپتر در حبشه
J-cut : صدای خروشان بالهای هلیکوپتر و فریاد سربازان پیش از نمایش نمای دوربین از سقوط دستگاه پخش میشود. این پیشدرآمد صوتی، تنش لحظهای را به حداکثر میرساند و بر ضرورت مداخلهٔ آمریکاییان تأکید میکند.
L-cut : در لحظهٔ نجات مجروحان، صدای تماس رادیویی(تیم امداد در راه است) همچنان ادامه دارد در حالی که تصویر به سیمای دلهرهزدهٔ سربازان تغییر میکند. با حفظ جریان صوتی، حس وظیفهمداری و دلسوزی در مخاطب تقویت میشود.
J و L کات؛ بازی با زمان صدا برای تسخیر ذهن تماشاگر
تکنیکهای J-cut و L-cut در تدوین سینما و ویدئو، ابزارهای کلیدی برای ایجاد جریان طبیعی بین صحنهها محسوب میشوند. J-cut صدای صحنۀ بعدی را پیش از تغییر تصویر وارد میکند و حس پیشبینی و تنش میسازد، مثلاً صدای زنگ تلفن پیش از دیدن صحنۀ مربوطه شنیده میشود. L-cut برعکس عمل میکند و صدای صحنۀ قبلی را پس از تغییر تصویر ادامه میدهد تا پیوستگی روایی و همدلی حفظ شود، مانند ادامۀ دیالوگ روی تصویر جدید.
این تکنیکها از کاتهای بصری مانند straight cut یا jump cut متفاوتاند، زیرا بر همپوشانی زمانی صدا و تصویر تمرکز دارند. برخلاف audio match cut که بر تطبیق ساختاری صداها تأکید میکند(مانند تبدیل فریاد به آژیر)، J-cut و L-cut زمانبندی را مدیریت میکنند تا روایت روانتر شود. نامگذاری آنها از شکل ظاهری در تایملاین نرمافزارهایی مانند Adobe Premiere گرفته شده است که J و L را شبیهسازی میکند.
ریشۀ این کاتها به دهۀ ۱۹۲۰ و فیلمهای صدادار مانند «The Jazz Singer» بازمیگردد جایی که overlapping sound و sound advance/lag برای مدیریت مستقل صدا و تصویر استفاده میشد. در آثار کلاسیک هالیوود آثاری چون Citizen Kane (۱۹۴۱) و Rear Window (۱۹۵۴) با بهرهگیری از این برشها، تعلیق و تنش روایی را تقویت کردند. با ویرایش دیجیتال در دهۀ ۱۹۹۰ نامهای J و L استاندارد شد. امروزه در پلتفرمهایی مانند TikTok و آلبومهای موسیقی(مانند «اشتباه خوب» بهرام نورایی)، برای حفظ توجه و روایت پیوسته کاربرد دارند.
از منظر بیولوژیکی، این کاتها پردازش چندحسی مغز را تحریک میکنند. J-cut نواحی superior temporal sulcus و inferior frontal gyrus را فعال کرده و پیشبینی را افزایش میدهد، در حالی که L-cut حافظه کاری را تقویت میکند و بار شناختی را کاهش میدهد. سیستم لیمبیک و آمیگدال درگیر شده تا هیجان منتقل شود.
در سینمای هالیوود این تکنیکها ایدئولوژیهایی مانند سرمایهداری و قهرمانپرستی را تحمیل میکنند، مثلاً درL-cut ،The Wolf of Wall Street(۲۰۱۳) مصرفگرایی را جذاب جلوه میدهد و درJ-cut ،Captain America: The First Avenger» (۲۰۱۱) تنش را برای حمایت از میهنپرستی افزایش میدهد. این کاتها غوطهوری ایجاد کرده و پذیرش ناخودآگاه ارزشها را تسهیل میکنند، هرچند ممکن است مخاطب را از نقد فیلم دور کنند.
کات در حین حرکت یا عمل(cut on action)
هیجان یک صحنۀ تعقیب و گریز نفسگیر در سری فیلمهای ایندیانا جونز، خشونت انفجاری بازجویی جوکر در شوالیهٔ تاریکی و ریتم تپندۀ مبارزات جان ویک یک راز مشترک دارند: برشی که دیده نمیشود. این راز، تکنیکی بنیادین به نام کات روی حرکت است؛ ابزاری که به کارگردان اجازه میدهد در قلب یک حرکت، از یک نما به نمای دیگر بپرد بدون آنکه شما متوجه شوید.
این برش نامرئی، رگ حیاتی سینمای اکشن و ماجراجویی است. با هر کات، انرژی صحنه حفظ میشود، ریتم داستان تندتر میشود و شما به جای تماشای یک فیلم، احساس میکنید در مرکز رویداد حضور دارید. این مقاله به کالبدشکافی این تکنیک حیاتی میپردازد؛ از اولین کاربردهای آن در سینمای صامت تا تکامل آن به شکل تدوین آشوبناک در سینمای مدرن. آماده شوید تا بفهمید چگونه یک برش به ظاهر ساده، ضربان قلب شما را کنترل میکند.
کات در حین حرکت دقیقا به چه معناست؟
Cut on action یک تکنیک تدوین فیلم است که در آن ویرایشگر از یک شات به شات دیگری برش میزند در حالی که سوژه در حال حرکت یا انجام عملی است که حرکت به طور بدون وقفه(seamless) ادامه پیدا کند. این روش برای حفظ پیوستگی و جریان طبیعی صحنهها استفاده میشود مثلاً اگر بازیگری در حال باز کردن در باشد برش در میانۀ حرکت دست او اتفاق میافتد و شات بعدی از زاویهای دیگر همان حرکت را ادامه میدهد.
برای مثال: بازیگر در نمای A دستش را برای باز کردن در حرکت میدهد، برش زده میشود و در نمای B ادامۀ همان حرکت(باز شدن در) دیده میشود.
این کار باعث میشود ذهن تماشاگر بر حرکت متمرکز شود و تغییر زاویۀ دوربین یا تغییر نما را حس نکند. چشم انسان وقتی روی یک حرکت قفل میشود متوجۀ قطع تصویر نمیشود و اتصال دو نما نرمتر به نظر میرسد.
در این کلیپ چند مثال از این برش آورده شدهاست که همانطور میبینید این نوع برش در میانۀ یک عمل اتفاق میافتد و معمولا در صحنههای پر زد و خورد و اکشن برای افزایش هیجان و پیوستگی روایت استفاده میشود.
این تکنیک به Cut on action نامگذاری شده است زیرا برش دقیقاً روی عمل(on action) یا در میانۀ حرکت سوژه اتفاق میافتد. هدف از این کات پنهان کردن برش با استفاده از حرکت طبیعی است تا مخاطب متوجۀ تغییر شات نشود و صحنه روان به نظر برسد. این نام مستقیماً از مفهوم برش دادن در لحظۀ عمل(Cut on action) گرفته شده و گاهی به آن «matching on action» یا «cutting on motion» هم گفته میشود.
چه نیازی به برش هنگام حرکت یا Cut on Action وجود دارد؟
این نوع برش تقریبا در همه نوع ژانر سینمایی دیده میشود اما در یکسری از ژانرها حضور پررنگتری دارد به طوری که این برش در فیلمهای شاخص سینما تجلی پیدا کرده است:
در ژانر اکشن مانند John Wick(۲۰۱۴)، هنگام مبارزه برش روی همان حرکت شلیک یا ضربه باعث میشود که لحظۀ موجود بدون وقفه و پرانرژی حس شود. در ژانر ماجراجویی مثل سری فیلمهای ایندیاناجونز که مثال معروف آن ایندیانا جونز و آخرین صلیبی(Indiana Jones and the Last Crusade)، محصول سال 1989 است. زمانی که ایندیانا با بازی هریسون فورد(Harrison Ford) از قطار میپرد برش بین نماهای مختلف وسط پرش
حس یکپارچگی ماجرا را حفظ میکند.
در ژانر تریلر و معمایی مانند Se7en(۱۹۹۵)، حرکت کارآگاه در باز کردن جعبۀ نامه با برش به زاویۀ جدید هیجان و تعلیق را افزایش میدهد. در ژانر درام واقعگرایانه همچون Manchester by the Sea» (۲۰۱۶)، برداشتن یک قاب عکس توسط شخصیت با برش به نمای نزدیک دست، حس صمیمیت و پیوستگی عاطفی میآورد. حتی در ژانر کمدی مثل تنها در خانه(Home Alone) محصول سال 1990، افتادن شخصیت شرور با برش از نمای دور به نمای نزدیک صورتش شوخی بصری را قویتر میکند.
کارکرد اصلی این نوع کات در صحنههایی است که حفظ انرژی و پیوستگی ضروری است؛ مانند لحظههای پرش، تعقیب، مبارزه، ورود و خروج از قاب یا حرکات دست و اشیاء. در یک صحنه تعقیب و گریز ممکن است ابتدا شخصیت در نمای عریض به سمت دوربین بدود و سپس در همان لحظۀ حرکت برش به نمای بسته پاها یا صورت اتفاق بیافتد. مخاطب این تغییر را ادامۀ طبیعی همان لحظه میبیند.
حتی در مکالمات پرحرارت، این تکنیک میتواند تنش گفتوگو را حفظ کند؛ در فیلم تعدادی مرد خوب(A Few Good Men) به کاگردانی راب راینر(Rob Reiner) محصول سال 1992 دید بهویژه در صحنۀ معروف دادگاه با دیالوگ تو توان تحمل حقیقت را نداری(You can’t handle the truth!).
در این صحنه سرهنگ ناتان جِسِپ با بازی جک نیکلسون(Jack Nicholson) و وکیل کفی با بازی تام کروز(Tom Cruise) در اوج درگیری کلامی قرار دارند. وقتی جِسِپ(Col. Nathan R. Jessup) در پاسخ با عصبانیت رو به کفی(Lt. Daniel Kaffee) فریاد میزند و سر و بدنش را به جلو میکشد، برش وسط همین حرکت از نمای لوتنت کفی به نمای بستۀ صورت سرهنگ جسپ زده میشود. به دلیل این که کات دقیقاً در نقطۀ اوج حرکت فیزیکی و لحن او انجام میشود تماشاگر شوک تغییر زاویه را حس نمیکند بلکه برعکس، قدرت و خشم فرمانده را نزدیکتر و شدیدتر تجربه میکند.
مثال دیگری که میتوان گفت سکانس بازجویی(Interrogation Scene) در فیلم شوالیۀ تاریکی(The Dark Knight) محصول سال 2008 میباشد جایی که پلیس گاتهام جوکر(با بازی Heath Ledger – هیث لجر) را بازداشت میکند و او را به اتاق بازجویی میآورد. بتمن(با بازی Christian Bale – کریستین بیل) وارد میشود تا اطلاعات مکان گروگانها را از او بگیرد. جوکر با خونسردی و لحن تمسخرآمیز، از پاسخگویی طفره میرود و سعی میکند بتمن را از نظر روانی تحریک کند. گفتوگو کمکم داغ میشود و بتمن با شدت بیشتری فشار میآورد و او را به دیوار میکوبد و چند ضربه میزند. در این میان برشهای Cut on Action هنگام ضربهها به نماهای نزدیک یا زاویههای دیگر منتقل میشوند که خشونت و تنش را تقویت میکند.
در سکانس وقتی بتمن کنترل گفتوگو را از دست میدهد به جوکر نزدیک میشود و به او ضربه میزند یا جوکر را به میز و دیوار میکوبد. در لحظۀ اوج حرکت دست یا بدن، برش به نمای زاویۀ دیگر یا نمای نزدیک زده میشود و درنهایت ادامۀ همان حرکت دیده میشود.
کریستوفر نولان(Christopher Nolan) کارگردان این فیلم با این کات و اکت بازیگر جوکر بار روانی سکانس را افزایش داد به طوری که با تغییر زاویه دقیقاً در لحظۀ اوج حرکت و ادامه واکنش جوکر(چهره یا خنده) باعث شد هم تنش در سکانس بالا برود و هم بار روانی که روی بتمن است به مخاطب منتقل شود. در نهایت این انتخاب تدوینی در واقع بخشی از زبان بصری The Dark Knight است که تضاد بین کنترل آرام جوکر و خشم غیرقابل مهار بتمن را برجسته میکند بدون آن که نیاز باشد خشونت عریان یا بدلکاری پرخطر دیده شود.
دلیل استفاده از cut on action این است که ذهن مخاطب بیشتر از تغییر زاویه، به حرکت واکنش نشان میدهد. با ادامۀ یکدست حرکت، مغز رابطه بین دو تصویر را کامل میسازد و تصور میکند زمان و مکان یکپارچه است. این نه فقط ریتم صحنه را حفظ میکند بلکه حس زنده بودن و بیوقفه بودن لحظه را به ذهن مخاطب تزریق میکند. این یکپارچگی در سکانس اکشن به معنای تداوم هیجان و در درام یا عاشقانه به معنای حفظ پیوستگی عاطفی میباشد.
دلایل دیگری نیز برای استفاده از این نوع کات در سکانس ها میتوان نام برد:
جلوگیری از خستگی بصری: برش روی حرکات باعث تنوع بصری میشود، ولی پیوستگی را از بین نمیبرد.
هدایت توجه: کارگردان میتواند توجه مخاطب را از یک جزئیات به جزئیات دیگر هدایت کند(مثلاً از دست شخصیت به حالت چهره او).
مثال جالب این برش را میتوان در فیلم مونتی پیتون و جام مقدس(Monty Python and the Holy Grail) محصول سال 1975 دید: تری گلیام(Terry Gilliam) کارگردان این فیلم در سکانس شوالیۀ سیاه(the black knight) از برش هنگام حرکت استفاده کرده است.
در این صحنه پرنس هربرت با بازی تری جونز(Terry Jones) در مقابل شوالیۀ سیاه قرار میگیرد و برای ادامۀ مسیر خود مجبور به مبارزه با شوالیه میشود در این سکانس، زمانی که یکی از شخصیتها شمشیر را بالا میبرد یا فرود میآورد برش از نمای اول به نمای بعدی زده میشود و مخاطب ادامۀ همان حرکت را در نمایی تازه میبیند. برشها چند مزیت به فرم و محتوای فیلم اضافه کرده:
حفظ ریتم و انرژی: فضای فیلم هرچند کمدی است اما ضرباهنگ شوخیها و حرکات نیاز به تداوم و پویایی دارد. برش روی حرکت اجازه میدهد ریتم صحنه تند و روان بماند.
پنهان کردن محدودیتهای فنی: مبارزات ساده و اغلب بدون ضربات واقعی فیلم با این روش، سرهمبندی تصویری نرمتری پیدا میکنند و کمبود بدلکاری یا صحنهآرایی پیشرفته آشکار نمیشود.
تقویت طنز تصویری: ترکیب اوج حرکت با برش سریع، حس اغراق و غیرواقعیبودن ماجرا را بیشتر میکند و همین با لحن کمدی صحنه همخوان است.
در نهایت کارگردانها با استفاده از «Cut on Action» سعی دارند کاری کند که تماشاگر احساس کند وسط صحنه حضور دارد و هیچ چیزی از چشمش پنهان نمیماند. هر بار که کارگردان با دوربین، زاویه را عوض میکند چون برش وسط یک حرکت انجام میشود مغز تماشاگر این تغییر را حس نمیکند و فکر میکند همه چیز به شکل پیوسته در جریان است، در نتیجه روایت فیلم تُند و روان پیش میرود ضربآهنگ داستان حفظ میشود و آن حس واقعی بودن اتفاقات در ذهن تماشاگر زنده میماند. این نه فقط برای زیبایی و دقت بصری مهم است، بلکه کمک میکند تماشاگر غرق تجربهای شود که انگار خودش در صحنه حضور دارد.
انواع cut on action
برش روی تغییر زاویه(Angle Change Cut on Action): در این تکنیک یک حرکتِ در حال انجام در یک نما آغاز میشود و پیش از آنکه حرکت کامل شود تدوینگر برش میزند و نما را به زاویهای کاملاً متفاوت تغییر میدهد؛ اما نکته اینجا است که حرکت در نماى دوم دقیقاً همان جایی ادامه پیدا میکند که در نماى اول قطع شده بود.
برای سادهتر فهمیدن این موضوع فرض کن شخصی قرار است توپ را پرتاب کند. در نماى اول ما او را از روبهرو میبینیم که توپ را در دست گرفته و آمادۀ پرتاب است. درست در لحظهای که توپ از دست جدا میشود یک برش زده میشود و تصویر جدید از نمای جانبی یا حتی از پشت سر او ادامۀ مسیر پرتاب توپ را نشان میدهد. اینجا مغز بیننده با تداوم تصویری، دو نما را یک اجرای واحد از یک حرکت میداند و هیچ حس پرش یا قطع نامناسب به او دست نمیدهد حتی برعکس، تماشاگر از دریافت دید تازه نسبت به صحنه لذت میبرد.
دلیل اصلی استفاده از برش روی تغییر زاویه چند بخش دارد. نخست، این تکنیک از یکنواختی بصری صحنه جلوگیری میکند. اگر تمام یک حرکت تنها از یک زاویه ضبط و نمایش داده شود ممکن است بدون تنوع و کسلکننده به نظر برسد(بهخصوص در صحنههای گفتوگو یا اکشن طولانی) و تغییر زاویه در اینجا، چشم مخاطب را فعال و هوشیار نگه میدارد. دوم، این برش فرصتی ایجاد میکند تا جزئیات متفاوتی از حرکت یا شخصیت دیده شود؛ مثلاً از زاویۀ جانبی، نحوۀ قرارگیری بدن بازیگر در هنگام ضربه زدن آشکارتر میشود یا از زاویۀ پایین شکوه و قدرت حرکت بیشتر حس میشود.
سوم، این روش ابزاری کارآمد برای پوشاندن نقصهای صحنه یا بدلکاریهای خطرناک است. گاهی یک حرکت از زاویهای خاص ممکن است نقص داشته باشد اما با تغییر زاویه میتوان این نقص را پنهان کرد و توهم واقعیت را تقویت نمود. چهارم، تغییر زاویه اگر همزمان با فاز اوج حرکت انجام شود، ریتم صحنه را روانتر و طبیعیتر میکند. برش به شکلی نرم و هماهنگ با جریان حرکت اتفاق میافتد و برخلاف برش ناگهانی، تماشاگر را از تجربۀ روایت بیرون نمیاندازد.
مثال این برش در فیلم ارباب حلقهها: 2 برج(The Lord of the Rings: The Two Towers-2002) در صحنۀ نبرد هلمزدیپ(Helm’s Deep Battle) توسط کارگردان اثر، پیتر جکسون(Peter Jackson) به کرات نمایش داده شده است در اینجا یک مثال آنرا بررسی میکنیم.
در این سکانس اورکی(ork) با مشعلی در دست به سمت تونل در حال حرکت است در ابتدا از نمای روبهرو و کمی از پایین به بالا(Low Angle Long Shot) دیده میشود و با برش در حین حرکت اورک با تغییر زاویه از نمای بالا به نمایش در میآید این نما مقیاس درگیری و شلوغی میدان نبرد را نشان میدهد. در همین حال اورک در حال دویدن است و قبل از رسیدن به محل انفجار، تدوینگر برش میزند به یک نمای نزدیکتر یا جانبی که اورک از دید دیگری وارد قاب میشود و حرکتش ادامه پیدا میکند.
در ادامه نیز هنگام انفجار چندبرش میخورد و انفجار از چند زاویه دیده میشود که به منظور عمق بخشیدن به شدت انفجار و بزرگی میدان نبرد است.
برش فاصلهای(Distance Change): برش فاصلهای یکی از شاخههای پرکاربرد تکنیک Cut on Action است که بهطور خاص برای تغییر فاصلۀ دوربین از سوژه حین اجرای یک حرکت استفاده میشود. در این روش یک حرکت مشخص ابتدا در یک نما و با فاصلهای معین از سوژه آغاز میشود اما تدوینگر قبل از آنکه حرکت کامل شود نما را به فاصلهای دیگر(خواه نزدیکتر یا دورتر) تغییر میدهد.
مهمترین نکته اینجا است که حرکت در نماى دوم دقیقاً از همان نقطهای ادامه مییابد که در نماى اول قطع شده بود بهگونهای که تماشاگر هیچ احساس شکاف یا گسست در زمان و عمل پیدا نمیکند. این تغییر فاصله میتواند از نمای دور یا متوسط به نمای نزدیک باشد یا برعکس از نمای نزدیک به نمای دور منتقل شود. در هر دو حالت، هدف اصلی حفظ تداوم حرکت و همزمان ایجاد تنوع در میزان نزدیکی به سوژه است.
برای درک بهتر یک صحنۀ ساده را تصور کن: شخصی میخواهد لیوانی آب را از روی میز بردارد. در نماى اول از فاصلهای دور(Long Shot) او را میبینیم که دستش را به سمت لیوان میآورد. پیش از آنکه دست به لیوان برسد برش زده میشود و تصویر جدید از نمای نزدیک(Close-Up) دست و لیوان را نشان میدهد. حرکت دست همچنان روان و بیوقفه ادامه پیدا میکند تا لیوان کاملاً از روی میز بلند شود. اینجا ذهن بیننده برداشت میکند که یک حرکت واحد را دیده، هرچند که فاصلۀ دوربین تغییر کرده است. علت این برداشت طبیعی، همپوشانی لحظۀ حرکتی بین دو نما و استمرار ریتم عمل است.
استفاده از برش فاصلهای چند دلیل مهم دارد. از منظر زیباییشناختی تغییر فاصله نگاه ما را تازه میکند و از یکنواختی بصری جلوگیری مینماید. از نظر روایی این تکنیک به کارگردان اجازه میدهد جزئیات مهم یک عمل(مثل حالت چهره، تماس دست با شیء یا واکنش خاص) را برجسته کند. هنگامی که حرکت از نمای دور به نمای نزدیک منتقل میشود تمرکز بیننده بر جزئیات کلیدی بیشتر میشود و در نتیجه فهم رویداد و بار تاثیرگذاری آن تقویت میگردد.
همچنین این تغییر فاصله میتواند تعلیق ایجاد کند؛ لحظهای که به اتفاق مهم نزدیک میشویم تغییر به نمای نزدیک حس فوریت و اهمیت را افزایش میدهد. از سوی دیگر، تغییر فاصله میتواند کاربرد ایمنی یا تکنیکی داشته باشد مثلاً برای پنهان کردن نقصهای بدلکاری یا ترکیب 2 برداشت مختلف به شکلی که پیوستگی طبیعی حفظ شود.
مثال این کات را میتوانیم در سکانس Hong Kong Extraction Scene از فیلم The Dark Knight کریستوفر نولان ببینیم:
ماجرا از آنجا شروع میشود که بتمن برای ربودن حسابدار چینی به نام لاو(Lau) به برج شرکتش نفوذ میکند. بتمن قبل از ورود به ساختمان و گرفتن هدف یک پرش ریسکپذیر از آسمانخراش آغاز انجام میدهد. او به لبۀ ساختمان میآید بدنش را آماده سقوط میکند و با یک حرکت پرتابی، خود را به پایین میاندازد. در ابتدا این حرکت را در یک نمای بسیار دور(Extreme Long Shot) میبینیم که بستر شهری، ارتفاع سرسامآور و نورپردازی شبانۀ هنگکنگ را با جزئیات کامل به تصویر میکشد. بیننده حس مقیاس و عظمت صحنه را درک میکند و عملاً خطر سقوط را با چشم اندازهگیری میکند.
دقیقهای بعد، وسط سقوط تدوینگر به یک نمای نزدیک(Close-Up) از بتمن که درحال سقوط است برش میزند. این تغییر فاصله دوربین تداوم حرکت را حفظ میکند و هم تمرکز را روی عنصر حیاتی( در اینجا القای حس سقوط به مخاطب) میگذارد. کارکرد این برش فاصلهای در این سکانس چندلایه است: هم حس فضا و ارتفاع را القا میکند، هم نفس مخاطب را در لحظۀ تغییر به نمای نزدیک حبس میکند و هم خطر و مهارت شخصیت را برجسته میسازد.
برش ریتمیک هماهنگ با حرکت(Rhythmic Action Cut): این نوع برش تکنیکی در تدوین فیلم است که در آن تدوینگر مجموعهای از نماها را که حرکات مشابه یا مکملی دارند، پشت سر هم و با یک ضرباهنگ مشخص قرار میدهد. این حرکات میتوانند از یک شخصیت، اشیاء مختلف یا حتی شخصیتهای متفاوت در زمانها و مکانهای گوناگون باشند. هدف اصلی ایجاد یک موسیقی بصری است که از طریق تکرار و هماهنگی حرکات، معنایی عمیقتر، حسی خاص(مانند اضطراب، هیجان، یا گذر زمان) و یک ریتم گیرا در صحنه ایجاد میکند. در واقع خودِ عملِ تدوین به یک رقص بصری تبدیل میشود.
مثال ساده: تصور کنید میخواهیم روند آماده شدن یک بوکسور برای مسابقۀ قهرمانی را در یک سکانس مونتاژ نشان دهیم.
نمای ۱: بوکسور با تمام قدرت به کیسۀ بوکس مشت میزند. دوربین روی حرکت سریع و قدرتمند دست او متمرکز است. برش ریتمیک: درست در لحظۀ برخورد مشت به کیسه، کات میزنیم به…
نمای ۲: یک پتک بزرگ که توسط همان بوکسور(یا یک کارگر ساختمانی برای ایجاد تضاد) با همان ریتم و قدرت به یک تایر بزرگ کوبیده میشود.برش ریتمیک: در لحظۀ برخورد پتک به تایر، کات میزنیم به…
نمای ۳: پاهای بوکسور که با همان ضرباهنگ سریع روی تردمیل میدوند. برش ریتمیک: با هر قدم محکم او، کات میزنیم به…
نمای ۴: قطرات عرق که با همان ریتم روی زمین میچکند.
در این مثال تدوینگر یک حرکت واحد(مثل نشستن روی صندلی) را دنبال نمیکند. او حرکات متفاوتی(مشت زدن، پتک زدن، دویدن) را انتخاب کرده است که از نظر بصری و ریتمیک با یکدیگر هماهنگ هستند. این برشهای سریع و هماهنگ یک ضرباهنگ تند و پرانرژی ایجاد میکنند. تماشاگر به صورت ناخودآگاه این الگو را درک کرده و حس سختکوشی، قدرت و عزم راسخ بوکسور را بدون نیاز به دیالوگ دریافت میکند. این ریتم، خود به بخشی از داستانگویی تبدیل میشود. ممکن است به این موضوع فکر کنید که تفاوت آن با audio match cut دقیقا چیست؟ در ادامه به این موضوع به طور کامل میپردازیم.
برش ریتمیک هماهنگ با حرکت، از آن دسته تکنیکهایی است که وقتی بهدرستی بهکار گرفته شود میتواند یک صحنه را از سطح صرفاً روایی به یک تجربۀ کاملاً حسی و فیزیکی برای مخاطب ارتقا دهد. یکی از کارکردهای مهم این روش ایجاد انرژی و هیجان است. در سکانسهای مونتاژ، اکشن یا ورزشی، وقتی ضرباهنگ تدوین با ریتم حرکات فیزیکی همگام میشود صحنه حالتی تپنده پیدا میکند که عملاً آدرنالین را در خون تماشاگر جاری میسازد. برشهای سریع و دقیق، که بیوقفه با حرکاتی چون مشتزدن، دویدن یا شلیک هماهنگ میشوند، نوعی درگیری بدنی و حسی برای بیننده ایجاد میکنند؛ گویی او هم بخشی از این کنشها است.
فراتر از جنبههای ریتمیک، این تکنیک میتواند ابزاری برای ایجاد ارتباط تماتیک و مفهومی باشد و به فیلم عمق استعاری ببخشد. تدوینگر با قرار دادن دو یا چند ایدۀ به ظاهر متفاوت در یک توالی ریتمیک، میتواند پیوندی فکری و بصری میان آنها برقرار کند.
برای مثال: با برش ریتمیک از حرکت یکنواخت و مکانیکی کارگران در یک خط تولید به حرکت گوسفندانی که به سمت کشتارگاه رانده میشوند، میتوان مضامینی چون از خودبیگانگی انسان در جامعۀ صنعتی و از دست رفتن فردیت را به شکلی تکاندهنده و بدون نیاز به یک کلمه دیالوگ به تصویر کشید یا با پیوند دادن حرکت سریع دست یک قمارباز که ورقها را بُر میزند به حرکت عقربههای ساعت، میتوان حس اضطراب و به پایان رسیدن زمان را به صورت بصری مجسم ساخت. این کار به مخاطب اجازه میدهد تا ارتباطات پنهان را کشف کرده و به لایههای عمیقتری از داستان دست یابد.
در نهایت یکی از قدرتمندترین جنبههای برش ریتمیک قابلیت تقویت موسیقی متن و ایجاد یک همافزایی بینظیر بین تصویر و صدا است. در بسیاری از موارد، تدوینگران این برشها را دقیقاً با ضربهای موسیقی متن فیلم هماهنگ میکنند. هر کات، هر برخورد، و هر اوج حرکت دقیقاً روی یک ضرب قوی موسیقی قرار میگیرد. این همگامسازی یک تجربۀ شنیداری-دیداری یکپارچه و بسیار قدرتمند خلق میکند که تأثیر عاطفی صحنه را به مراتب دوچندان میسازد. تصویر و صدا دیگر دو عنصر جداگانه نیستند، بلکه در هم تنیده شده و به یک واحد هنری منسجم تبدیل میشوند که با تمام قوا بر حواس مخاطب هجوم میآورد و او را در جهانی از ریتم و احساس غوطهور میسازد.
مثال سینمایی این کات را میتوان در فیلم Baby Driver محصول سال 2017 اثر ادگار رایت(Edgar Wright) در سکانس ابتدایی فیلم معروف به سکانس افتتاحیه(Opening Heist – Bellbottoms) مشاهده کرد:
فیلم با نمایی از یک سوباروی(subaru) قرمز رنگ آغاز میشود که در مقابل یک بانک در آتلانتا پارک شده است. داخل ماشین بِیبی(با بازی اَنسل الگورت – Ansel Elgort)، رانندۀ جوان و با استعداد گروه با هدفونهایش در دنیای موسیقی غرق شده است. سه همدست او بادی(با بازی جان هم – Jon Hamm)، دارلینگ(با بازی ایزا گونزالس – Eiza González) و گریف(با بازی جان برنثال – Jon Bernthal) برای سرقت از بانک خارج میشوند.
از این لحظه، سکانس به کنسرت شخصی بِیبی تبدیل میشود. او در حالی که منتظر بازگشت گروه است، با آهنگ پرانرژی «Bellbottoms» از گروه Jon Spencer Blues Explosion، نمایشی از همگامسازی را اجرا میکند. در این سکانس، موسیقی فقط به عنوان پسزمینه نیست و معمار اصلی صحنه و نیروی محرکۀ تدوین است.
با شروع تعقیبوگریز، این هماهنگی به اوج میرسد؛ هر پیچ، دریفت، شلیک و برش تدوین، دقیقاً روی یکی از ضربهای قدرتمند موسیقی قرار گرفته است.
این تکنیک، همافزایی بینظیری بین تصویر و صدا ایجاد میکند که انرژی و هیجان را به شدت بالا میبرد و مخاطب را به لحاظ فیزیکی درگیر میکند. با اینکه سکانس سرشار از کاتهای سریع است، ریتم غالب موسیقی باعث میشود تدوین نامرئی به نظر برسد و مخاطب در این «بالۀ اکشن» غرق شود. این سبک تدوین ابزاری برای شخصیتپردازی بِیبی نیز هست و نشان میدهد که او دنیا را از طریق فیلتر موسیقی درک کرده و به هرجومرج پیرامونش نظمی ریتمیک میبخشد. در نهایت، این سکانس ثابت میکند که تدوین ریتمیک میتواند خود به یک عنصر اصلی داستانگویی و امضای هنری فیلمساز تبدیل شود.
کات روی حرکت آشوبناک(Chaotic Cut on Action): کات روی حرکت آشوبناک که گاهی با عنوان تدوین آشوبناک(Chaos Cinema) نیز شناخته میشود، یک سبک مدرن و بسیار پرانرژی از تکنیک کلاسیک کات روی حرکت است. در این روش به جای یک برش روان و نامرئی در میانۀ یک حرکت از تعداد بسیار زیادی برشهای سریع، لرزان و گاهی گیجکننده در دل یک یا چند حرکت همزمان استفاده میشود. هدف این سبک ایجاد تداوم نامرئی به همراه غرق کردن تماشاگر در آشوب، خشونت و سرگیجۀ صحنه است. به جای اینکه به مغز فرصت دهید دو نما را به هم پیوند بزند، این تکنیک با بمباران اطلاعات بصری، مغز را تحت فشار قرار داده و حس هرجومرج را به او منتقل میکند.
بیایید مثال باز کردن در را دوباره در نظر بگیریم:
نمای اول: یک نمای بسیار نزدیک و لرزان از دست شخص که با سرعت به سمت دستگیره میرود و به نمای بعدی کات زده میشود.
نمای دوم: یک نمای خیلی سریع از چهرۀ مضطرب شخص و به نمای بعدی کات زده میشود.
نمای سوم: نمای بستۀ دیگری از دستگیره که با خشونت میچرخد و به نمای بعدی کات زده میشود.
نمای چهارم: نمای کجی از لولای در که به سرعت باز میشود و به نمای بعدی کات زده میشود.
نمای پنجم: یک نمای شلاقی(Whip Pan) از ورود شخص به داخل اتاق به نمایش در میآید. نمای شلاقی(Whip Pan): نمای شلاقی یک حرکت افقی(Pan) بسیار سریعِ دوربین است که از یک نقطۀ ثابت به نقطۀ دیگر انجام میشود. این حرکت به قدری سریع است که تصاویر میانی کاملاً محو و به صورت خطوط کشیده و مات(Motion Blur) دیده میشوند، شبیه به اثری که با ضربۀ شلاق در هوا ایجاد میشود. در واقع حین این حرکت، تصویر برای چند لحظه غیرقابل تشخیص است.
در این نوع برش ما همچنان روی یک حرکت(باز کردن در) برش میزنیم اما این کار با پنج برش سریع، از زوایای غیرمنتظره و با دوربین روی دست لرزان انجام میشود. تماشاگر به جای درک روان عمل، حس اضطراب، فوریت و خشونت آن را دریافت میکند. او خودِ عمل را به وضوح نمیبیند، ولی احساس ناشی از آن عمل را عمیقا تجربه میکند.
این نوع برش در فیلمسازی دارای اهمیت است مخصوصا اگر ژانر فیلم اکشن باشد:
انتقال حس آشوب و سرگیجه(Disorientation): هدف اصلی این است که تماشاگر حس کند در مرکز یک رویداد پرهرجومرج قرار گرفته است. تدوین سریع و دوربین لرزان درک فضایی تماشاگر را مختل میکند. او دقیقاً نمیداند چه کسی به چه کسی ضربه میزند یا چه اتفاقی در حال رخ دادن است، درست مانند فردی که واقعاً در یک نزاع خیابانی یا یک انفجار گیر افتاده باشد. ایجاد این سرگیجه، یک انتخاب سبکی آگاهانه است.
ایجاد تنش و اضطراب فیزیکی: کات روی حرکت آشوبناک یک تجربۀ فیزیکی برای مخاطب خلق میکند. برشهای سریع و تصاویر لرزان میتوانند ضربان قلب را بالا ببرند و حسی از اضطراب و نفستنگی ایجاد کنند. فیلمساز به جای اینکه صرفاً یک صحنۀ اکشن را نشان دهد، تلاش میکند تا واکنش فیزیکی آن صحنه را در بدن تماشاگر بازسازی کند.
القای حس واقعگرایی مستندگونه(Pseudo-Documentary Realism): این سبک اغلب با دوربین روی دست(Hand-held Camera) همراه است تا حسی شبیه به فیلمهای مستند جنگی یا گزارشهای خبری زنده ایجاد کند. این حس که یک فیلمبردار در میانهٔ درگیری با اضطراب در حال فیلمبرداری است، به سکانس وجهای از خشونت خام و فیلترنشده میبخشد(برخلاف فیلمهای قدیمیتر که یک اکشن حساب شده داشتند).
مثال آشکار سینمایی آن را میتوان در سری فیلمهای بورن مانند برتری بورن(The Bourne Supremacy) اثر پل گرینگرس(Paul Greengrass) محصول سال 2004 دید.
در سکانس مبارزه در آپارتمان با خودکار(The Pen Fight Scene):
در این سکانس جیسون بورن با بازی مت دیمون(Matt Damon) به آپارتمان یکی از آخرین مأموران فعال برنامۀ ترداستون به نام یاردا با بازی مارتون سوکاس(Marton Csokas) در شهر مونیخ میرود تا اطلاعاتی دربارۀ گذشتهاش به دست آورد. بورن ابتدا سیم گاز را قطع میکند و با خونسردی منتظر میماند. یاردا وارد آپارتمان میشود و بلافاصله متوجه حضور یک مزاحم میشود. پس از یک گفتگوی کوتاه و پرتنش که در آن یاردا فاش میکند برنامۀ جدیدی به نام «بلکبریار» جایگزین ترداستون شده، تلاش میکند با یک انفجار بورن را غافلگیر کند و بگریزد.
برخلاف سکانسهای مبارزۀ کلاسیک که بر طراحی حرکات زیبا و قابل فهم(Choreography) تأکید دارند، هدف گرینگرس کاملاً متفاوت است: او میخواهد تماشاگر را در وحشت و آشوب یک مبارزۀ واقعی برای بقا غرق کند.
برشها بسیار سریع هستند، گاهی کمتر از یک ثانیه طول میکشند. این ریتم سریع، فرصت نفس کشیدن یا پردازش اطلاعات را از تماشاگر میگیرد و ضربان قلب او را بالا میبرد. این سبک تدوین آدرنالین و اضطراب صحنه را به حداکثر میرساند و هدف آن، نمایش یک مبارزۀ کارآمد و سریع است نه یک مبارزۀ زیبا و نمایشی. این مأموران برای کشتن آموزش دیدهاند، نه برای سرگرم کردن. تدوین نیز همین کارایی بیرحمانه را بازتاب میدهد.
تفاوت برش ریتمیک هماهنگ با حرکت(Rhythmic Action Cut) و برش تطبیقی صدا(audio match cut)
دانستن تفاوت این تکنیکها در تدوین فیلم بسیار مهم است زیرا هر کدام تأثیر متفاوتی روی جریان داستان، ریتم صحنه و تجربۀ احساسی مخاطب میگذارند. در فیلمسازی انتخاب نادرست تکنیک میتواند پیوستگی صحنه را مختل کند، توجه مخاطب را به ویرایش جلب کند(که اغلب نامطلوب است) یا فرصتهای هنری برای انتقال مفاهیم نمادین را از دست بدهد. برای مثال:
cut on action برای ایجاد جریان طبیعی و حفظ غوطهوری(immersion) مخاطب در داستان استفاده میشود که در فیلمهای اکشن یا دراماتیک برای جلوگیری از اختلال بصری ضروری است.
match cut اجازه میدهد تا تدوینگر ارتباطات مفهومی یا تماتیک ایجاد کند که در فیلمهای هنری یا نمادین برای عمقبخشی به داستان نیاز است.
در میان تکنیکهای کات، برش ریتمیک هماهنگ با حرکت(Rhythmic Action Cut) و برش تطبیق صوتی(Audio Match Cut) دو ابزار قدرتمند هستند که گرچه هر دو برای ایجاد تداوم و انتقال بین صحنهها استفاده میشوند، اما از بنیان و ماهیتی کاملاً متفاوت برخوردارند. تفاوت اصلی آنها در عنصری نهفته است که به عنوان محرک اصلی و پل ارتباطی بین دو نما عمل میکند: یکی بر پایۀ تصویر و حرکت استوار است و دیگری بر پایۀ صدا.
برش ریتمیک هماهنگ با حرکت اساساً یک تکنیک بصری است؛ یک رقص تصویری که در آن تدوینگر با کنار هم قرار دادن نماهایی از حرکات مشابه یا مکمل یک ضرباهنگ و موسیقی بصری خلق میکند. در این روش، تمرکز اصلی بر خودِ حرکت فیزیکی است. چشم تماشاگر یک الگوی تکرارشونده را در حرکات دنبال میکند، خواه این حرکت، مشتهای قدرتمند یک بوکسور به کیسه باشد، خواه پتکی که بر تایر کوبیده میشود یا پاهایی که با شتاب روی تردمیل میدوند.
پیوند بین این نماها از طریق هماهنگی بصری و ریتمیکِ همین اعمال فیزیکی برقرار میشود. صدا اعم از موسیقی یا افکتهای صوتی در این تکنیک نقشی حمایتی و تقویتی دارد و برای تشدید ضرباهنگ بصری به کار میرود اما محرک و هستۀ اصلی، خودِ حرکت است. شما میتوانید صدای یک سکانس مونتاژ با برش ریتمیک مانند سکانس تمرین در فیلم راکی را قطع کنید و همچنان انرژی، تلاش و گذر زمان را از طریق توالی هماهنگ تصاویر حس کنید. هدف این تکنیک غالباً ایجاد هیجان، بالا بردن انرژی، فشردهسازی زمان و غرق کردن مخاطب در یک تجربۀ حسی و فیزیکی است. تأثیر آن بیشتر بر احساسات آنی و واکنشهای غریزی تماشاگر استوار است.
در نقطۀ مقابل، برش تطبیق صوتی یک تکنیک شنیداری است که از صدا به عنوان پل ارتباطی برای یک پرش بزرگ تصویری بهره میبرد. در این روش یک عنصر صوتی مشخص(مانند یک خط دیالوگ، یک نت موسیقی، یا یک افکت صوتی خاص) در انتهای نمای اول آغاز شده و به صورت یکپارچه و بدون قطعی در نمای دوم( که از نظر زمانی یا مکانی کاملاً متفاوت است) ادامه مییابد. این گوش تماشاگر است که تداوم را حس میکند و به ذهن اجازه میدهد تا پرش تصویری را به عنوان یک انتقال منطقی و معنادار بپذیرد.
اگر در چنین برشی صدا را حذف کنید، کات ناگهانی، بیربط و گیجکننده به نظر خواهد رسید. برای مثال، در فیلم «۲۰۰۱: ادیسۀ فضایی»، صدای زنگ هشداری که در یک سفینۀ فضایی به گوش میرسد، در نمای بعدی به صدای زنگ یک ویدیو تلفن در دفتر کاری روی زمین تبدیل میشود. این صدای ممتد است که این دو جهان کاملاً متفاوت را به هم پیوند میدهد و ارتباطی مفهومی میان آنها برقرار میکند. هدف اصلی این تکنیک، ایجاد ارتباطی تماتیک، استعاری یا روایی بین دو صحنۀ نامرتبط، نشان دادن گذشت سالها در چند ثانیه، یا خلق یک طنز کنایهآمیز است. کارکرد آن بیشتر فکری و روایی است تا حسی و فیزیکی.
تاریخچه و گسترش cut on action
تبارشناسی این برش را میتوان در چند دوره زمانی بررسی کرد:
دوران پیشگامان سینما(اواخر دهۀ ۱۸۹۰ تا اوایل دهۀ ۱۹۱۰): تولد تدوین تداومی
در سالهای ابتدایی سینما، مفهومی به نام «تدوین» به شکل امروزی وجود نداشت. فیلمها اغلب از یک نمای واحد و ثابت (تکبرداشت) تشکیل میشدند که در آن، یک رویداد از آغاز تا پایان بدون هیچ برشی ثبت میشد که در بالاتر این مطالب توضیح داده شد.
نقطۀ عطف در این دوره، با کارهای فیلمسازان مدرسۀ برایتون در انگلستان و به ویژه ادوین اس. پورتر(Edwin S. Porter) در آمریکا رخ داد. فیلم زندگی یک آتشنشان آمریکایی(Life of an American Fireman) محصول سال ۱۹۰۳ و بهخصوص سرقت بزرگ قطار(The Great Train Robbery) محصول سال ۱۹۰۳ اثر پورتر از اولین نمونههایی بودند که از تدوین برای اتصال نماهایی از مکانها و زمانهای مختلف جهت ساختن یک روایت منسجم استفاده کردند. با این حال، برشها هنوز خشک و مکانیکی بودند. کاتها معمولاً بعد از اتمام کامل یک حرکت یا قبل از شروع حرکت بعدی اتفاق میافتادند. این روش که به آن برش ایستا(Static Cut) نیز میگویند، باعث میشد پرش بین نماها کاملاً محسوس و گاهی آزاردهنده باشد.
برش ایستا: برش ایستا یک تکنیک تدوین قدیمی است که در آن کات از یک نما به نمای بعدی، بعد از تمام شدن کامل یک حرکت یا قبل از شروع یک حرکت جدید اتفاق میافتد. به عبارت سادهتر دوربین منتظر میماند تا همه چیز در صحنه ساکن و بیحرکت شود، سپس به نمای بعدی برش میزند. این برش هنوز هم در سینما استفاده میشود اما کاربرد آن نسبت به دوران ابتدایی سینما بسیار هدفمندتر و آگاهانهتر شده است. در گذشته این تکنیک به دلیل عدم شناخت تکنیکهای بهتر به کار میرفت اما امروزه فیلمسازان از آن به عنوان یک ابزار سبکی برای دستیابی به اهداف خاصی استفاده میکنند.
دوران تدوین کلاسیک هالیوود(دهۀ ۱۹۱۰ تا ۱۹۲۰): کشف کات نامرئی
در این دوران دی. دبلیو. گریفیث به عنوان پیشگام صنعت فیلمسازی متوجه شد که اگر برش دقیقاً در میانۀ یک حرکت انجام شود، چشم تماشاگر به جای تمرکز بر خودِ کات به دنبال تکمیل آن حرکت در نمای بعدی میرود. این کشف، سنگ بنای کات روی حرکت و اصل تدوین نامرئی(Invisible Editing) بود.
در فیلمهای گریفیث مانند تولد یک ملت(The Birth of a Nation) محصول سال ۱۹۱۵ و تعصب(Intolerance) محصول سال ۱۹۱۶، استفادۀ مکرر از کات روی حرکت برای ایجاد جریان روان در صحنههای بزرگ و کوچک، به استاندارد جدیدی در سینما تبدیل شد.
چرا این کشف انقلابی بود؟
فریب مغز: مغز انسان به طور طبیعی الگوهای حرکتی را دنبال میکند. وقتی حرکتی در یک نما آغاز و در نمای بعدی کامل میشود، مغز این دو تصویر مجزا را به عنوان یک جریان پیوسته و واحد پردازش میکند و عمل برش را نادیده میگیرد.
ایجاد تداوم فضایی و زمانی: این تکنیک به فیلمساز اجازه میداد بدون شکستن حس واقعیت زاویۀ دوربین را تغییر دهد(مثلاً از یک نمای باز به یک نمای نزدیک برود). این کار باعث ایجاد عمق، تأکید بر جزئیات و هدایت توجه تماشاگر میشد.
دوران طلایی هالیوود و مکتب مونتاژ شوروی(دهۀ ۱۹۲۰ تا ۱۹۵۰): استانداردسازی و ایدئولوژی
در هالیوود: در دهههای ۱۹۲۰ تا ۱۹۵۰، کات روی حرکت به بخشی جداییناپذیر از دستور زبان ایدئولوژیک تدوین تداومی کلاسیک هالیوود(Classical Hollywood Continuity Editing) تبدیل شد. هدف اصلی این سبک، غرق کردن کامل تماشاگر در داستان و نامرئی کردن هرچه بیشتر تکنیکهای فیلمسازی بود. کات روی حرکت به ابزاری استاندارد برای انجام کارهای زیر تبدیل شد:
جابجایی نرم بین نماهای باز، متوسط و نزدیک.
حفظ ریتم و انرژی صحنههای اکشن، رقص یا حتی دیالوگهای پرتحرک.
تغییر زاویه در محور ۱۸۰ درجه برای پوشش بهتر صحنه مخصوصا در سکانسهای دیالوگ محور.
در قسمت جامپ کات به تدوین تداومی و مکتبهای قانون شکن بعدی(جامپ کات در موج نوی فرانسه) اشاره کردیم.
در اتحاد جماهیر شوروی: همزمان فیلمسازان مکتب ایدئولوژیک مونتاژ شوروی مانند سرگئی آیزنشتاین(Sergei Eisenstein) و لف کولشوف(Lev Kuleshov)، رویکرد متفاوتی به تدوین داشتند. برای آنها، تدوین نباید نامرئی میبود(برخلاف مکتب تدوین تداومی هالیوودی)، بلکه باید محسوس و برخورددهنده(Collision) باشد تا معنایی جدید خلق کند. با این حال، حتی در دل مونتاژهای دیالکتیکی آیزنشتاین میتوان رگههایی از برش بر اساس حرکت را یافت. آنها گاهی از حرکت برای پیوند دادن تصاویر متضاد به شکلی ریتمیک استفاده میکردند تا یک ایدۀ سیاسی یا فلسفی را به تماشاگر القا کنند. در واقع آنها قدرت ریتمیکِ نهفته در «کات روی حرکت» را استخراج کرده و آن را برای اهداف ایدئولوژیک خود به کار گرفتند.
درقسمت ایدئولوژی و کات روی حرکت به این دو جهانبینی متفاوت خواهیم پرداخت و علاوه بر مقایسه آنها به تاثیر پنهانی که این دو ایدئولوژی با استفاده از cut on action بر مخاطب میگذارند توجه ویژهای خواهیم کرد.
دوران مدرن و پستمدرن(از دهۀ ۱۹۶۰ تا به امروز): گسترش و بازتعریف
با ظهور موج نوی فرانسه و سینمای مدرن، قوانین تدوین کلاسیک به چالش کشیده شد. فیلمسازانی مانند ژان-لوک گدار عمداً از جامپ کات(Jump Cut) استفاده کردند تا تداوم را بشکنند و به تماشاگر یادآوری کنند که در حال تماشای یک فیلم است.
با این حال کات روی حرکت از بین نرفت، بلکه تکامل یافت و در فرمهای جدیدی به کار گرفته شد:
سینمای اکشن مدرن: در فیلمهای اکشن امروزی به خصوص در سبک کارگردانانی مانند پل گرینگرس(Paul Greengrass) در سری فیلمهای بورن، از کات روی حرکت آشوبناک(Chaotic Cut on Action) استفاده میشود. در اینجا هدف، ایجاد حس سرگیجه، اضطراب و حضور در مرکز آشوب است و نه لزوماً ایجاد یک تداوم روان.
برش ریتمیک هماهنگ با حرکت(Rhythmic Action Cut): کارگردانانی مانند ادگار رایت(در بیبی درایور) این تکنیک را به سطح جدیدی از هنر رساندند.
استفاده در انیمیشن: در انیمیشن، که فریم به فریم آن تحت کنترل است، «کات روی حرکت» با دقتی بینظیر اجرا میشود تا حرکات شخصیتها روان، پویا و باورپذیر به نظر برسند.
تدوین در محتوای شبکههای اجتماعی امروزی: مانند اینستاگرام، تیک تاک و یوتیوب که محتوا و مقاصد سرگرمی و بازاریابی دارند؛ در شبکههای اجتماعی، جایی که تنها چند ثانیه برای میخکوب کردن مخاطب فرصت هست، این تکنیک اهداف جدید و حیاتیتری را دنبال میکند(در سینمای کلاسیک هدف اصلی این نوع برش در تدوین ایجاد تداوم و نامرئی کردن کات بود).
مهمترین هدف حفظ توجه مخاطب(Audience Retention) است. جریان پیوستۀ حرکت که با برشهای ماهرانه روی اعمال مختلف(مانند باز کردن یک جعبه، ریختن یک مایع یا یک چرخش مخصوصا اگر همراه ریتم بر روی یک موسیقی با ضربهای بالا و ماژور باشد به نوعی همان برش ریتمیک هماهنگ با حرکت که بالاتر توضیح داده شد) ایجاد میشود که درنهایت به مغز اجازۀ خستگی یا حواسپرتی نمیدهد. این پویایی و ریتم بالا، ویدئو را از یکنواختی نجات داده و آن را حرفهای، پرانرژی و سرگرمکننده جلوه میدهد؛ عواملی که برای موفقیت در الگوریتمهای امروزی ضروری هستند.
کات روی حرکت به ابزاری بینظیر برای فشردهسازی زمان و انتقال سریع اطلاعات تبدیل شده است به طوری که یک تولیدکنندۀ محتوا میتواند فرآیندی طولانی مانند مراحل پخت یک غذا یا ساخت یک کاردستی را در چند ثانیه و با مجموعهای از برشهای جذاب روی حرکات دستهایش به نمایش بگذارد. این تکنیک همچنین در خلق ویدئوهای محبوب گذار(Transition) نقشی کلیدی ایفا میکند؛ جایی که یک حرکت ساده مانند پرتاب یک لباس به سمت دوربین با یک کات هوشمندانه به نمایی با پوشش و ظاهری کاملاً متفاوت متصل میشود و حس یک تغییر جادویی و رضایتبخش را در مخاطب ایجاد میکند.
تحلیل عصبشناختی و هورمونی در cut on action
سینما در قدرتمندترین شکل خود، هنری است که مستقیماً با سیمکشیهای عمیق روان و فیزیولوژی انسان گفتگو میکند. بسیاری از تکنیکهای بنیادین فیلمسازی، در واقع بهرهبرداری هوشمندانه از ساختار بیولوژیک و واکنشهای پیشفرض مغز ما هستند. در میان این تکنیکها برش روی حرکت(Cut on Action) جایگاهی منحصربهفرد دارد. این تکنیک به ظاهر ساده نمونهای کامل از چگونگیِ فریب مغز برای ایجاد یک تجربۀ یکپارچه و غوطهورکننده است و تحلیل آن، پرده از سازوکارهای پیچیدۀ عصبی و هورمونیِ درگیر در تجربۀ سینمایی برمیدارد و در نهایت کارگردانان بزرگ با درک شهودی یا آگاهانه از این سازوکارها، واکنشهای فیزیولوژیک تماشاگر را مهندسی میکنند.
مسیرهای بینایی و پدیدۀ تکمیل الگو(Pattern Completion): اطلاعات بصری از شبکیۀ چشم، از طریق عصب بینایی به تالاموس و از آنجا به قشر بینایی اولیه(V1) در لوب پسسری مغز(Occipital Lobe) میرسد. از اینجا، اطلاعات در دو مسیر اصلی پردازش میشود: مسیر پشتی(Dorsal Stream) که به آن مسیر کجا(Where/How) نیز میگویند و مسئول پردازش حرکت، موقعیت مکانی و جهتگیری اشیاء است و مسیر شکمی(Ventral Stream) یا مسیر چه(What) که به شناسایی اشیاء و چهرهها میپردازد.
هنگام مشاهدۀ یک حرکت، مسیر پشتی به شدت فعال میشود. این مسیر علاوه بر اینکه حرکت فعلی را ثبت میکند با همکاری قشر پیش-حرکتی(Premotor Cortex) و نواحی آهیانهای(Parietal Lobes) یک مدل پیشبینیکننده از ادامۀ حرکت میسازد.
وقتی تدوینگر در میانۀ یک عمل(مثلاً بلند کردن یک فنجان) برش میزند و ادامۀ آن را از زاویۀ دیگر نشان میدهد_مغز که الگوی حرکتی را از طریق مسیر پشتی پیشبینی کرده است_گسست زمانی-مکانیِ ناشی از کات را نادیده میگیرد تا پیوستگی مدل پیشبینیشدۀ خود را حفظ کند. این پدیده که به کوری به تغییر(Change Blindness) منجر میشود، یک سازوکار بهینهسازی است که از بار شناختی اضافی جلوگیری میکند (Levin & Simons, 1997). در واقع، مغز پیوستگی «حرکت» را بر پیوستگی «فضا» اولویت میدهد و برش را نامرئی میسازد.
سیستم نورونهای آینهای و پاسخهای همدلانه: سیستم نورونهای آینهای، شبکهای است که عمدتاً در قشر پیش-حرکتی تحتانی(Ventral Premotor Cortex) و لوب آهیانهای تحتانی(Inferior Parietal Lobule) قرار دارد.
وقتی تماشاگر، شخصیتی را در حال انجام یک عمل مشاهده میکند، این سیستم عصبی به گونهای فعال میشود که گویی خود تماشاگر در حال انجام آن عمل است(Rizzolatti & Craighero, 2004). اجرای روان برش روی حرکت با ایجاد توهم یک حرکت پیوسته و بدون وقفه، این فعالیت آینهای را تقویت میکند.
این شبیهسازی عصبی به نوبۀ خود، میتواند بر سیستمهای عاطفی مغز، به ویژه اینسولا(Insula) و قشر کمربندی قدامی(Anterior Cingulate Cortex)، تأثیر بگذارد؛ نواحیای که در تجربۀ همدلی و پردازش عواطف نقش کلیدی دارند. این فرآیند میتواند ترشح نوروترنسمیترها و هورمونهای مرتبط با پیوند اجتماعی مانند اکسیتوسین(Oxytocin) را به میزان اندکی تحریک کند و حس همذاتپنداری و غوطهوری در داستان را عمیقتر سازد.
در نهایت برش روی حرکت یک تکنیک تدوین نیست؛ بلکه یک ابزار دقیق برای دستکاری آگاهانۀ سیستمهای عصبی و هورمونی مخاطب است. این جادوی نامرئی با بهرهگیری هوشمندانه از ساختار تکاملی مغز ما به کارگردان اجازه میدهد تا تجربۀ احساسی و فیزیکی مخاطب را شکل دهد. این تکنیک گواهی بر این حقیقت است که سینما در عمیقترین سطح خود، هنرِ کاربردیِ علوم اعصاب است.
کات موازی(Cross-Cutting)
آیا سینما میتواند ریاکاری یک شخصیت را بدون گفتن حتی یک کلمه به تصویر بکشد؟ آیا میتواند ایدهای پیچیده مانند استثمار را طوری نشان دهد که آن را با تمام وجود حس کنید؟ اینجاست که قدرت کات موازی، خود را نشان میدهد. تصور کنید همزمان شاهد مراسمی مقدس در یک کلیسا و قتلهایی بیرحمانه در خیابان هستید. یا همزمان با دیدن تبلیغی شاد، تصاویری از کارگران خسته در یک کارخانه را میبینید.
ذهن شما به طور خودکار از خود نمیپرسد: چرا این دو تصویر کنار هم قرار گرفتهاند؟ این پرسش، دقیقاً همان چیزی است که کارگردان میخواهد. کات موازی شما را از یک تماشاگر منفعل به یک کارآگاه معنا تبدیل میکند. بیایید ببینیم این تکنیک چگونه با به چالش کشیدن ذهن ما، عمیقترین ایدههای فلسفی و نقدهای اجتماعی را به تصویر میکشد.
کات موازی دقیقا چیست؟
کات موازی که به آن تدوین متقاطع(Cross-Cutting) هم گفته میشود، یک تکنیک تدوین در سینماست که در آن دو یا چند خط داستانی مختلف که در مکانهای متفاوت اما در زمان یکسان رخ میدهند و به صورت متناوب و پشت سر هم به تماشاگر نشان داده میشوند. هدف اصلی این تکنیک، ایجاد ارتباط معنایی، افزایش هیجان و القای این حس به تماشاگر است که این رویدادهای جداگانه به نوعی با یکدیگر مرتبط هستند و به یک نقطۀ اوج مشترک ختم خواهند شد.
به زبان سادهتر، کارگردان با استفاده از کات موازی داستان را در چند جبهۀ مختلف به صورت همزمان پیش میبرد. تماشاگر مدام بین این صحنهها جابجا میشود و اضطراب ناشی از این پرشهای مداوم باعث درگیری عمیقتر او با داستان میشود در نهایت کات موازی به این معناست که دو یا چند صحنه از فیلم برداشت بشود و در ادامه همزمان با جلو رفتن داستان فیلم، بین صحنههای موجود به طور هوشمندانهای به یکدیگر کات زده شود به طوری که در یک زمان یکسان روایت داستان ادامه پیدا کند. با این تعریف حساب این کات و فلش بک(Flashback) و فلش فوروارد(Flashforward) از یکدیگر جدا میشود.
فلاشبک: داستان در زمان حال متوقف میشود و به رویدادی در گذشته میرویم.
فلاشفوروارد: داستان در زمان حال متوقف شده و صحنهای از آینده نمایش داده میشود.
یک مثال ساده از کات موازی: تصور کنید در یک فیلم، سکانسی با این دو خط داستانی که در پایین ذکر میشود داریم.
صحنۀ اول(مکان الف): یک زن در خانهاش توسط یک سارق به گروگان گرفته شده است. سارق در حال بستن دست و پای اوست و تهدید میکند که اگر پولی پیدا نکند وی را خواهد کشت. ما ترس و اضطراب زن را در چهرۀ او میبینیم.
صحنۀ دوم(مکان ب): همسر زن، که از ماجرا بیخبر است و با ماشین در حال رانندگی به سمت خانه است. او با خوشحالی در حال گوش دادن به موسیقی است و برای رسیدن به خانه لحظهشماری میکند.
نمای ۱: کلوزآپ از چهرۀ وحشتزدۀ زن در خانه.کات به:
نمای ۲: همسر در ماشین که با لبخند در حال رانندگی است.کات به:
نمای ۳: دستان سارق که در حال گشتن کشوهای خانه است.کات به:
نمای ۴: تابلوی کوچۀ خانه که همسر به آن نزدیک میشود.کات به:
نمای ۵: زن تلاش میکند خود را آزاد کند.کات به:
نمای ۶: همسر ماشین را جلوی خانه پارک میکند.
تماشاگر با دیدن این صحنهها به صورت موازی، اطلاعاتی دارد که شخصیت داخل داستان(همسر) از آن بیخبر است. این آگاهی تنش فوقالعادهای ایجاد میکند. ما میدانیم که در خانه چه خطر بزرگی وجود دارد و همزمان نزدیک شدن همسر بیخبر را میبینیم. این سوالات در ذهن ما شکل میگیرد: آیا به موقع میرسد؟ آیا متوجه خطر میشود؟ چه اتفاقی خواهد افتاد؟ این جابجایی مداوم بین خطر و امید به نجات، قلب تپندۀ این سکانس است و تماماً به لطف تکنیک کات موازی خلق شده است.
مثال زیبای این کات را میتوان در فیلم پدرخوانده(The Godfather) محصول سال 1972 اثر فرانسیس فورد کاپولا در سکانس غسل تعمید(The Baptism Scene) مشاهده کرد:
این سکانس یکی از نقاط عطف کلیدی فیلم است که در آن مایکل کورلئونه(با بازی آل پاچینو-Al Pacino)، پسر کوچک ویتو کورلئونه، قدرت خود را به عنوان دن(don) یا رئیس جدید خانوادۀ مافیایی کورلئونه تثبیت میکند.
سکانس در یک کلیسای بزرگ و آرام آغاز میشود. مایکل به عنوان پدرخواندۀ فرزند خواهرش( کانی) در مراسم غسل تعمید حضور دارد. او در کنار محراب ایستاده، ظاهری آرام و موقر دارد و در مراسم مذهبی شرکت میکند. کشیش در حال اجرای آیین غسل تعمید است و سوالات مذهبی را از مایکل میپرسد.
همزمان با این مراسم مقدس، فیلم به صورت موازی صحنههای دیگری را نشان میدهد. آدمکشهای خانوادۀ کورلئونه، طبق دستورات از پیش صادر شدۀ مایکل، در نقاط مختلف شهر نیویورک در حال به قتل رساندن رؤسای خانوادههای رقیب هستند.
این سکانس به ما نشان میدهد که مایکل چگونه در یک لحظه هم نقش یک پدرخواندۀ مذهبی و هم نقش یک پدرخواندۀ مافیایی را ایفا میکند. او با هر «شیطان را طرد میکنم(I do renounce him) که در کلیسا به زبان میآورد، در دنیای جنایتکاران یک قدم به شیطان نزدیکتر میشود.
این کنایۀ تلخ، قلب سکانس است. مایکل در مقدسترین مکان و در حین یک مراسم روحانی، در حال دروغ گفتن به خدا، به کلیسا و به خودش است. او با زبانش شیطان را طرد میکند، اما با اعمالش، خود در حال تبدیل شدن به تجسمی از همان شر و قدرتی است که ظاهراً آن را انکار میکند. این تضاد بین کلام مقدس و عمل شیطانی، دگردیسی کامل او را به یک «پدرخواندۀ» بیرحم به شکلی فراموشنشدنی به تصویر میکشد. این شخصیت پردازی و دگردیسی شخصیت با قدرت کات موازی چندین برابر به نمایش در آمده است.
کات موازی چرا در صنعت سینما استفاده میشود؟
کات موازی (تدوین متقاطع) ابزاری بسیار قدرتمند در دست کارگردان است که بسته به هدف او، کاربردهای متفاوتی پیدا میکند.
ایجاد تنش و هیجان(Building Suspense and Excitement): شاید شناختهشدهترین کاربرد این تکنیک، خلق تنش و هیجان باشد. کارگردان با جابجایی سریع بین دو خط داستانی که به سوی یک نقطۀ اوج مشترک در حرکتاند، ضرباهنگ فیلم را افزایش داده و اضطراب تماشاگر را به اوج میرساند. این روش به ویژه در سکانسهای نجات در دقیقۀ آخر تأثیرگذار است؛ جایی که تماشاگر با آگاهی از خطری که شخصیت از آن بیخبر است، در تعلیقی نفسگیر قرار میگیرد و با تمام وجود در انتظار نقطۀ برخورد دو داستان میماند.
مثال زیبای این نوع کاربرد کات موازی را میتوانیم در فیلم سکوت برهها(The Silence of the Lambs) محصول سال 1991 اثر جاناتان دمی(Jonathan Demme) در سکانس یورش به خانۀ بیل(The Raid on Bill’s House) مشاهده کنیم:
در این سکانس دو خط داستانی به صورت موازی نمایش داده میشود. در یکی جک کرافورد(اسکات گلن|Scott Glenn) به همراه یک تیم کاملاً مسلح از FBI، خانهای را در کالومت سیتی، ایلینوی، محاصره کردهاند. آنها معتقدند این خانه متعلق به قاتل سریالی بوفالو بیل است و برای یورش و دستگیری او آماده میشوند.
در خط داستانی دیگر، کارآموز FBI، کلاریس استارلینگ(جودی فاستر|Jodie Foster) به تنهایی و برای پیگیری یک سرنخ متفاوت، به در خانهای در اوهایو میرود تا با صاحب آن صحبت کند. تدوین فیلم به گونهای است که تماشاگر تصور میکند تیم FBI و کلاریس، هر دو مقابل یک خانه قرار دارند. لحظۀ اوج زمانی است که در به روی کلاریس باز میشود و او با بوفالو بیل(تد لوین|Ted Levine) روبرو میشود، در حالی که همزمان تیم FBI به خانۀ اشتباهی یورش برده و آن را خالی مییابد.
لحظهای که در به روی کلاریس باز میشود و ما چهرۀ بوفالو بیل را میبینیم یک شوک روایی بزرگ رخ میدهد. اما شاهکار اصلی کات بلافاصله به تیم FBI است که به خانهای خالی یورش میبرند. در این نقطه تمام ساختار امنیتی که در ذهن تماشاگر ساخته شده بود، به یکباره فرو میریزد. تنش دیگر یک تنش هیجانانگیز از نوع دستگیری قریبالوقوع نیست؛ بلکه به یک تنش وحشتناک و بقامحور تبدیل میشود. تمام بار دراماتیک فیلم و تمام خطری که تا آن لحظه بین دو موقعیت تقسیم شده بود ناگهان و به شکلی خردکننده بر روی شانههای کلاریس استارلینگ، که اکنون در لانۀ قاتل تنها مانده، سنگینی میکند.
ایجاد ارتباط مفهومی و کنایۀ تمثیلی(Creating Thematic Connections and Irony): قدرت کات موازی به خلق هیجان فیزیکی محدود نمیشود. این تکنیک ابزاری قدرتمند برای ایجاد ارتباطات مفهومی و کنایههای تمثیلی است. در این رویکرد، کارگردان با کنار هم قرار دادن دو صحنۀ ظاهراً بیربط، تماشاگر را به تفکر و کشف لایههای عمیقتر معنایی دعوت میکند. او با نمایش تضاد یا تشابه میان دو رویداد، یک تنش فکری و روانی ایجاد میکند که نمونۀ اعلای آن را میتوان در سکانس غسل تعمید فیلم «پدرخوانده» مشاهده کرد. در آنجا، هدف اصلی نه ایجاد هیجان، بلکه به تصویر کشیدن ریاکاری شخصیت و نمادسازی دگردیسی هولناک او است.
گسترش ابعاد داستان و نمایش مقیاس رویداد(Expanding the Scope of the Narrative): وقتی فیلمساز میخواهد تأثیر فراگیر یک اتفاق بزرگ مانند یک فاجعۀ طبیعی یا یک رویداد تاریخی را به تصویر بکشد، با پرش بین مکانها و شخصیتهای مختلف، حس همزمانی و عظمت آن رخداد را به تماشاگر القا میکند. این کار به بیننده اجازه میدهد تا وسعت ماجرا را بهتر درک کند.
پیشبرد همزمان چند خط داستانی مستقل(Advancing Multiple Plotlines): این تکنیک یک ابزار ساختاری ضروری برای پیشبرد همزمان چند خط داستانی مستقل در فیلمها و سریالهای پیچیده است. در آثاری با شخصیتهای متعدد، کات موازی به کارگردان کمک میکند تا بدون خسته کردن تماشاگر یا از دست رفتن ارتباط او با داستانهای مختلف همۀ روایتها را به صورت موازی به پیش ببرد و علاقۀ مخاطب را به سرنوشت تمام شخصیتها زنده نگه دارد تا در نهایت، این خطوط داستانی به شکلی معنادار به یکدیگر گره بخورند.
کات موازی چه چیزی را به مخاطب القا میکند؟
کات موازی یا تدوین متقاطع، یکی از ابزارهای روایی در سینماست که تجربۀ تماشاگر را در سطوح گوناگون احساسی و فکری عمیقتر میکند. این تکنیک با درگیر کردن همزمان قلب و ذهن مخاطب، تأثیری چندبعدی بر جای میگذارد.
از منظر تأثیر احساسی، اصلیترین کارکرد کات موازی خلق اضطراب و دلهره است. زمانی که تدوینگر بین یک شخصیت در معرض خطر و رویدادی که به آن خطر میافزاید یا از آن میکاهد جابجا میشود، حس فوریت و نزدیک شدن فاجعه، تماشاگر را دچار استرس و هیجان میکند. این بازی با احساسات مخاطب، او را در یک چرخۀ مداوم از امید و ناامیدی قرار میدهد. برای مثال، نمایش همزمان نزدیک شدن نیروی پلیس به محل جرم و قرار گرفتن قهرمان در آستانۀ مرگ، تماشاگر را در یک تعلیق عاطفی شدید نگه میدارد.
در کاربردهای مفهومیتر مانند سکانس غسل تعمید فیلم پدرخوانده، تضاد شدید بین قداست یک مراسم مذهبی و خشونت بیرحمانۀ قتلها به شوک اخلاقی و انزجار منجر میشود؛ حسی ناخوشایند اما عمیقاً تأثیرگذار که ریاکاری شخصیت را به تصویر میکشد. علاوه بر این نمایش تأثیر یک رویداد واحد بر افراد مختلف در مکانهای گوناگون، مانند فیلمهای فاجعه یا آثار حماسی، موجب ایجاد همدلی گسترده در تماشاگر میشود و او را وامیدارد تا با گروه بزرگتری از شخصیتها ارتباط عاطفی برقرار کند.
در کنار این تأثیرات عاطفی، کات موازی جنبۀ عقلی و فکری مخاطب را نیز به چالش میکشد. این تکنیک تماشاگر را از یک بینندۀ منفعل به یک تحلیلگر فعال تبدیل میکند. ذهن مخاطب به طور ناخودآگاه به تحلیل و مقایسه میان صحنهها میپردازد و همواره از خود میپرسد: چرا کارگردان این دو صحنه را کنار هم قرار داده است؟ این پرسش، راه را برای درک مفاهیم انتزاعی باز میکند.
تدوین موازی به فیلمساز اجازه میدهد تا ایدههای پیچیدهای مانند ریاکاری، سرنوشت، تقدیر یا تأثیر متقابل اعمال انسانی را بدون نیاز به دیالوگهای صریح و به شکلی کاملاً بصری به مخاطب منتقل سازد. این فرآیند فکری لذت پیشبینی و گمانهزنی را نیز به همراه دارد. تماشاگر با دنبال کردن خطوط داستانی موازی، تلاش میکند تا نقطۀ برخورد نهایی آنها را حدس بزند و این درگیری ذهنی، وی را به بخشی فعال از فرآیند داستانگویی تبدیل میکند.
در نهایت، این تکنیک به مخاطب یادآوری میکند که جهان داستان بزرگتر از چیزی است که در یک قاب دیده میشود و به او در درک پیچیدگی جهان داستان یاری میرساند؛ جهانی که در آن زندگی شخصیتهای مختلف به شکلهای غیرمنتظرهای به هم مرتبط است.
انواع کات موازی در سینما
کات موازی(Parallel Editing یا Cross-Cutting) یک تکنیک کلی است اما بسته به هدف کارگردان و نحوۀ اجرای کات میتوان آن را به چند نوع اصلی تقسیم کرد. این دستهبندیها همیشه کاملاً مجزا نیستند و گاهی در یک سکانس، ترکیبی از چند نوع به کار میرود.
کات موازی کلاسیک(Classic Parallel Editing):این برش با نام گویای نجات در دقیقۀ آخر(The Last-Minute Rescue) نیز شناخته میشود، یکی از بنیادیترین و در عین حال قدرتمندترین تکنیکهای تدوین در تاریخ سینماست. این شیوه که توسط پیشگامانی چون دی. دبلیو. گریفیث به کمال رسید یک ابزار روایی دقیق برای مهندسی احساسات تماشاگر به ویژه خلق تعلیق و هیجان به شمار میرود. در ذات خود، این تکنیک بر یک اصل ساده اما بسیار مؤثر استوار است: نمایش همزمان دو خط داستانی متضاد که سرنوشتشان به یکدیگر گره خورده است و در یک نقطۀ زمانی مشترک به تلاقی میرسند.
در ساختار فیلمساز دو روایت مجزا را به صورت متناوب به مخاطب نشان میدهد.
روایت اول، روایتِ خطر است. در این خط داستانی، یک یا چند شخصیت که معمولاً بیگناهی و آسیبپذیری آنها برای تماشاگر برجسته شده است، در یک موقعیت اضطراری و مرگبار گرفتار آمدهاند. این خطر میتواند یک بمب ساعتی باشد که عقربههایش به سرعت به صفر نزدیک میشوند، یک قهرمان زن که به دست تبهکاری بیرحم به صندلی بسته شده، یا گروهی از شهرکنشینان که در قلعۀ خود توسط مهاجمان محاصره شدهاند. عنصر کلیدی در این خط داستانی فوریت و تمام شدن زمان است؛ هر لحظهای که میگذرد، شخصیت را به نابودی نزدیکتر میکند.
روایت دوم، روایتِ نجات است. همزمان با نمایش این خطر فزاینده تدوینگر به خط داستانی دیگری کات میزند که در آن، نیروی رستگاری در حرکت است. این ناجی میتواند یک قهرمان تنها، یک یگان پلیس، سوارهنظام، یا هر نیروی دیگری باشد که از خطر آگاه شده و با تمام توان برای جلوگیری از وقوع فاجعه تلاش میکند. این خط داستانی نمایندۀ امید است و پویایی آن در تقابل مستقیم با ایستایی و درماندگی شخصیتهای در معرض خطر قرار میگیرد.
مثال سادۀ آن:
نمای اول: یک زن در یک خانۀ در حال سوختن گیر افتاده است. او کنار پنجرۀ طبقۀ دوم فریاد میکشد و سرفه میکند. (خط خطر)
نمای دوم(کات به): یک ماشین آتشنشانی با آژیر روشن در ترافیک سنگین یک خیابان گیر کرده است. (خط نجات)
نمای سوم(کات به): سقف خانه شروع به فروریختن میکند. زن با وحشت به اطراف نگاه میکند. (خط خطر تشدید میشود)
نمای چهارم(کات به): ماشین آتشنشانی از ترافیک عبور میکند و با سرعت در خیابان به سمت خانه میپیچد. (خط نجات پیشرفت میکند)
نمای پنجم(کات به): بخشی از سقف روی زمین میافتد و آتش به زن نزدیکتر میشود. (خطر به اوج میرسد)
نمای ششم(کات به): ماشین آتشنشانی جلوی خانه ترمز میکند و آتشنشانها به سرعت بیرون میپرند. (نجات بسیار نزدیک است)
این رفتوآمد مداوم بین خطر در حال افزایش و نجات در حال نزدیک شدن اساس کات موازی کلاسیک را تشکیل میدهد.
استفاده از این تکنیک هرگز تصادفی نیست و اهداف روایی و روانشناختی مشخصی را دنبال میکند. اصلیترین هدف، آفرینش حداکثر تعلیق(Suspense) است. تعلیق از دل یک پرسش بنیادین در ذهن مخاطب جوانه میزند: آیا نیروی نجات به موقع خواهد رسید؟. کات موازی کلاسیک با نمایش مداوم هر دو طرف این معادله(خطر و نجات)، این پرسش را نه یک بار، که بارها و بارها در ذهن تماشاگر تکرار میکند و او را در وضعیت عدم قطعیت نگه میدارد.
برای تشدید این حس، کارگردان و تدوینگر به طور هوشمندانهای ریتم تدوین را دستکاری میکنند. در ابتدای سکانس، نماها ممکن است طولانیتر و کاتها با فاصلۀ بیشتری انجام شوند. اما هرچه به لحظۀ بحرانی نزدیکتر میشویم، طول نماها به تدریج کوتاهتر و فرکانس کاتها سریعتر میشود.
این ریتم فزاینده، به صورت ناخودآگاه بر سیستم عصبی مخاطب تأثیر میگذارد. ضربان قلب او را تندتر میکند و حس اضطراب و هیجان را به صورت فیزیکی به او منتقل میسازد. در واقع این تکنیک به فیلمساز اجازه میدهد تا زمان روایی را کش بیاورد؛ یک رویداد سی ثانیهای در دنیای واقعی میتواند به یک سکانس نفسگیر پنج دقیقهای تبدیل شود که در آن هر ثانیه برای مخاطب به اندازۀ یک دقیقه طول میکشد.
تأثیر کات موازی کلاسیک بر مخاطب، عمیقاً احساسی و غریزی است. تماشاگر در یک چرخۀ مداوم و پرتلاطم از امید و ناامیدی گرفتار میشود. هر نمایی که وخامت اوضاع قربانی را نشان میدهد(مثلاً آب بندی را پر میکند یا آتش شعلهورتر میشود)، موجی از ناامیدی را به همراه دارد. بلافاصله کات به نمای ناجی که مانعی را پشت سر گذاشته(مثلاً از ترافیک عبور کرده یا دشمنی را شکست داده)، کورسوی امیدی در دل تماشاگر روشن میکند. این بازی بیامان با احساسات، او را از یک ناظر منفعل به یک شرکتکنندۀ احساسی در رویداد تبدیل میکند که با تمام وجود برای موفقیت ناجی لحظهشماری میکند.
در نهایت، زمانی که این تنش به اوج خود میرسد و ناجی در آخرین لحظۀ ممکن درست یک قدم قبل از وقوع فاجعه، از راه میرسد و پیروز میشود، تخلیۀ هیجانی عظیمی رخ میدهد که در روانشناسی به آن کاتارسیس(Catharsis) میگویند. تمام آن اضطراب، دلهره و استرسی که در طول سکانس در وجود مخاطب انباشته شده بود ناگهان به حس رضایت، آرامش و لذت عمیق تبدیل میشود. این پیروزی که به سختی به دست آمده بسیار شیرینتر از یک موفقیت ساده است و عمل قهرمانانه را در ذهن تماشاگر جاودانه میسازد. به همین دلیل است که سکانسهای نجات در دقیقۀ آخر از ماندگارترین و هیجانانگیزترین لحظات تاریخ سینما هستند.
مثال زیبا و پیچیدۀ این کات را میتوان در فیلم شوالیۀ تاریکی(The Dark Knight-2008) به کارگردانی کریستوفر نولان(Christopher Nolan) مشاهده کرد در سکانس Warehouses:
جوکر(با بازی هیث لجر|Heath Ledger) در بازداشتگاه پلیس گاتهام زندانی است. بتمن(با بازی کریستین بیل|Christian Bale) برای بازجویی وارد میشود و با خشونت از او میخواهد که محل اختفای ریچل داوز(با بازی مگی جیلنهال|Maggie Gyllenhaal) و دادستان هاروی دنت(با بازی آرون اکهارت|Aaron Eckhart) را فاش کند.
جوکر با خونسردی فاش میکند که هر دو را در دو انبار جداگانه پر از بشکههای بنزین و متصل به بمبهای ساعتی زندانی کرده است. او در یک بازی روانی آدرس هر دو مکان را به بتمن میدهد و او را مجبور به انتخاب میکند، زیرا زمان کافی برای نجات هر دو نفر وجود ندارد.
این سکانس در واقع از دو لایۀ موازی اصلی تشکیل شده است که به صورت همزمان پیش میروند:
لایۀ نجات(The Rescue): این لایه خودش به چهار خط فرعی تقسیم میشود که پیشتر بررسی کردیم:
خطر ریچل داوز
خطر هاروی دنت: ریچل و هاروی در مکانهای جداگانه به صندلی بسته شدهاند و از طریق تلفن با یکدیگر صحبت میکنند، در حالی که تایمر بمبها به صفر نزدیک میشود.
تلاش بتمن برای نجات: بتمن با تمام سرعت به سمت آدرسی میرود که گمان میکند محل نگهداری ریچل است.
تلاش پلیس برای نجات: کمیسر گوردون(با بازی گری اولدمن | Gary Oldman) و نیروهای پلیس به سمت آدرس دیگر حرکت میکنند تا هاروی دنت را نجات دهند.
لایۀ فرار(The Escape): این لایه به طور کامل به جوکر و عملیات فرارش از بازداشتگاه پلیس اختصاص دارد.
نقطۀ اوج سکانس زمانی فرا میرسد که بتمن به انبار میرسد و در کمال ناباوری به جای ریچل با هاروی دنت روبرو میشود؛ جوکر آدرسها را جابجا داده بود.
نولان ساختار آشنای نجات را به کار میگیرد تا انتظارات تماشاگر را شکل دهد. ما به طور غریزی انتظار داریم که قهرمان در آخرین لحظه پیروز شود. تدوین سریع بین ناجیها و قربانیان، افزایش ضربان موسیقی متن هانس زیمر(Hans Zimmer) و جیمز نیوتن هاوارد(James Newton Howard)، همگی عناصری هستند که این انتظار را تقویت میکنند. اما نولان با یک پیچش بیرحمانه، این ساختار را در هم میشکند:
نجات اتفاق میافتد، اما اشتباهی: بتمن موفق به نجات میشود، اما نه آن فردی که قصدش را داشت و نه آنطور که انتظار میرفت. این موفقیت نسبی»از یک شکست کامل، دردناکتر است.
کاتارسیس معکوس: به جای حس رضایت و تخلیۀ هیجانی پس از نجات، مخاطب با شوک، اندوه و پوچی روبرو میشود. لذت پیروزی جای خود را به تلخی یک تراژدی میدهد.
لایۀ نجات دارای کاتهای موازی در راستای یکدیگر میباشد و کارگردان برای پیچیده کردن و نشان دادن تضاد معنایی بین جوکر و بتمن، از کات موازی مفهومی( که در ادامه به آن پرداخته خواهد شد) در لایۀ فرار استفاده کرده:
تدوینگر به طور مداوم بین تلاشهای دیوانهوار بتمن و پلیس برای نجات و اقدامات خونسردانۀ جوکر برای فرار، کات میزند. در حالی که قهرمانان ما با زمان مسابقه میدهند تا جان دو نفر را نجات دهند، شخصیت شرور اصلی با آرامش در حال اجرای بخش بعدی نقشۀ خود است.
برش مفهومی در لایۀ فرار به ما نشان میدهد که تلاش قهرمانان برای ایجاد نظم، خود بخشی از نقشۀ بزرگتر جوکر برای ایجاد هرجومرج است. این یک تقابل مفهومی بین نظم ظاهری و آشوب برنامهریزیشده است.
کات موازی مفهومی یا تماتیک(Conceptual or Thematic Parallel Editing):کات موازی مفهومی یا تماتیک، یک تکنیک تدوین است که در آن دو یا چند خط داستانی که از نظر مکانی، زمانی یا علّی لزوماً به هم مرتبط نیستند به صورت متناوب به یکدیگر کات زده میشوند. هدف از این کار، ایجاد یک ارتباط ایدهای، استعاری یا احساسی بین این صحنهها است. به عبارت دیگر، تدوینگر با کنار هم قرار دادن این تصاویر از تماشاگر دعوت میکند تا یک معنای جدید و عمیقتر را کشف کند که در هیچیک از آن صحنهها به تنهایی وجود ندارد.
این تکنیک، برخلاف کات موازی کلاسیک(مثل نجات در دقیقۀ آخر که بر همزمانی و رسیدن به یک هدف فیزیکی تمرکز دارد)، بر مقایسه، تضاد یا تشابه مفهومی استوار است.
تصور کنید در یک فیلم، دو صحنۀ کاملاً بیربط به یکدیگر کات زده میشود:
صحنۀ A: یک کارگر کارخانۀ صنعتی، با حرکاتی تکراری و ماشینی در حال بستن پیچهای یک دستگاه بزرگ است. چهرۀ او خسته و بیروح است و محیط کارخانه شلوغ، پر سر و صدا و بیرحم به نظر میرسد.
صحنۀ B: گلهای از گوسفندان با فشار از یک راهروی تنگ به سمت کشتارگاه رانده میشوند. آنها بیاختیار و گیج به جلو حرکت میکنند و صدای بعبع هراسان آنها شنیده میشود.
در اینجا هیچ ارتباط داستانی مستقیمی بین کارگر و گوسفندان وجود ندارد. کارگر قرار نیست گوسفندان را نجات دهد و گوسفندان هم تأثیری در زندگی کارگر ندارند. اما تدوینگر با کات زدن بین این دو صحنه، یک مفهوم قدرتمند خلق میکند:
مفهوم: کارگردان به شکلی استعاری میگوید که این کارگر، مانند گوسفندی در سیستم بیرحم صنعتی است. او اختیار خود را از دست داده، در یک مسیر تکراری و از پیش تعیینشده به سمت مرگ(استهلاک روحی و جسمی) حرکت میکند و هویت فردیاش در میان جمعیت گم شده است.
این ایده(از خودبیگانگی کارگر در جامعۀ مدرن) هرگز به صراحت بیان نمیشود، بلکه از طریق این مقایسۀ مفهومی به تماشاگر القا میگردد.
یکی از اصلیترین دلایل استفاده از این تکنیک، ایجاد معنای استعاری(Metaphor) است. سینما به عنوان یک هنر بصری، این قابلیت منحصربهفرد را دارد که ایدههای انتزاعی یا نقدهای اجتماعی پیچیده را بدون اتکا به دیالوگ به شکلی قدرتمند و غریزی به تصویر بکشد. برای مثال، تدوین موازی صحنۀ سرکوب کارگران با ذبح یک گاو در کشتارگاه، مفهومی تکاندهنده را خلق میکند: سیستم، انسانها را تا حد حیواناتی بیارزش در یک فرآیند صنعتی تقلیل داده است. این استعارۀ بصری تأثیری بسیار عمیقتر و ماندگارتر از بیان مستقیم همین ایده دارد.
هدف دیگر برجسته کردن تضاد(Juxtaposition) از طریق مقایسه است. با قرار دادن دو موقعیت متضاد در کنار یکدیگر، هر دو صحنه معنای شدیدتری پیدا میکنند. تصور کنید فیلمی بین یک مهمانی مجلل و پر زرقوبرق ثروتمندان و صحنههایی از تلاش یک خانوادۀ فقیر برای تهیۀ یک وعدۀ غذایی ساده، کات بزند. این تدوین نابرابری اجتماعی را با شدتی بسیار بیشتر از نمایش جداگانۀ هر یک از این موقعیتها به نمایش میگذارد و این شکاف را به یک تجربۀ احساسی برای مخاطب تبدیل میکند.
همچنین، این تکنیک ابزاری قدرتمند برای تقویت تم اصلی فیلم به شمار میرود. اگر مضمون کلیدی یک فیلم تنهایی باشد، کارگردان میتواند به صورت موازی زندگی دو شخصیت کاملاً متفاوت در دو گوشۀ یک شهر بزرگ را نمایش دهد که هر دو به شیوۀ خود، در حال تجربۀ انزوا و بیگانگی هستند. این کار تم فیلم را از یک وضعیت فردی به یک تجربۀ انسانی فراگیر تعمیم میدهد و به آن عمق و جهانشمولی میبخشد.
علاوه بر این، کات موازی مفهومی میتواند برای ایجاد حس کنایه(Irony) به کار رود. این کنایه اغلب تلخ و گزنده است و ریاکاری موجود در یک موقعیت را افشا میکند. به عنوان مثال، تدوین موازی سخنرانی یک سیاستمدار که با حرارت از صلح و آرامش دم میزند با تصاویری از سربازانی جوان که در همان لحظه در حال اعزام به جبهههای جنگ هستند دروغ نهفته در کلمات را بدون هیچ توضیحی برملا میسازد.
تأثیر این شیوۀ تدوین بر مخاطب چندلایه و عمیق است. این تکنیک ذهن مخاطب را فعال میکند و او را از یک تماشاگر منفعل به یک مشارکتکنندۀ فعال در فرآیند معناسازی تبدیل میکند. مخاطب وادار میشود تا خود بین صحنهها ارتباط برقرار کرده، الگوها را کشف کند و به نتیجهگیری برسد. این لذت کشف شخصی بسیار ماندگارتر از دریافت یک پیام حاضر و آماده است.
در نتیجۀ این مشارکت ذهنی، تأثیر احساسی عمیقتری نیز ایجاد میشود. به جای اینکه به ما گفته شود نابرابری بد است، ما آن را با مشاهدۀ تضاد بصری با تمام وجود حس میکنیم. این مقایسه مستقیماً بر عواطف ما اثر میگذارد و میتواند حس خشم، همدردی، اندوه یا کلافگی را به شکلی قدرتمند و فراموشنشدنی برانگیزد.
سالها پس از تماشای یک فیلم، این استعارههای بصری هستند که در حافظۀ سینمایی تماشاگر حک میشوند و جوهرۀ اثر را زنده نگاه میدارند. به کارگیری این تکنیک نشان از بلوغ هنری فیلمساز دارد و با افزایش غنای هنری فیلم آن را به اثری قابل تأمل، پیچیده و لایهمند تبدیل میکند که ارزش بارها تماشا و تحلیل را دارد.
مثال زیبای سینمایی آن را میتوان در فیلم ساعت کورهها(La Hora de los Hornos – 1968)، ساختۀ فرناندو سولاناس(Fernando Solanas) و اُکتاویو ختینو(Octavio Getino)، یکی از برجستهترین نمونههای سینمای سوم(Third Cinema) و یک اثر انقلابی در سینمای مستند است که به شکلی آگاهانه و مستقیم از تکنیکهای مونتاژ آیزنشتاین(Sergei Eisenstein) به ویژه کات موازی مفهومی، استفاده میکند. این فیلم چهار ساعته، تاریخ سیاسی آرژانتین را با استفاده از تصاویر آرشیوی، مصاحبه، گرافیک و سکانسهای تکاندهندهای مانند سکانس کشتارگاه، تحلیل و نقد میکند و صراحتاً به انقلاب دعوت میکند.
سینمای سوم(Third Cinema): یک جنبش، نظریه و رویکرد سینمایی رادیکال و انقلابی است که در اواخر دهۀ ۱۹۶۰ در آمریکای لاتین به ویژه آرژانتین، شکل گرفت. این مفهوم فراتر از یک سبک فیلمسازی است و در واقع یک بیانیۀ سیاسی-هنری برای ساخت فیلمهایی علیه استعمار، امپریالیسم و نظام سرمایهداری محسوب میشود. در بخش ایدئولوژی به طور کامل به سینمای سوم پرداخته خواهد شد.
سکانس با تصاویری خام، مستند و بسیار گرافیکی از یک کشتارگاه بزرگ در آرژانتین آغاز میشود. دوربین بدون هیچ ملاحظهای فرآیند صنعتی و بیرحمانۀ تبدیل موجود زنده به کالا را ثبت میکند. ما گاوهایی را میبینیم که با خشونت به درون محوطههای تنگ رانده میشوند، صدای ترس و وحشت آنها فضا را پر کرده است.
سپس، لحظۀ هولناک ذبح نمایش داده میشود: ضربۀ پتک بر سر گاو، فوران خون از گردن بریدهشده، و جان دادن حیوان. در ادامه، فرآیند به شکلی مکانیکی ادامه مییابد: آویزان کردن لاشهها از قلابهای فلزی، پوست کندن ماهرانه و سریع، و در نهایت، قطعهقطعه کردن گوشت. تمام این فرآیند با سرعتی صنعتی و کارآمدی بیرحمانهای به تصویر کشیده میشود که هرگونه حس احترام به حیات را از بین میبرد. تصاویر سیاه و سفید فیلم، این خشونت را عریانتر و بیواسطهتر جلوه میدهد.
در حالی که این تصاویر وحشتناک از کشتارگاه در جریان است، کارگردانها(سولاناس و ختینو) به صورت موازی، تصاویر و صداهایی از یک دنیای کاملاً متفاوت را به آن پیوند میزنند. این تدوین موازی، یک استعارۀ سیاسی پیچیده و چندلایه را خلق میکند:
خط تصویری اول(واقعیت عینی و خشن): صحنههای مستند ذبح، پوست کندن و تکهتکه کردن گاوها در کشتارگاه.
خط تصویری دوم(ظاهر متمدن و فریبنده): این خط شامل تصاویری از:
تبلیغات رنگارنگ و شاد محصولات مصرفی غربی.
چهرههای خندان و بیدغدغۀ طبقۀ مرفه و بورژوای آرژانتین در مهمانیها و مراسم اجتماعی.
تصاویر سیاستمداران و مقامات دولتی.
خط صوتی و متنی(تفسیر ایدئولوژیک): همزمان با این تصاویر، صدای راوی و نوشتههای گرافیکی روی صفحه آمار و اطلاعاتی دربارۀ استثمار اقتصادی آرژانتین توسط قدرتهای امپریالیستی(عمدتاً آمریکا) و شرکتهای چندملیتی ارائه میدهند. این توضیحات وابستگی اقتصادی کشور، غارت منابع طبیعی و نقش نخبگان داخلی در تسهیل این فرآیند را افشا میکنند.
فیلمسازان با قرار دادن این عناصر در کنار هم، یک معادلۀ استعاری قدرتمند ایجاد میکنند: گاو در کشتارگاه = آرژانتین در نظام سرمایهداری جهانی.
همانطور که گاو به شکلی سیستماتیک به گوشت و کالا تقلیل مییابد، کشور آرژانتین و مردمش نیز در منطق نئواستعمار، به منبعی برای استخراج مواد خام و نیروی کار ارزان تبدیل شدهاند. گوشت آنها(منابع طبیعی، ثروت ملی) برای مصرف بازارهای جهانی و سود سواستفادهگران داخلی و خارجی قطعهقطعه میشود.
تبدیل مفهوم انتزاعی به امر محسوس: مفاهیمی مانند امپریالیسم، نئواستعمار یا وابستگی اقتصادی برای بسیاری از مردم، ایدههایی تئوریک و دور از ذهن هستند. این سکانس با پیوند زدن این مفاهیم به تصویری فیزیکی، خونین و وحشتناک مانند ذبح یک حیوان، آنها را به یک تجربۀ احشایی و غیرقابل انکار تبدیل میکند. مخاطب استثمار را به عنوان یک فرآیند خشونتبار و دردناک حس میکند.
افشای خشونت پنهان در سیستم: سکانس کشتارگاه این ایده را مطرح میکند که خشونت واقعی، لزوماً تفنگ و گلوله نیست. خشونت اصلی، در ساختارهای اقتصادی و فرهنگی پنهان است. آن تبلیغات زیبا، آن مهمانیهای مجلل و آن لبخندهای سیاستمداران همگی نقابی هستند بر چهرۀ یک سیستم بیرحم که در ماهیت خود، به اندازۀ یک کشتارگاه خشن است. کات موازی، این نقاب را کنار میزند و چهرۀ واقعی سیستم را برملا میکند.
مثال سینمایی معروفی که میتوان بیان کرد در فیلم اینک آخرزمان(Apocalypse Now – 1979) به کارگردانی فرانسیس فورد کوپولا(Francis Ford Coppola) است:
در نقطۀ اوج فیلم، کاپیتان بنجامین ویلارد(مارتین شین | Martin Sheen) پس از سفری طولانی و طاقتفرسا سرانجام به قرارگاه سرهنگ والتر ای. کورتز(مارلون براندو | Marlon Brando) در اعماق جنگلهای کامبوج میرسد. این قرارگاه معبدی است که توسط قبیلۀ بومی مونتاگارد(Montagnard) محافظت میشود و آنها کورتز را همچون یک نیمهخدا میپرستند.
سکانس در حالی آغاز میشود که قبیله در حال آماده شدن برای یک مراسم آیینی مهم است. همزمان ویلارد که مأموریتش خاتمه دادن به فرماندهی کورتز است، تصمیم به اجرای آن میگیرد. او به آرامی از آب رودخانه بیرون میآید و همچون یک جنگجوی بدوی، بدن خود را با گل و لای میپوشاند. او به شکلی شبحوار و بیصدا به سمت معبد کورتز حرکت میکند.
در داخل، کورتز در سایهها نشسته و در حال ضبط افکار و فلسفۀ خود روی نوار کاست است. او گویی از سرنوشت محتوم خود آگاه است و هیچ مقاومتی نشان نمیدهد. در بیرون، مراسم قبیله به اوج خود میرسد: آنها یک گاو آبی(Water Buffalo) عظیمالجثه را با ضربات هماهنگ و ریتمیک قمه(Machete) به شکلی وحشیانه قربانی میکنند.
در این لحظه، تدوین موازی آغاز میشود:
ویلارد با قمه وارد مخفیگاه کورتز میشود. هر ضربۀ قمهای که ویلارد بر بدن کورتز فرود میآورد به تصویر ضربۀ قمهای که بر بدن گاو آبی زده میشود، قطع میشود. این برشها به سرعت تکرار میشوند و دو عمل قتل را به یک رویداد واحد و آیینی تبدیل میکنند. صدای نالۀ حیوان و سکوت مرگبار داخل معبد در هم میآمیزد. در نهایت با سقوط بدن عظیمالجثۀ گاو، کورتز نیز بر زمین میافتد و در آخرین نفسهایش، کلمات وحشت… وحشت…(“The horror… the horror…”) را زمزمه میکند.
همسانسازی خشونت متمدن و بدوی: کاربرد اصلی این کات موازی، از بین بردن مرز بین دو نوع خشونت است. قتل کورتز، یک مأموریت نظامی متمدنانه است که از سوی یک ارتش مدرن صادر شده است. قربانی کردن گاو، یک آیین بدوی و قبیلهای است. کوپولا با در هم آمیختن دو نما، این ایدۀ تکاندهنده را مطرح میکند که در هستۀ اصلی خود، هر دو عمل از یک غریزۀ ابتدایی و وحشیانه نشأت میگیرند. جنگ ویتنام با تمام تکنولوژی و پیچیدگیهای استراتژیکش در نهایت به یک آیین خونریزی بدوی تقلیل داده میشود.
کورتز به مثابۀ هیولای قربانی: استعارۀ مرکزی اینجاست: کورتز = گاو آبی. هر دو موجوداتی عظیم، قدرتمند و نمادین هستند که از کنترل خارج شدهاند و باید قربانی شوند. گاو نماد نیروی طبیعی و حیوانی است و کورتز نماد نیروی عقلانی و نظامی که به جنون و وحشت آغشته شده. همانطور که قبیله برای حفظ چرخۀ حیات یا جلب رضایت خدایان، قدرتمندترین حیوان خود را قربانی میکند، ارتش آمریکا نیز برای حفظ ساختار و اخلاقیات ظاهری خود، قدرتمندترین و در عین حال خطرناکترین فرماندهاش را حذف میکند.
تاریخچۀ پیدایش و گسترش کات موازی
ایدۀ روایت همزمان داستانهای مختلف، جدید نیست. رمانهای قرن نوزدهم، به ویژه آثار چارلز دیکنز(مانند: الیور توئیست، دیوید کاپرفیلد و سرود کریسمس) پر از این تکنیک بودند. دیکنز در رمانهایش به راحتی بین خطوط داستانی شخصیتهای مختلف که در نقاط متفاوتی از لندن بودند، جابجا میشد و خواننده این همزمانی را درک میکرد. تئاتر نیز با استفاده از صحنههای چندگانه، گاهی این حس را القا میکرد.
ریشههای اولیه(اواخر دهۀ ۱۸۹۰ و اوایل دهۀ ۱۹۰۰): در سالهای اولیۀ سینما، فیلمها عمدتاً از یک نمای واحد و بدون تدوین تشکیل میشدند. دوربین در یک نقطه ثابت قرار میگرفت و یک رویداد را از ابتدا تا انتها ضبط میکرد. اما فیلمسازان پیشگام خیلی زود به قابلیتهای روایی تدوین پی بردند.
مدرسۀ برایتون(Brighton School): فیلمسازان بریتانیایی مانند رابرت و. پال(Robert W. Paul) و جیمز ویلیامسون(James Williamson) از اولین کسانی بودند که ایدۀ برش بین صحنهها را برای روایت یک داستان پیچیدهتر آزمودند. برای مثال، در فیلم آتش!(Fire! – 1901) ساختۀ ویلیامسون، ما تصاویری از یک ساختمان در حال سوختن را میبینیم که به تصاویری از حرکت ماشین آتشنشانی به سمت محل حادثه برش میخورد. این یکی از اولین نمونههای ابتدایی تدوین متقاطع برای ایجاد حس فوریت و همزمانی بود.
ادوین اس. پورتر(Edwin S. Porter): این فیلمساز آمریکایی گامهای مهمی در توسعۀ تدوین روایی برداشت. در فیلم زندگی یک آتشنشان آمریکایی(Life of an American Fireman – 1903)، پورتر ابتدا یک کنش(آتشسوزی در داخل خانه) را به طور کامل نشان میدهد و سپس همان کنش (عملیات نجات از بیرون خانه) را دوباره از زاویۀ دیگر نمایش میدهد. برشهای فیلم با کات موازی مدرن فاصلۀ زیادی دارند اما پایه های ابتدایی آن را بنانهادند و بیشتر این برشهای ابتدایی تلاش برای نمایش همزمان دو رویداد مرتبط بود.
در فیلم دیگری از پورتر به نام سرقت بزرگ قطار(The Great Train Robbery – 1903)، بین کنش سارقان که در حال سرقت هستند و کنش مأمور تلگراف که برای خبر دادن تلاش میکند، برش میزند. این کار تنش را افزایش میدهد و به تماشاگر نشان میدهد که دو خط داستانی مجزا به زودی با یکدیگر تلاقی خواهند کرد.
دی. دبلیو. گریفیث( پدر کات موازی مدرن): دیوید وارک گریفیث کسی بود که پتانسیل کامل دراماتیک و ایدئولوژیک کات موازی را کشف و آن را به یک ابزار بیانی قدرتمند تبدیل کرد. او فهمید که با کوتاه کردن طول نماها و افزایش سرعت برش بین دو خط داستانی، میتواند هیجان و تعلیق را به اوج برساند.
نجات در لحظۀ آخر(Last-Minute Rescue): گریفیث این تکنیک را در دهها فیلم کوتاه خود به کار برد و آن را به امضای خود تبدیل کرد. معروفترین ساختار او شامل یک قهرمان زن در معرض خطر(مثلاً بسته شده به ریل قطار) و یک قهرمان مرد است که برای نجات او میشتابد. گریفیث با برشهای سریع بین این دو موقعیت، اضطراب تماشاگر را به حداکثر میرساند و این سؤال را ایجاد میکند: آیا قهرمان به موقع خواهد رسید؟
تعصب(Intolerance – 1916): گریفیث در این فیلم جاهطلبانه، کات موازی را به سطح جدیدی رساند. او چهار داستان از دورههای تاریخی مختلف(سقوط بابل، زندگی مسیح، کشتار سن بارتلمی و یک داستان مدرن آمریکایی) را به صورت موازی روایت کرد. هدف او نشان دادن این بود که تعصب و بیعدالتی مفاهیمی جهانشمول و تکرارشونده در طول تاریخ هستند. اینجا کات موازی کارکردی تماتیک و فلسفی پیدا میکند، نه فقط روایی.
گریفیث کات موازی را از یک ابزار صرفاً روایی به یک سلاح قدرتمند ایدئولوژیک تبدیل کرد. او کشف کرد که با دستکاری زمان و کنار هم قرار دادن هوشمندانۀ تصاویر، میتواند نظام ارزشی و دیدگاه اخلاقی خاصی را به تماشاگر تحمیل کند و احساسات او را در جهت یک ایدئولوژی مشخص هدایت نماید. وی کسی بود که اولین پایههای استفادۀ ایدئولوژیک از کات موازی را بنا نهاد.
در فیلم تولد یک ملت(The Birth of a Nation – 1915) گریفیث از کات موازی برای ایجاد یک دوگانۀ اخلاقی کاملاً واضح استفاده کرد. او یک خط داستانی را به خیر مطلق و خط داستانی دیگر را به شر مطلق اختصاص میداد.
چگونگی اجرا: در «تولد یک ملت»، او به صورت متناوب صحنههایی از زنان سفیدپوستِ بیگناه و آسیبپذیر را نشان میدهد که توسط مردان سیاهپوستِ وحشی و شهوتران(که اغلب توسط بازیگران سفیدپوست با صورت سیاه شده بازی میشدند) تهدید میشوند. سپس این صحنهها را به تصاویری از سواران کوکلاکس کلن(KKK) که با اسبهای سفید و لباسهای خاص خود برای نجات میشتابند، برش میزند.
تأثیر ایدئولوژیک: این ساختار، هیچ فضایی برای ابهام باقی نمیگذارد. تماشاگر به طور غریزی با قربانی همذاتپنداری کرده و برای نجاتدهنده هورا میکشد. در نتیجه،گریفیث با استفاده از یک تکنیک سینمایی گروه نژادپرست و خشونتگرای KKK را به عنوان قهرمانان منجی و حافظان نظم و اخلاق معرفی میکند. او ایدئولوژی برتری نژاد سفید را در قالب یک درام هیجانانگیز و اخلاقی به مخاطب عرضه میکند.
گسترش در دورههای مختلف و ایدئولوژیهای فیلمسازی
سینمای مونتاژ شوروی(دهۀ ۱۹۲۰): فیلمسازان اتحاد جماهیر شوروی مانند سرگئی آیزنشتاین، لف کولشوف و وسوالاد پودوفکین(Vsevolod Pudovkin)، تدوین را هستۀ اصلی سینما میدانستند. آنها از کات موازی برای خلق معنایی جدید از طریق برخورد تصاویر استفاده کردند. این رویکرد به مونتاژ دیالکتیکی معروف شد.
سرگئی آیزنشتاین: در فیلم اعتصاب(Strike – 1925)، آیزنشتاین صحنۀ سرکوب کارگران اعتصابی را به تصاویری از ذبح یک گاو در کشتارگاه برش میزند. این کات موازی استعاری، خشونت وحشیانۀ نیروهای حکومت را به شکلی قدرتمند و تکاندهنده به تصویر میکشد و یک بیانیۀ سیاسی صریح صادر میکند. در اینجا هدف، ایجاد تنش روایی نیست؛ بلکه خلق یک ایدۀ فکری از طریق کنار هم قرار دادن دو تصویر نامرتبط است.

سینمای کلاسیک هالیوود(دهۀ ۱۹۳۰ تا ۱۹۵۰):
در این دوره، کات موازی به ابزاری استاندارد برای داستانگویی، به ویژه در ژانرهای هیجانانگیز، وسترن و جنایی تبدیل شد. هدف اصلی آن افزایش تنش، پیشبرد پیرنگ و حفظ شفافیت روایی بود. تدوین باید نامرئی میبود و تماشاگر را کاملاً در دنیای داستان غرق میکرد. صحنههای تعقیب و گریز ماشینها یا رسیدن سوارهنظام برای نجات، همگی با استفاده از این تکنیک ساخته میشدند.
موج نوی فرانسه و سینمای مدرن(دهۀ ۱۹۶۰ به بعد):
فیلمسازان موج نو مانند ژان-لوک گدار قواعد سینمای کلاسیک را به چالش کشیدند. آنها از تدوین به شکلی استفاده میکردند که حضور فیلمساز را یادآوری کند و تماشاگر را از غرق شدن در داستان باز دارد. این فیلمسازان بیشتر از جامپ کات استفاده میکردند اما کات موازی نیز گاهی به شیوههای غیرمتعارف به کار میرفت تا ارتباطات مرسوم علت و معلولی را بر هم بزند یا صرفاً بازیهای فرمی ایجاد کند.
سینمای معاصر:
امروزه کات موازی یک ابزار همهکاره است که در تقریباً تمام ژانرها استفاده میشود. فیلمهایی مانند تلقین(Inception – 2010) ساختۀ کریستوفر نولان، این تکنیک را به اوج پیچیدگی خود رساندهاند. نولان چندین لایه از واقعیت(رویاهای تودرتو) را به صورت موازی تدوین میکند و تنش را در تمام این لایهها به طور همزمان افزایش میدهد. همچنین در فیلمهایی مانند بابل(Babel – 2006)، از تدوین متقاطع برای اتصال داستانهایی استفاده میشود که در نقاط مختلف جهان رخ میدهند تا مضامینی چون جهانیسازی و سوءتفاهمهای فرهنگی را برجسته سازد.
کاربرد کات موازی در دوران معاصر: فتح شبکههای اجتماعی و دنیای تبلیغات
با ظهور پلتفرمهای دیجیتال و کاهش چشمگیر دامنۀ توجه مخاطبان، کات موازی از یک تکنیک سینمایی به ابزاری حیاتی برای بقا در چشمانداز رسانهای جدید تبدیل شده است. این تکنیک امروزه نقشی کلیدی در جلب و حفظ توجه مخاطب ایفا میکند.
در جهان پویای شبکههای اجتماعی مانند اینستاگرام، تیکتاک و یوتیوب شورتس(youtube shorts)، هدف اصلی حفظ توجه و افزایش سرعت انتقال پیام است. ویدیوهای کوتاه در این فضاها باید در همان چند ثانیۀ ابتدایی، قلاب خود را به ذهن مخاطب بیندازند. کات موازی به تولیدکنندگان محتوا اجازه میدهد تا با جابجایی سریع بین زوایای مختلف، کنشها و واکنشها، ریتمی جذاب و پرانرژی خلق کنند.
برای مثال در ویدیوهای محبوب قبل و بعد(before and after)، برش متناوب بین وضعیت نامرتب یک فضا و فرآیند ساماندهی آن، در نهایت به یک نتیجۀ رضایتبخش و تأثیرگذار میرسد. به همین ترتیب، در ویدیوهای چالشی(Challenge)، نمایش همزمان دو یا چند شرکتکننده با کات موازی حس رقابت و مقایسه را برمیانگیزد. شاید یکی از برجستهترین نمونهها، ویدیوهای واکنشی(Reaction Videos) باشد؛ در این ویدیوها، برش مداوم بین محتوای اصلی(مانند یک موزیک ویدیو) و چهرۀ فردی که به آن واکنش نشان میدهد به مخاطب اجازه میدهد همزمان محتوا را تجربه کند و حس مشارکت عاطفی با واکنشدهنده داشته باشد.
در دنیای تبلیغات نیز کات موازی به ابزاری فوقالعاده مؤثر برای ایجاد ارتباط عاطفی و القای یک پیام پیچیده در کوتاهترین زمان ممکن تبدیل شده است. یکی از رایجترین کاربردهای آن، ایجاد تضاد برای برجستهسازی مشکل و راهحل است. یک تبلیغ میتواند زندگی فردی را که از محصول استفاده نمیکند(مثلاً در ترافیک شهری گرفتار است) به صورت موازی با زندگی فردی که از محصول بهره میبرد(مثلاً با اسکوتر برقی به راحتی در شهر تردد میکند) نمایش دهد؛ این تقابل مستقیم، مزیت محصول را به شکلی قدرتمند و فوری به تصویر میکشد.
کات موازی همچنین برای ایجاد ارتباط عاطفی به کار میرود. تبلیغی برای یک شرکت مخابراتی را تصور کنید که صحنههایی از یک سرباز در منطقهای دورافتاده را همزمان با خانوادۀ منتظر او در خانه نشان میدهد. لحظهای که تماس برقرار میشود و این دو دنیا به هم متصل میشوند، نقطۀ اوج عاطفی تبلیغ را شکل میدهد و محصول را به عنوان عامل این پیوند معنادار معرفی میکند.
از سوی دیگر، برندهای جهانی مانند کوکاکولا یا نایکی از این تکنیک برای نمایش جهانشمولی و فراگیری خود استفاده میکنند. آنها با برش بین تصاویری از افراد با نژادها و فرهنگهای گوناگون که همگی در حال انجام یک فعالیت مشترک(مانند ورزش یا نوشیدن نوشابه) هستند، پیام وحدت و فراگیری جهانی را به مخاطب منتقل میسازند. در نهایت، برای افزایش هیجان و انرژی، تبلیغات خودروهای اسپرت یا نوشیدنیهای انرژیزا از برشهای بسیار سریع و موازی بین رانندگی پرسرعت، صحنههای ورزشی و موسیقی پرانرژی بهره میگیرند تا حس سرعت، قدرت و هیجان را مستقیماً به هویت برند خود پیوند بزنند.
کات موازی از یک ابزار روایی ساده برای ایجاد تعلیق به یک تکنیک پیچیدۀ ایدئولوژیک، فلسفی و در نهایت به یک استراتژی ضروری برای جذب مخاطب در دنیای پرشتاب رسانههای امروزی تبدیل شده است. این تکنیک نشان میدهد که چگونه یک انتخاب تدوینگرانه میتواند بار معنایی و عاطفی یک اثر را به طور کامل دگرگون کند.
تحلیل عصب شناختی و بیولوژیک کات موازی
کات موازی به صورت همزمان چندین سیستم عصبی و فیزیولوژیکی را فعال میکند. این تکنیک صرفاً یک ابزار روایی نیست؛ یک محرک بیولوژیکی است.
در سطح سیستم عصبی مرکزی، اولین بخشی که به شدت درگیر میشود، قشر پیشانی(Prefrontal Cortex) است. این بخش که مسئولیت عملکردهای اجرایی سطح بالایی مانند برنامهریزی، حافظۀ فعال و پیشبینی را بر عهده دارد، هنگام مواجهه با دو یا چند خط داستانی موازی، به شدت فعال میگردد. مغز مخاطب باید اطلاعات مربوط به هر خط داستانی را به طور موقت در حافظۀ فعال خود نگه دارد، ارتباط منطقی یا زمانی میان آنها را تحلیل کند و برای پیشبینی نقطۀ تلاقی یا نتیجۀ نهایی تلاش کند.
برای مثال، در یک سکانس تعقیبوگریز که در آن هم تعقیبکننده و هم تعقیبشونده را در مکانهای مختلف میبینیم، مغز دائماً در حال محاسبۀ فاصله، زمان و احتمال رسیدن آنها به یکدیگر است؛ این یک فعالیت شناختی سنگین به شمار میرود که تماماً توسط قشر پیشانی مدیریت میشود.
همزمان در سیستم لیمبیک(مرکز پردازش هیجانات و حافظه در مغز) به کار میافتد. اجزای کلیدی این سیستم، یعنی آمیگدال، هیپوکامپ و هیپوتالاموس در واکنش به کات موازی تحریک میشوند. آمیگدال که مسئول پردازش ترس و هیجان است، با جابهجایی سریع بین یک موقعیت خطرناک(مانند بمبی در حال انفجار) و یک موقعیت آرام(مانند کودکی در حال بازی)، به شدت تحریک میشود.
این تضاد، احساس تعلیق، اضطراب و ترس را به اوج خود میرساند، چرا که مغز خطر را در یک صحنه پردازش کرده و این هیجان را به صحنۀ دیگر سرایت میدهد. در این میان، هیپوکامپ با مرتبط کردن هیجانات تولید شده توسط آمیگدال به اطلاعات روایی(چه کسی، کجا و چرا)، به ما کمک میکند تا اهمیت عاطفی صحنهها را به خاطر بسپاریم و به این ترتیب، تنش در طول سکانس به صورت فزایندهای ساخته میشود.
علاوه بر این ساختارها، نورونهای آینهای نیز نقشی حیاتی ایفا میکنند. این سلولهای عصبی که اساس توانایی ما برای همدلی هستند، زمانی فعال میشوند که ما عمل فرد دیگری را مشاهده میکنیم. وقتی تدوینگر بین دو شخصیت در موقعیتهای متفاوت کات میزند، نورونهای آینهای ما برای هر دو شخصیت فعال میشوند.
اگر یک شخصیت در حال فرار و وحشتزده باشد و دیگری مصمم و در حال تعقیب ما به صورت ناخودآگاه حالات فیزیکی و هیجانی هر دو را شبیهسازی میکنیم. این فرآیند باعث میشود با هر دو طرف درگیر شویم و تنش درونی بیشتری را تجربه کنیم؛ تکنیکی که به کارگردان اجازه میدهد همدلی مخاطب را بین شخصیتهای متضاد تقسیم کند یا آن را بر روی یک شخصیت خاص متمرکز سازد.
این تأثیرات به مغز محدود نمیشوند و به سیستم عصبی خودکار که واکنشهای غیرارادی بدن را کنترل میکند، گسترش مییابند. شاخۀ سمپاتیک این سیستم که مسئول پاسخ جنگ یا گریز است، با کاتهای موازی سریع در سکانسهای اکشن یا تعلیقآمیز مستقیماً فعال میشود.
این فعالسازی منجر به واکنشهای فیزیولوژیکی مشخصی همچون افزایش ضربان قلب برای رساندن اکسیژن بیشتر به عضلات، افزایش فشار خون و سرعت تنفس، ترشح هورمونهای استرس مانند آدرنالین و کورتیزول برای افزایش هوشیاری و انرژی، تعریق کف دستها و گشاد شدن مردمک چشمها میشود. در چنین شرایطی، مخاطب به صورت فیزیکی تنش را در بدن خود حس میکند؛ این دقیقاً همان احساسی است که هنگام تماشای نزدیک شدن ثانیهشمار یک بمب به صفر تجربه میکنیم.
در مقابل، کارگردانان میتوانند با ایجاد تضاد سیستم پاراسمپاتیک یا همان پاسخ استراحت را نیز دستکاری کنند. یک کات ناگهانی از صحنهای پرآشوب به یک نمای بسیار آرام، میتواند یک شوک فیزیولوژیکی ایجاد کند. بدنی که در حالت آمادهباش سمپاتیک قرار داشته ناگهان با محرکی مواجه میشود که سیستم پاراسمپاتیک را فرامیخواند. این جابهجایی ناگهانی و گیجکننده میتواند احساس سردرگمی، ناراحتی یا حتی طنزی تلخ را در مخاطب ایجاد نماید.
مثال های کاربردی:
در سکانس پایانی فیلم سکوت برهها (The Silence of the Lambs). تدوین به صورت موازی مأموران FBI را نشان میدهد که به خانهای اشتباهی یورش میبرند و در همان حال، کلاریس استارلینگ به تنهایی وارد خانۀ واقعی قاتل میشود.
تحلیل فیزیولوژیکی و مفهومی: مغز مخاطب(قشر پیشانی) میداند که مأموران در جای اشتباهی هستند و کلاریس در خطر واقعی است. این آگاهی، در تضاد با امیدواری کاذبی که صحنۀ یورش ایجاد میکند، سیستم لیمبیک(آمیگدال) را با اضطراب و ترس شعلهور میسازد. سیستم سمپاتیک فعال شده و ضربان قلب بالا میرود. کارگردان با این تکنیک، مفهوم آسیبپذیری در عین قدرتنمایی» را القا کرده و تنش را به سطحی غیرقابل تحمل میرساند.
در سکانس غسل تعمید در فیلم پدرخوانده (The Godfather). مایکل کورلئونه در کلیسا در حال پذیرش نقش پدرخواندۀ فرزند خواهرش است و همزمان، سکانسهایی از قتلهای خشونتآمیز رقبای او به دستور خودش نمایش داده میشود.
تحلیل فیزیولوژیکی و مفهومی: در اینجا، هدف خلق یک معنای جدید از طریق مقایسه است. قشر پیشانی تلاش میکند بین قداست مراسم مذهبی و وحشیگری قتلها ارتباط برقرار کند. این تضاد شدید یک کنایۀ بصری(Visual Irony) قدرتمند میسازد. کارگردان با این کار، دوگانگی شخصیت مایکل را به تصویر میکشد: مردی که در حال پیوستن به یک پیمان مقدس است و همزمان در حال غرق شدن در دنیای گناه. این تکنیک، ریاکاری، تباهی روح و پیوند جداییناپذیر مذهب و خشونت در دنیای مافیا را به شکلی عمیق القا میکند.
در بسیاری از فیلمهای اکشن(مانند شوالیۀ تاریکی)، برای نشان دادن یک عملیات که همزمان در چند نقطه انجام میشود(مثلاً یک تیم در حال نجات جان فردی تیمی دیگر در حال جلوگیری از فرار فردی دیگری).
تحلیل فیزیولوژیکی و مفهومی: با کوتاه کردن طول هر نما و افزایش سرعت کاتها بین خطوط داستانی، کارگردان مستقیماً سیستم عصبی سمپاتیک را هدف قرار میدهد. این کار ضربآهنگ روایی را به شدت بالا برده و حس اضطرار و فوریت را به صورت فیزیکی به مخاطب تزریق میکند. بدن مخاطب به این ریتم تند واکنش نشان میدهد(افزایش ضربان قلب و تنفس). در اینجا، کات موازی ابزاری برای القای حس تمام شدن وقت و فشردگی زمان است.
اسمش کات(smash cut)
تا به حال در مشاهدۀ فیلمی تجربه داشتهاید که یک صحنۀ آرام ناگهان به جهنمی از آشوب تبدیل شود؟ یا درست در اوج یک لحظۀ پیروزمندانه، فیلم شما را به تصویری از یک فاجعۀ تمامعیار پرتاب کند؟ این شوک قدرتمند و میخکوبکننده، تصادفی نیست. این جادوی تکنیکی به نام اسمَش کات است؛ برشی بیرحمانه و ناگهانی که با کنار هم قرار دادن دو دنیای کاملاً متضاد، معنایی فراتر از خود تصاویر خلق میکند.
اسمش کات، زبان کنایه، افشاگری و غافلگیری در سینماست. این تکنیک چگونه میتواند ادعای یک شخصیت را در یک لحظه پوچ جلوه دهد، یک معمای بزرگ در ذهن شما بکارد یا اسطورۀ رمانتیک یک زندگی گانگستری را برای همیشه نابود کند؟ در این نوشته به دنیای این ابزار تدوین قدرتمند سفر میکنیم و راز تأثیرگذاری آن را در شاهکارهای سینمایی کشف خواهیم کرد.
اسمش کات چیست؟
اسمَش کات یک تکنیک تدوین فیلم است که در آن دو صحنۀ کاملاً متفاوت از نظر بصری، صوتی یا حسی به صورت ناگهانی و بدون هیچ گذار نرمی به یکدیگر بریده میشوند. هدف از این برش ناگهانی، ایجاد یک شوک، غافلگیری، تضاد شدید یا برجسته کردن یک نکتۀ کنایهآمیز در ذهن مخاطب است. این تکنیک، جریان آرام روایت را در هم میشکند و با ایجاد یک جهش تند توجه بیننده را به شدت جلب میکند.
این برش مانند یک سیلی بصری عمل میکند که بیننده را از حالوهوای یک صحنه بیرون میکشد و بلافاصله به فضایی کاملاً متضاد پرتاب میکند
برای درک بهتر، این موقعیت را تصور کنید:
سکانس ۱:
تصویر: یک مرد جوان با اعتمادبهنفس کامل پشت فرمان ماشین اسپرت گرانقیمتش نشسته است. به دوستش که کنار اوست نگاه میکند و با پوزخند میگوید: نگران نباش، من بهترین رانندۀ این شهرم. هیچ اتفاقی نمیافته!
صدا: صدای خندۀ مغرورانۀ او و موسیقی هیجانانگیز.
اسمَش کات به:
سکانس ۲:
تصویر: نمای بستۀ ماشین که کاملاً مچاله شده و از آن دود بلند میشود. مرد جوان با سر و صورت زخمی و قیافهای گیج و مبهوت، کنار آمبولانس ایستاده است.
صدا: صدای آژیر ممتد آمبولانس و فریاد مأموران اورژانس.
در این مثال، برش ناگهانی از ادعای پرطمطراق مرد به نتیجۀ فاجعهبار عملش، یک اثر کنایهآمیز و تکاندهنده ایجاد میکند. این تکنیک، پوچی و دروغ بودن حرف او را بدون نیاز به هیچ دیالوگ اضافهای به بیننده نشان میدهد.
مثال سینمایی: سکانس تیتراژ آغازین در سگهای انباری(1992-reservoir dogs) اثر کوئنتین تارانتینو(Quentin Tarantino)
بخش اول: سکانس رستوران
تصویر: فیلم با یک سکانس طولانی و دیالوگمحور در یک رستوران شروع میشود. هشت مرد با کتوشلوارهای سیاه دور یک میز نشستهاند، صبحانه میخورند و دربارۀ موضوعات پیشپاافتادهای مثل آهنگ Like a Virgin مدونا(Madonna) و انعام دادن بحث میکنند.
فضا: فضا کاملاً عادی، پرحرف و حتی کمدی است. ما آنها را به عنوان یک گروه دوست یا همکار معمولی میشناسیم که در حال معاشرت هستند. هیچ نشانی از خشونت یا جرمی که در شرف وقوع است، وجود ندارد. آنها میخندند، شوخی میکنند و بحثهای بیاهمیتی دارند. این سکانس با پرداخت پول و خروج دستهجمعی آنها از رستوران به پایان میرسد.
بخش دوم: تیتراژ آغازین و اسمَش کات به جهنم
گذار به تیتراژ: با خروج آنها از رستوران، آهنگ فوقالعاده پرانرژی و نمادین “Little Green Bag” از گروه George Baker Selection شروع به پخش میکند. تصویر به حالت اسلوموشن(حرکت آهسته) درمیآید و تیتراژ آغازین فیلم نمایش داده میشود. ما هشت مرد را میبینیم که با کتوشلوارهای سیاه و عینکهای دودی، با اعتمادبهنفس و استایلی جذاب در حال قدم زدن در خیابان هستند. این یکی از تاثیرگذارترین تیتراژهای تاریخ سینماست که حس باحال بودن(Coolness) شخصیتها را به اوج میرساند.
چرا موزیک Little Green Bag نمادین است؟
کنایۀ پنهان: متن آهنگ دربارۀ تلاش برای پیدا کردن یک کیف سبز کوچک(که نماد پول است) و بازگشت به خانه است، که به شکلی کنایهآمیز به داستان اصلی فیلم(سرقت الماس و تلاش برای فرار) اشاره دارد.
تضاد با خشونت: این آهنگ شیک و نسبتاً سرخوش، یک تضاد کامل با خشونت وحشتناکی است که بلافاصله بعد از آن به نمایش درمیآید.
آهنگ “Little Green Bag” در اوج خود قرار دارد. تصویر آخرین عضو گروه را در حالت اسلوموشن نشان میدهد و…
قبل از اینکه کات ناگهانی ما اتفاق بیافتد کارگردان با استفاده از J cut به ما از یک خشونت قریب الوقوع اطلاع میدهد.
کات ناگهانی!(smash cut)
تصویر: تصویر به نمای بستۀ آقای نارنجی(تیم راثپ|Tim Roth) کات میخورد که در صندلی عقب یک ماشین در حال حرکت(که غرق در خون است)، جیغ میکشد و از درد به خود میپیچد.
صدا: موسیقی پرانرژی و شیک تیتراژ به یکباره قطع میشود و جای خود را به فریادهای دلخراش و وحشتزدۀ آقای نارنجی و صدای وحشتزدۀ آقای «سفید» (هاروی کایتل) که در حال رانندگی است، میدهد.
این برش ناگهانی، یک سیلی محکم به صورت مخاطب است و تأثیرات قدرتمندی دارد:
درهم شکستن کامل فضا: این کات، مخاطب را در یک لحظه از دنیای شیک، باحال و کنترلشدۀ تیتراژ به قلب یک جهنم پر از خون، درد و هرجومرج پرتاب میکند. تضاد میان خونسردی و استایل شخصیتها با واقعیت خونین و فاجعهبار شغلشان در همین یک برش خلاصه میشود.
ایجاد یک معمای فوری: مهمترین کارکرد این اسمَش کات، ایجاد یک سوال بزرگ و میخکوبکننده در ذهن مخاطب است: چه اتفاقی افتاد؟ ما شخصیتها را در حال خروج از رستوران دیدیم و چند ثانیه بعد، یکی از آنها در حال مرگ است. این برش، موتور روایت غیرخطی فیلم را روشن میکند و مخاطب را تشنۀ فهمیدن حوادثی میکند که در فاصلۀ این دو صحنه رخ داده است.
تعریف لحن فیلم: تارانتینو با این تکنیک، از همان ابتدا به مخاطب اعلام میکند که با یک فیلم گنگستری معمولی طرف نیست. این فیلم قرار است بین کمدی سیاه، خشونت بیپرده و استایل بصری جذاب در نوسان باشد و مخاطب باید هر لحظه منتظر یک شوک باشد.
اسمش کات از اهمیت تا کاربرد
اهمیت اسمَش کات در قدرت شکستن انتظار و ایجاد واکنش فوری در مخاطب نهفته است. برخلاف تدوینهای نرم و نامرئی(Invisible Editing) که هدفشان غرق کردن بیننده در داستان بدون جلب توجه به خودِ فیلم است، اسمَش کات عمداً خودش را به نمایش میگذارد. این تکنیک به مخاطب یادآوری میکند که در حال تماشای یک اثر ساخته شده است و از این آگاهی برای رسیدن به اهداف هنری و روایی بزرگتری استفاده میکند.
اهمیت آن را میتوان در چند نکتۀ کلیدی خلاصه کرد:
اقتصاد در روایت(Narrative Economy): اسمَش کات میتواند حجم زیادی از اطلاعات، تضادها و مفاهیم را در کوتاهترین زمان ممکن(یک فریم) منتقل کند. به جای اینکه یک فیلمساز با دیالوگ توضیح دهد که ادعای یک شخصیت پوچ است، با یک برش ناگهانی به نتیجۀ عملش، این مفهوم را به شکلی قدرتمندتر و سریعتر به بیننده نشان میدهد.
کنترل ریتم و انرژی فیلم: فیلمها ریتم دارند. اسمَش کات مانند یک ضربۀ ناگهانی روی طبل در یک قطعۀ موسیقی آرام عمل میکند. میتواند ریتم کند یک صحنه را بشکند، به فیلم انرژی تزریق کند یا برعکس با قطع ناگهانی یک سکانس پرانرژی، حس سقوط و خلأ را القا کند.
غرق کردن مخاطب در تجربۀ شخصیت: این تکنیک به فیلمساز اجازه میدهد تا مخاطب را از یک ناظر صرف به یک شریک احساسی تبدیل کند. وقتی یک شخصیت شوکه میشود، یک اسمَش کات ناگهانی میتواند همان شوک را به بیننده نیز منتقل کند. ما صرفاً شاهد ترس شخصیت نیستیم و خودمان نیز برای لحظهای آن را تجربه میکنیم.
برجستهسازی تم و پیام فیلم: یک اسمَش کات میتواند مفاهیم فلسفی عمیقی را بیان کند. این تکنیک با کنار هم قرار دادن دو تصویر ظاهراً بیربط یا گاهاً متضاد مخاطب را وادار به فکر کردن دربارۀ ارتباط پنهان میان آنها و درک پیام اصلی فیلم میکند.
در جهان تدوین سینمایی، جایی که بسیاری از تکنیکها برای ایجاد پیوستگی و پنهان کردن خود از چشم تماشاگر طراحی شدهاند، اسمَش کات(Smash Cut) با جسارتی آشکار، این قانون را نقض میکند. این تکنیک یک ابزار روایی قدرتمند است که در آن دو صحنۀ کاملاً متفاوت از نظر بصری، صوتی یا حسی به صورت ناگهانی و بدون هیچگونه گذار نرمی به یکدیگر بریده میشوند.
هدف از این برش ناگهانی، چیزی جز ایجاد شوک، غافلگیری، برجستهسازی یک تضاد شدید یا خلق یک کنایۀ عمیق نیست. اسمَش کات با بر هم زدن جریان آرام روایت، مستقیماً به روان مخاطب ضربه میزند و او را وادار به واکنش فوری میکند. این تضاد میتواند در هر سطحی رخ دهد: از آرامش مطلق به هرجومرج، از سکوت به انفجار، از تاریکی به روشنایی، یا از یک لحظۀ پیروزمندانه به یک شکست تحقیرآمیز.
کاربردهای این ابزار همهکاره، بسته به زمینۀ داستانی، بسیار متنوع و تأثیرگذار است. یکی از رایجترین و مؤثرترین کاربردهای آن، ایجاد تضاد و کنایه است. تصور کنید شخصیتی با اعتمادبهنفسی بیحدوحصر اعلام میکند: من هرگز به زندان نمیافتم! در لحظۀ بعد، یک اسمَش کات ناگهانی ما را به نمای بستۀ میلههای سرد زندان میبرد که جلوی صورت همان شخصیت بسته میشود. این برش بیرحمانه، پوچی ادعای او را به تلخترین و گویاترین شکل ممکن به تصویر میکشد و نیازی به هیچ دیالوگ اضافهای باقی نمیگذارد.
در ژانر وحشت و تریلر، اسمَش کات به ابزاری برای ایجاد شوک و وحشت تبدیل میشود. این تکنیک برای خلق جامپ اسکِر(Jump Scare) یا انتقال حس خطر ناگهانی ایدهآل است. قهرمان داستان را در نظر بگیرید که با احتیاط در یک راهروی تاریک و ساکت قدم میزند. سکوت مطلق بر فضا حاکم است و تعلیق به اوج خود میرسد. ناگهان، یک اسمَش کات به نمای بستۀ صورت هیولایی که با فریادی گوشخراش به سمت دوربین حملهور میشود، مخاطب را از جای خود میپراند. این قطع ناگهانی صدا و تصویر، واکنشی غریزی و ترساننده در بیننده ایجاد میکند و او را در ترس شخصیت شریک میسازد.
جامپ اسکر: تکنیکی در فیلمها(خصوصاً ژانر وحشت) و بازیهای ویدیویی است که برای ترساندن ناگهانی مخاطب از طریق یک تغییر سریع و غافلگیرکننده در تصویر، صدا یا هر دو طراحی شده است. هدف اصلی آن ایجاد یک واکنش فیزیکی و غریزی در بیننده است: از جا پریدن، فریاد زدن یا احساس هجوم ناگهانی آدرنالین. این تکنیک بر پایۀ یک اصل روانشناختی ساده کار میکند: مغز انسان به تهدیدهای ناگهانی و غیرمنتظره با یک واکنش جنگ یا گریز(Fight-or-Flight) پاسخ میدهد. جامپ اسکِر این واکنش را به صورت مصنوعی تحریک میکند.
این تکنیک صرفاً برای ایجاد ترس یا کنایه به کار نمیرود؛ کاربرد کمدی آن نیز بسیار مؤثر است. تضاد ایجاد شده توسط اسمَش کات میتواند موقعیتهای فوقالعاده خندهداری خلق کند. به عنوان مثال، یک شخصیت لافزن در حال تعریف کردن داستان شکست دادن یک حریف قوی در مبارزه است و با غرور میگوید: و بعد با یک حرکت، کارش رو تموم کردم! بلافاصله، یک اسمَش کات ما را به صحنۀ واقعی مبارزه پرتاب میکند که در آن، شخصیت ما با یک مشت ساده و خندهدار نقش بر زمین شده است. این تضاد بین ادعا و واقعیت، انفجاری از خنده را به دنبال دارد.
افزون بر اینها، اسمَش کات برای انتقال از یک حالت روانی به حالتی دیگر بسیار کاربردی است. این تکنیک تغییرات ناگهانی در وضعیت ذهنی یک شخصیت مانند بیدار شدن از خواب، به هوش آمدن پس از بیهوشی یا تجربۀ یک مکاشفۀ ناگهانی را به شکلی ملموس به نمایش میگذارد. شخصیتی را تصور کنید که در یک رؤیای آرام و زیبا در حال قدم زدن در چمنزاری سرسبز است. یک اسمَش کات ناگهانی به نمای بستۀ صورت او که با صدای دلخراش زنگ ساعت از خواب میپرد و خود را در یک اتاق کوچک و بههمریخته مییابد، تضاد عمیق بین دنیای رؤیا و واقعیت تلخ را به خوبی نشان میدهد.
در نهایت، اسمَش کات میتواند برای شروع یا پایان یک سکانس با انرژی بالا استفاده شود. یک فیلم میتواند با یک برش ناگهانی به دل یک صحنۀ اکشن یا یک موقعیت بحرانی آغاز شود تا از همان ابتدا توجه مخاطب را جلب کند، همانطور که در فیلم سگهای انباری شاهد هستیم. از طرف دیگر، یک سکانس آرام میتواند با یک اسمَش کات به یک اتفاق غیرمنتظره به پایان برسد و مخاطب را در اوج تعلیق و هیجان رها کند.
بنابراین، اسمَش کات یک انتخاب سبکی قدرتمند است که اگر به درستی و در جای مناسب به کار گرفته شود، تأثیر یک صحنه یا حتی کل فیلم را چندین برابر میکند. این تکنیک با شکستن قواعد تدوین نامرئی، خود را به عنوان یک عنصر بیانی قدرتمند به رخ میکشد و لحظاتی را خلق میکند که برای همیشه در حافظۀ سینمایی مخاطب ماندگار میمانند.
انواع اسمش کات
تضاد رایجترین و قدرتمندترین کاربرد اسمش کات است. در این حالت، تدوینگر دو صحنه یا دو صدای کاملاً متضاد را پشت سر هم قرار میدهد تا یک مفهوم کنایهآمیز، طنزآمیز یا تراژیک خلق کند. تضاد میتواند در موارد زیر باشد:
تضاد صوتی(Sonic Contrast): تضاد صوتی نوعی اسمش کات است که در آن عنصر اصلی شوک و غافلگیری از طریق یک تغییر ناگهانی و شدید در لایۀ صوتی فیلم ایجاد میشود. در این تکنیک، صدا به شکل چشمگیری از سکوت مطلق به صدایی بسیار بلند(یا برعکس) جهش میکند. این تغییر، مستقل از اینکه تصویر چقدر تغییر میکند، یک واکنش فیزیولوژیک و احساسی فوری در مخاطب برمیانگیزد. در واقع این گوشهای مخاطب هستند که اولین ضربه را دریافت میکنند.
تصور کنید در یک کتابخانۀ کاملاً ساکت نشستهاید و عمیقاً روی کتابی تمرکز کردهاید. همه چیز آرام است و تنها صدای موجود، شاید ورق خوردن آرام یک صفحه باشد. ناگهان، زنگ خطر آتشسوزی با صدای کرکنندۀ خود در کل ساختمان به صدا درمیآید. آن پرش ناگهانی از سکوت به صدای گوشخراش، یک اسمش کات صوتی است. شما از جا میپرید، قلبتان تندتر میزند و تمام تمرکزتان فوراً به منبع صدا جلب میشود.
کاربرد اصلی این تکنیک، شکستن ناگهانی حالت احساسی مخاطب و کنترل توجه اوست. تأثیرات آن میتواند متنوع باشد:
ایجاد شوک و اضطراب: پرش از سکوت به صدایی بلند، سیستم عصبی مخاطب را فعال میکند، سطح آدرنالین را بالا میبرد و حس خطر یا هیجان فوری را القا میکند. این روش برای شروع صحنههای اکشن یا ترسناک بسیار مؤثر است.
انتقال به دنیای درونی شخصیت: برعکس این حالت، یعنی پرش از یک محیط پرصدا به سکوت مطلق، میتواند بسیار قدرتمند باشد. این سکوت ناگهانی، مخاطب را از دنیای بیرون جدا کرده و به درون ذهن شخصیت میبرد. این کار حس گیجی، شوک پس از سانحه، تمرکز شدید یا حتی جدا افتادگی را به شکلی ملموس منتقل میکند.
افزایش انرژی و تنظیم ریتم: شروع یک صحنه با یک موسیقی پرانرژی پس از یک لحظۀ آرام، میتواند ریتم فیلم را تغییر دهد و مخاطب را برای یک سکانس سریع و پرتحرک آماده کند.
مثال سینمایی از اسمش کات صدا به سکوت: در فیلم نجات سرباز رایان(Saving Private Ryan – 1998) به کارگردانی استیون اسپیلبرگ(Steven Spielberg) چندین بار این اسمش کات اتفاق میافتد.
سکانس با رسیدن قایقهای آبی-خاکی(Higgins Boats) به ساحل اوماهای نورماندی در ۶ ژوئن ۱۹۴۴ آغاز میشود. سربازان آمریکایی، از جمله گروهان تحت فرماندهی کاپیتان جان میلر(Captain John Miller) با بازی تام هنکس(Tom Hanks)، در سکوتی پرتنش منتظر رسیدن هستند. به محض باز شدن در قایقها، جهنمی از آتش مسلسلهای آلمانی(MG42) بر سرشان آوار میشود و سربازان در همان لحظات اول به خاک و خون کشیده میشوند.
در میان این هرجومرج بینهایت، کاپیتان میلر به همراه بازماندگان گروهش، از جمله گروهبان مایک هورواث(Sergeant Mike Horvath) با بازی تام سایزمور(Tom Sizemore) و سرباز متخصص اروین وید(Medic Irwin Wade) با بازی جووانی ریبیسی(Giovanni Ribisi)، تلاش میکنند خود را به پناهگاه نسبی دیوارۀ ساحلی برسانند. دوربین دستی و لرزان، مخاطب را در مرکز این کشتار وحشتناک قرار میدهد و ما شاهد صحنههایی دلخراش از مرگ و جراحت سربازان هستیم.
اسمش کات صوتی عمومی: غرق شدن سربازان
در دقایق ابتدایی پیادهسازی، بسیاری از سربازان با تجهیزات سنگین خود از قایق به داخل آب میپرند یا تیر میخورند و به زیر آب کشیده میشوند. هر بار که دوربین به همراه یکی از این سربازان به زیر آب میرود، یک اسمش کات صوتی رخ میدهد.
قبل از کات: سطح آب با صداهای کرکنندۀ جنگ(شلیک، فریاد، انفجار) پر شده است.
لحظۀ کات(زیر آب): به محض اینکه نقطۀ شنیداری ما به زیر آب منتقل میشود، تمام صداهای جنگ ناگهان قطع شده و جای خود را به سکوتی عمیق، خفه و مرگبار میدهند. تنها صدایی که به شکلی گنگ و دور به گوش میرسد، صدای تقتق گلولههایی است که به آب برخورد میکنند.
این اسمش کات صوتی مکرر یک تضاد وحشتناک بین دو دنیا را به تصویر میکشد: جهنم پر سر و صدای بالای آب و گورستان ساکت و بیرحم زیر آب. این سکوت ناگهانی، حس خفگی، تنهایی مطلق و مرگ تدریجی سربازان را به شکلی بینهایت ملموس به مخاطب منتقل میکند. مخاطب در آن لحظه، انزوای کامل سربازی را تجربه میکند که در چند سانتیمتری سطح آب، در سکوت جان میدهد، در حالی که بالای سرش پر از هیاهوی جنگ است.
اسمش کات صوتی سوبژکتیو(ذهنی): انفجار کنار کاپیتان میلر
پس از چند دقیقه از شروع نبرد، کاپیتان میلر که در آبهای کمعمق ساحل در حال حرکت است، در اثر موج انفجار یک خمپاره در نزدیکیاش، دچار شوک میشود.
قبل از کات: میلر، مانند ما، در معرض هجوم بیامان صداهای جنگ قرار دارد.
لحظۀ کات (پس از انفجار): بلافاصله پس از انفجار، تمام صداهای محیطی جنگ قطع میشوند. این بار، سکوت مطلق نیست. این سکوت با یک صدای زنگ ممتد و تیز(Tinnitus) همراه است که نشاندهندۀ آسیب فیزیکی به پردۀ گوش اوست.
این اسمش کات صوتی، برخلاف مورد اول کاملاً سوبژکتیو و از دیدگاه شخصیت است. اسپیلبرگ با این کار، مخاطب را مستقیماً به درون تجربۀ حسی کاپیتان میلر میبرد. ما دیگر ناظر جنگ نیستیم؛ ما در حال تجربۀ گیجی، کرختی و شوک پس از سانحۀ او هستیم. قطع شدن صدا و جایگزینی آن با صدای زنگ، آشفتگی ذهنی و آسیب جسمی او، شبیهسازی میکند.
وقتی او در این حالت به صحنههای هولناک اطرافش(سربازی که دنبال دست قطعشدهاش میگردد) نگاه میکند، سکوت صوتی باعث میشود تمام تمرکز ما روی وحشت بصری صحنه متمرکز شود و تأثیر آن را دوچندان میکند. این لحظه، میلر را از یک فرماندۀ مسلط به یک انسان آسیبپذیر و شوکزده تبدیل میکند و همذاتپنداری ما با او را به اوج میرساند.
مثال سینمایی از اسمش کات سکوت به صدا: در فیلم جایی برای پیرمردها نیست(No Country for Old Men – 2007) به کارگردانی برادران کوئن(Coen brothers)
لولین ماس(Llewelyn Moss) با بازی جاش برولین(Josh Brolin) پس از برداشتن کیفی پر از پول از صحنۀ یک معاملۀ مواد مخدر که به کشتار ختم شده، فراری است. او در متلی به نام هتل ایگل(The Eagle Motel) در شهری مرزی اتاق میگیرد تا زخمهایش را درمان کرده و برای قدم بعدی خود برنامهریزی کند. ماس میداند که تحت تعقیب است. او با هوشیاری، کیف پول را در کانال تهویۀ هوا پنهان میکند.
سکانس در سکوتی سنگین و پر از تنش آغاز میشود. ماس در اتاق تاریک خود دراز کشیده و منتظر است. او حتی لامپ کنار تخت را باز کرده و آن را داخل دریچۀ تهویه قرار میدهد. هدف او این است که از طریق نوری که از زیر در به راهرو میتابد، نزدیک شدن هر فردی را تشخیص دهد. مخاطب همراه با ماس در این سکوت اضطرابآور، به هر صدای جزئی و هر سایهای حساس میشود.
در همین حال آنتون چیگور(Anton Chigurh) با بازی خاویر باردم(Javier Bardem)، قاتل بیرحمی که برای پس گرفتن پول استخدام شده، با استفاده از یک ردیاب به همان متل میرسد. او با خونسردی وارد اتاق دیگری میشود. سکانس بین انتظار پرتنش ماس در اتاقش و آماده شدن خونسردانۀ چیگور در اتاقی دیگر جابهجا میشود. چیگور به آرامی کفشهایش را درمیآورد تا صدایی ایجاد نکند و اسلحۀ شاتگان خود را آماده میکند.
ماس که از طریق سایۀ زیر در متوجه حضور کسی در راهرو شده با هفتتیر خود پشت در کمین میکند و تنش به اوج خود میرسد.
درست در اوج این سکوت خفهکننده، اسمش کات صوتی رخ میدهد:
اسمش کات: ناگهان، صدای کرکننده و انفجاری شلیک شاتگان چیگور به قفل در اتاق ماس، سکوت مطلق را با خشونت در هم میشکند.
اوج تعلیق و انفجار آدرنالین: برادران کوئن به عنوان کارگردان، استادانه از سکوت به عنوان ابزاری برای ساختن تعلیق استفاده میکنند. آنها با طولانی کردن لحظات انتظار، سیستم عصبی مخاطب را کاملاً درگیر و حساس میکنند. وقتی صدای شلیک ناگهان پخش میشود، این انرژی متراکم شده به یکباره آزاد میشود و یک شوک فیزیکی و روانی قدرتمند به بیننده وارد میکند. این یک جامپ اسکر(Jump Scare) است که از طریق صدا و نه تصویر، ساخته میشود.
معرفی قدرت ویرانگر چیگور: این صدای انفجاری، ماهیت آنتون چیگور را به بهترین شکل به تصویر میکشد. او یک نیروی طبیعی، بیرحم و غیرقابل توقف است. در حالی که ماس با احتیاط و ترس منتظر است، چیگور با یک حرکت قاطع و ویرانگر، تمام موانع را از سر راه برمیدارد. صدای شلیک، امضای اوست: خشن، ناگهانی و غیرقابل مذاکره.
واقعگرایی خشونت: فیلم تقریباً هیچ موسیقی متنی ندارد. این انتخاب هنری باعث میشود که صداهای داخل فیلم(Diegetic Sounds) بسیار برجستهتر شوند. صدای شلیک در این سکانس، فانتزی یا سینمایی به نظر نمیرسد؛ بلکه صدایی عریان، مکانیکی و وحشتناک است. این اسمش کات صوتی به مخاطب یادآوری میکند که خشونتی که در حال تماشای آن است، واقعی، دردناک و مرگبار است.
نقطۀ آغاز هرجومرج: این شلیک، نقطۀ شروع یک درگیری خونین و پر هرجومرج در راهرو و خیابانهای اطراف متل است. سکوت نمایانگر آرامش قبل از طوفان بود و این صدای ناگهانی، خودِ طوفان است.
تضاد بصری(Visual Contrast): در هنر تدوین سینمایی، اسمش کات(Smash Cut) به مثابۀ یک ضربۀ ناگهانی عمل میکند که ریتم روایی را میشکند و مخاطب را با یک تغییر شدید مواجه میسازد. در میان انواع مختلف این تکنیک، تضاد بصری جایگاه ویژهای دارد، زیرا مستقیماً با زبان اصلی سینما( یعنی تصویر) سروکار دارد. این نوع اسمش کات، بر پایۀ ایجاد یک ناهمگونی شدید و فوری در عناصر دیداری بنا شده است(عناصری مانند نور، رنگ، ترکیببندی و به طور خاص، حرکت) و هدف از این کار صرفاً یک جابهجایی ساده بین دو صحنه نیست و بیشتر خلق یک شوک حسی است که میتواند معانی عمیق روانی، روایی یا فلسفی را در خود جای دهد.
یکی از تأثیرگذارترین و پویاترین اشکال تضاد بصری، تضاد در حرکت(Contrast in Motion) است.
تضاد در حرکت، یک تکنیک تدوین است که در آن، فیلمساز به طور عمدی و ناگهانی از یک نما با ویژگیهای حرکتی مشخص به نمایی با ویژگیهای حرکتی کاملاً متضاد برش میزند. این تضاد، یک دوگانۀ قدرتمند را شکل میدهد که میتواند ریتم فیلم را از آرامش به آشوب یا از هرجومرج به سکوت مطلق پرتاب کند. این تکنیک به دو صورت اصلی پیادهسازی میشود:
از سکون به حرکت(Static to Kinetic): این حالت زمانی رخ میدهد که مخاطب در یک نمای ثابت، آرام و کنترلشده غرق شده است. دوربین کاملاً بیحرکت است(Static Shot)، سوژهها یا در سکون کامل به سر میبرند یا حرکتی بسیار جزئی و آرام دارند. فضا سرشار از سکوت بصری و آرامش است. سپس، با یک برش ناگهانی، تصویر به یک نمای پر از جنبوجوش، آشفتگی و حرکت انفجاری کات میخورد. این نمای جدید ممکن است با دوربین روی دست(Handheld) فیلمبرداری شده باشد که لرزشهای شدید دارد، سوژهها با سرعت در حال حرکت باشند و کادر تصویر مملو از آشفتگی بصری باشد(مانند چیزی که در کات در حال حرکت آشوبناک دیدیم).
از حرکت به سکون(Kinetic to Static): این حالت، معکوس فرآیند قبلی است. فیلم، مخاطب را در میانهٔ یک سکانس پر از هرجومرج، سرعت و حرکت بیوقفه قرار میدهد؛ مانند یک صحنۀ تعقیب و گریز نفسگیر، یک نبرد شدید یا یک فاجعۀ طبیعی. سپس با یک برش ناگهانی، به یک نمای کاملاً ثابت، بیحرکت و ساکت کات میزند. در این نمای جدید، زمان گویی منجمد شده و تمام آن انرژی جنبشی پیشین به سکونی مرگبار یا تأملبرانگیز تبدیل شده است.
کاربردها و تأثیرات روانشناختی بر مخاطب
قدرت این تکنیک در تأثیر مستقیمی است که بر سیستم عصبی و احساسی مخاطب میگذارد. این برشها صرفاً ابزار روایی نیستند و تجربیاتی حسی هستند.
تأثیر برش از سکون به حرکت: این نوع برش، آرامش مخاطب را به طرز بیرحمانهای در هم میشکند. وقتی بیننده به یک ریتم آرام عادت میکند، سیستم عصبی او در حالت استراحت قرار میگیرد. پرتاب ناگهانی به دنیایی از حرکت و آشوب یک شوک واقعی ایجاد میکند که منجر به افزایش آدرنالین، اضطراب و حس غافلگیری میشود.
این تکنیک میتواند به شکلی استادانه، آشفتگی درونی یک شخصیت را به تصویر بکشد. برای مثال، نمای آرامی از چهرهٔ یک فرد، ناگهان به یک خاطرهٔ ترسناک و پرحرکت از گذشتهاش کات میخورد و به این ترتیب، تلاطم پنهان ذهن او را برای مخاطب عینی میسازد. در سینمای اکشن این برش نقطۀ شروع بیمقدمۀ یک بحران است؛ آرامش قبل از طوفان به پایان میرسد و مخاطب بدون هیچ هشداری به قلب طوفان پرتاب میشود.
تأثیر برش از حرکت به سکون: این نوع برش، تأثیری عمیقاً فلسفی و احساسی دارد. پس از یک سکانس پر از انرژی و هرجومرج، سکون ناگهانی مانند یک نفس حبسشده عمل میکند. این سکوت بصری به مخاطب فرصت میدهد تا عواقب وحشتناک آن حرکت را پردازش کند.
به عنوان مثال، پس از یک تصادف شدید اتومبیل، برش به نمای ثابت از لاشۀ درهمپیچیدۀ ماشین، سنگینی مرگ و ویرانی را به شکلی کوبنده منتقل میکند. این سکون میتواند نمایانگر کرختی و شوک روانی یک شخصیت پس از تجربهای تکاندهنده باشد؛ گویی جهان برای او متوقف شده است. همچنین، این برش میتواند به معنای پایان ناگهانی و قطعی یک زندگی یا یک رویداد باشد و حسی از پوچی و تمامشدگی را بر جای بگذارد. انرژی جنبشی صحنۀ قبل، در این سکون جذب و خنثی میشود و آنچه باقی میماند، سکوتی سنگین و معنادار است.
مثال سینمایی از سکون به حرکت: یک مثال کلاسیک و بسیار مؤثر از فیلم پدرخوانده(The Godfather – 1972) به کارگردانی فرانسیس فورد کوپولا را بررسی میکنیم.
این سکانس یکی از نقاط عطف کلیدی فیلم است، جایی که مایکل کورلئونه(با بازی آل پاچینو)، کوچکترین پسر ویتو کورلئونه، گذار خود را از یک جوان بیگانه با کسبوکار خانوادگی به یک بازیگر بیرحم در دنیای مافیا آغاز میکند.
توصیف سکانس(لحظات قبل از اسمش کات):
مایکل برای یک ملاقات به ظاهر صلحآمیز با ویرجیل ترک سولوتزو(Virgil “The Turk” Sollozzo) با بازی ال لتیری(Al Lettieri)، قاچاقچی مواد مخدر که دستور ترور پدرش را داده بود و کاپیتان مککلاسکی(Captain Mark McCluskey) با بازی استرلینگ هایدن(Sterling Hayden)، یک افسر پلیس فاسد به یک رستوران ایتالیایی میرود. از پیش، یک اسلحه در دستشویی رستوران برای او پنهان شده است.
سکانس در فضایی بهشدت پرتنش اما ظاهراً آرام پیش میرود. سه مرد دور یک میز نشستهاند و به زبان ایتالیایی صحبت میکنند. دوربین با حرکات آرام و نماهای نزدیک بر روی جزئیات تمرکز دارد: صورت عرقکردۀ مایکل، نگاههای سنگین سولوتزو و غذایی که روی میز چیده شده است. مهمتر از همه، طراحی صدا در این لحظات است. صدای محیطی رستوران(همهمۀ آرام مشتریان، صدای برخورد قاشق و چنگال) به تدریج محو میشود و جای خود را به صدای بلند و گوشخراش عبور قطار از روی ریلهای بالای رستوران میدهد. این صدای خارجی، نمادی از آشوب درونی و فشار روانی است که مایکل تجربه میکند.
نمای سکون(Static Shot): درست در اوج این تنش، مایکل به دستشویی میرود، اسلحه را برمیدارد و به میز بازمیگردد و سپس مینشیند. دوربین یک نمای نزدیک کاملاً ثابت(Static Close-up) از صورت او را قاب میگیرد. چشمان او سرد و مصمم است. در این لحظه، تمام حرکات اضافه متوقف شدهاند. زمان گویی منجمد شده است. این نمای ثابت، آرامش قبل از طوفان است؛ لحظۀ تصمیمگیری نهایی که در سکون مطلق به تصویر کشیده شده است.
اسمش کات(برش از سکون به حرکت):
برش ناگهانی به حرکت(Kinetic Action): از آن نمای نزدیک و ثابتِ صورت مایکل، کوپولا به یکباره به یک نمای عمومیتر کات میزند. مایکل ناگهان از جا برمیخیزد، اسلحه را بیرون میکشد و با سرعت و خشونت دو گلوله به سر سولوتزو و سپس دو گلوله به گردن و سر کاپیتان مککلاسکی شلیک میکند.
حرکت اول: حرکت انفجاری و سریع بدن مایکل که از حالت نشسته به ایستاده تغییر وضعیت میدهد.
حرکت دوم: حرکات سریع و تکاندهندۀ بدن قربانیان پس از اصابت گلوله.
حرکت سوم: آشوب و وحشت مشتریان رستوران که با جیغ و فریاد از جای خود بلند شده و پا به فرار میگذارند.
حرکت چهارم: خود مایکل که اسلحه را روی میز میاندازد و با سرعت از صحنه خارج میشود.
شکستن بیرحمانۀ آرامش: مخاطب همراه با مایکل در آن نمای ثابت و نزدیک، نفس خود را حبس کرده است. این سکون بصری تنش را به نقطۀ اشباع میرساند. برش ناگهانی به حرکات سریع و خشونتبار شلیک، مانند یک سیلی عمل میکند. آرامش ظاهری میز شام به یکبارۀ به یک صحنۀ کشتار خونین و پر هرجومرج تبدیل میشود.
آزاد شدن انرژی متراکم: تمام فشار روانی که از طریق صدای قطار و نماهای پرتنش ساخته شده بود در آن نمای ثابت از صورت مایکل متمرکز میشود. اسمش کات به صحنۀ اکشن این انرژی متراکم را به شکلی انفجاری آزاد میکند. این فقط یک قتل نیست؛ یک فوران خشونت است که نقطۀ اوج یک کشمکش درونی شدید بود.
تثبیت نقطۀ بیبازگشت: این برش، لحظۀ دقیق دگردیسی مایکل کورلئونه را مشخص میکند. نمای ثابت، آخرین بقایای مایکلِ قدیمی(جوان دانشگاهی و قهرمان جنگ) را نشان میدهد. حرکات انفجاری بعدی تولد مایکلِ جدید(یک قاتل خونسرد و رئیس آیندۀ مافیا) را اعلام میکند. این برش، مرز بین دو هویت است و به مخاطب نشان میدهد که مایکل از این مرز عبور کرده و راه بازگشتی برای او وجود ندارد.
ایجاد شوک و غافلگیری: با وجود اینکه مخاطب میداند مایکل قصد انجام این کار را دارد، اجرای ناگهانی و سریع آن همچنان تکاندهنده است. کوپولا با استفاده از سکون پیش از عمل، انتظار مخاطب را به بازی میگیرد و سپس با یک ضربۀ سریع و قاطع، او را غافلگیر میکند. این تکنیک باعث میشود که خشونت، عریان، سریع و بسیار واقعیتر به نظر برسد تا یک سکانس اکشن از پیش طراحیشده.
مثال سینمایی از حرکت به سکون: در فیلم فرزندان انسان(Children of Men – 2006) به کارگردانی آلفونسو کوارون(Alfonso Cuarón) مثال زیبایی از این کات وجود دارد.
این سکانس که در اوایل فیلم رخ میدهد، یکی از کلیدیترین لحظات است که دنیای آرام و نسبتاً عادی شخصیت اصلی، تئو فارون(Theo Faron) با بازی کلایو اوون(Clive Owen) را برای همیشه نابود میکند و او را به قلب یک مأموریت خطرناک پرتاب مینماید.
توصیف سکانس(لحظات قبل از اسمش کات):
تئو به همراه جولین(Julian Taylor) با بازی جولیان مور(Julianne Moore)، لوک، میریام و کی(اولین زن باردار در ۱۸ سال اخیر) در یک ماشین در حال حرکت در جادهای روستایی هستند. فضای داخل ماشین علیرغم خطرات دنیای بیرون، سرشار از زندگی و پویایی است. شخصیتها در حال شوخی، خنده و بازی با یک توپ پینگپنگ هستند. دوربین کوارون که به دلیل برداشتهای بلند و سیال مشهور است، در داخل ماشین حرکت میکند و به شکلی صمیمی این لحظات پرجنبوجوش را ثبت مینماید.
عناصر حرکت:
حرکت پیوستۀ ماشین: ماشین با سرعت در جاده به پیش میرود و مناظر بیرون به سرعت از کنار پنجرهها عبور میکنند.
حرکت دوربین سیال(Fluid Camera Movement): دوربین در فضای تنگ ماشین به نرمی بین شخصیتها میچرخد و حس حضور در آن لحظه را به مخاطب منتقل میکند.
حرکت شخصیتها: جولین و تئو در حال بازی هستند، میخندند و با یکدیگر تعامل دارند. همه چیز سرشار از انرژی جنبشی و زندگی است.
اسمش کات(برش از حرکت به سکون):
ناگهان، یک مانع آتشین وسط جاده ظاهر میشود و گروهی از شورشیان خشمگین به سمت ماشین هجوم میآورند. در میان این هرجومرج مطلق، در حالی که ماشین تلاش میکند از مهلکه بگریزد یک گلوله به شیشۀ سمت جولین اصابت میکند.
برش ناگهانی به سکون: درست در لحظهای که گلوله به گردن جولین برخورد میکند، کوارون یک برش نامرئی یا یک تغییر ناگهانی در تمرکز ایجاد میکند. صدای شلیک و فریادها برای یک لحظه قطع میشود و جای خود را به یک سکوت نسبی و کرختکننده میدهد که تنها با صدای زنگ خفیفی در گوش(Tinnitus) و صدای چکیدن خون همراه است.
سکون بصری: هرچند ماشین هنوز در حرکت است اما تمام انرژی و پویایی داخل ماشین فوراً متوقف میشود. دوربین روی چهرۀ شوکهزدۀ تئو ثابت میماند. بازی و خنده جای خود را به سکونی مرگبار میدهد. جولین که لحظهای پیش مرکز انرژی و زندگی بود، اکنون بیحرکت و بیجان روی صندلی افتاده است.
سکون احساسی: تمام شادی و سرخوشی آن لحظه به یکباره به بهت، وحشت و اندوهی سنگین تبدیل میشود.
تأکید بر شوک و ناباوری: گذار ناگهانی از هیاهوی زندگی به سکوت مطلق مرگ، تجربۀ شوک را برای مخاطب به حداکثر میرساند. این سکون، نمایانگر کرختی و ناباوری تئو و دیگر سرنشینان است. گویی جهان برای یک لحظه از حرکت باز ایستاده تا سنگینی فاجعه را درک کند. این تکنیک، مخاطب را دقیقاً در وضعیت روانی شخصیتها قرار میدهد.
تأکید بر عواقب ویرانگر خشونت: کوارون با حذف ناگهانی حرکت و صدا، به جای نمایش یک صحنۀ اکشن پر زرقوبرق، بر نتیجۀ نهایی و هولناک خشونت تمرکز میکند. آن سکون مرگبار پس از شلیک بسیار قدرتمندتر از خود صدای گلوله است. این تکنیک به مخاطب فرصت میدهد تا فاجعۀ از دست رفتن یک زندگی را با تمام وجود حس کند.
پایان ناگهانی یک دنیا: حرکت و پویایی داخل ماشین، نمادی از یک دنیای کوچک، امن و سرشار از امید در دل یک جهان ویران بود. جولین نمایندۀ اصلی این امید بود. برش به سکون پایان زندگی جولین و پایان آن دنیای امن و آغاز بیرحمانۀ سفر خطرناک تئو است. این سکون، یک نقطۀ عطف روایی است که اعلام میکند همه چیز تغییر کرده و دیگر هیچ بازگشتی به آن لحظات شاد وجود ندارد.
ایجاد یک خلاء حسی: حذف ناگهانی صدا و حرکت، یک خلاء در تجربۀ حسی مخاطب ایجاد میکند. این خلاء به سرعت با احساساتی مانند اندوه، ترس و درماندگی پر میشود. این سکون، سنگین، معنادار و فراموشنشدنی است و تأثیری بسیار عمیقتر از یک سکانس اکشن پر سر و صدا بر جای میگذارد.
تضاد حسی/لحنی(Emotional/Tonal Contrast): تضاد حسی یا لحنی، یک تکنیک تدوین و روایت است که در آن کارگردان به صورت ناگهانی و بدون هیچ گذار نرمی، دو صحنه با اتمسفر، احساسات و لحن کاملاً متضاد را پشت سر هم قرار میدهد. این برش ناگهانی تعادل احساسی مخاطب را به هم میریزد و یک شوک روانی ایجاد میکند. هدف اصلی این تکنیک، تشدید تأثیر هر دو صحنه و ایجاد یک واکنش عاطفی قوی است که از طریق یک روایت خطی و آرام به دست نمیآید. این ابزار با شکستن انتظارات تماشاگر، او را وادار به تفکر و پردازش سریع اطلاعات جدید میکند.
برای درک بهتر این موضوع، سناریوی زیر را تصور کنید:
صحنۀ اول: فضایی گرم و صمیمی. یک پدر جوان روی زمین نشسته و با کودک خردسالش بازی میکند. صدای خندههای شادمانۀ کودک در اتاق پیچیده است. نور ملایم خورشید از پنجره به داخل میتابد و موسیقی آرامی در پسزمینه شنیده میشود. پدر کودک را در آغوش میکشد و میگوید: قول میدم همیشه مراقبت باشم. همه چیز حس امنیت، عشق و آرامش را منتقل میکند.
کات ناگهانی به صحنۀ دوم: فضایی سرد و بیروح. همان پدر، اکنون با صورتی زخمی و لباسهایی کثیف در یک سلول زندان تاریک تنها نشسته است. سکوت مطلق حاکم است و تنها صدای چکیدن قطرات آب از سقف شنیده میشود. نور تند و زنندهای از یک لامپ کوچک بالای سرش میتابد. او با چشمانی خالی به دیوار روبرو خیره شده است.
این برش ناگهانی، بدون هیچ توضیحی، دنیای مخاطب را زیر و رو میکند. آرامش صحنۀ اول، وحشت و انزوای صحنۀ دوم را عمیقتر جلوه میدهد و بلافاصله سؤالات بیشماری را در ذهن بیننده ایجاد میکند: چه اتفاقی افتاده است؟ چرا او در زندان است؟ سرنوشت کودکش چه شد؟.
این تکنیک کاربردهای متنوعی برای رسیدن به اهداف مختلف روایی دارد:
ایجاد کمدی سیاه(Black Comedy): یک صحنۀ بسیار جدی، پرتنش یا حتی تراژیک به یک موقعیت بینهایت مضحک یا پیشپاافتاده کات میخورد. این تضاد، خندهای تلخ و عصبی در مخاطب ایجاد میکند. برای مثال، پس از صحنۀ یک تشییع جنازۀ غمانگیز، فیلم میتواند به صحنهای از دو شخصیت کات بخورد که بر سر یک موضوع احمقانه مانند جای پارک با هم بحث میکنند.
تعمیق تراژدی و حسرت: این مورد دقیقاً برعکس حالت کمدی است. نمایش یک لحظۀ سرشار از خوشبختی، امید یا موفقیت(مانند صحنۀ عروسی، برندهشدن در یک مسابقه یا یک خاطرۀ شاد از گذشته) و سپس برش ناگهانی به یک واقعیت تلخ و ویرانگر در زمان حال. این کار، حس فقدان و تراژدی را به شکل کوبندهای تشدید میکند، چون مخاطب دقیقاً میبیند که چه چیزی از دست رفته است.
ایجاد شوک و وحشت: در نهایت، شاید یکی از شناخته شدهترین کاربردهای این ابزار در ایجاد شوک و وحشت در ژانرهای هیجانی و ترسناک باشد. در این فیلمها یک صحنۀ کاملاً آرام و روزمره به مخاطب عرضه میشود؛ لحظاتی مانند قدم زدن یک شخص در پارکی آفتابی، بازی کودکان در حیاط یا آماده کردن شام در آشپزخانهای امن. این حس امنیت به ناگاه و با یک برش وحشیانه، به یک حملۀ خشونتآمیز، یک اتفاق ماوراءالطبیعۀ هولناک یا یک فاجعۀ غیرمنتظره کات میخورد. این تکنیک به طور کامل حس امنیت مخاطب را نابود میکند، او را از منطقۀ آسایش خود بیرون میکشد و در حالت دائمی اضطراب و آمادهباش برای خطر بعدی نگه میدارد.
مثال سینمایی آن را میتوان در فیلم مانتی پایتون و جام مقدس(Monty Python and the Holy Grail) محصول سال 1975 اثر تری گیلیام(Terry Gilliam) و تری جونز(Terry Jones) دید.
فیلم با یک پردۀ سیاه و سکوت آغاز میشود. ناگهان، موسیقی ارکسترال بسیار باشکوه، حماسی و سنگینی به گوش میرسد که کاملاً یادآور فیلمهای تاریخی پرخرج هالیوود مانند بن هور(Ben-Hur) یا ده فرمان(The Ten Commandments) است. همزمان، تیتراژ با حروف گوتیک سفیدرنگ و با وقار روی صفحه ظاهر میشود: مانتی پایتون و جام مقدس. تمام نشانهها حاکی از آن است که مخاطب قرار است یک روایت جدی و کلاسیک از افسانههای شاه آرتور را تماشا کند. فضا کاملاً در کنترل لحنی جدی و حماسی قرار دارد.
این جدیت ساختگی، با ظاهر شدن اولین زیرنویس به زبان سوئدی، ترک برمیدارد. زیرنویسها هیچ ارتباطی با فیلم ندارند و به شکلی تمسخرآمیز در حال تعریف و تمجید از گوزنهای شمالی هستند. چند لحظه بعد، موسیقی قطع شده و زیرنویس متوقف میشود. پیامی روی صفحه ظاهر میشود که ما از شما به خاطر این اشتباه در زیرنویس عذرخواهی میکنیم. مسئولان این بخش اخراج شدهاند.
این روند ادامه پیدا میکند؛ مسئول جدیدی برای تیتراژ استخدام میشود، اما او نیز اشتباهات مضحکتری مرتکب میشود و در نهایت تمام تیتراژ به یک هرج و مرج کامل تبدیل میشود که در آن از لاماها(Llama) صحبت به میان میآید و در نهایت با یک تغییر ناگهانی، به سبک انیمیشنهای رنگارنگ و سورئال تری گیلیام ختم میشود.
تضاد اصلی در این سکانس، میان جدیت حماسی ساختگی و پوچی تمسخرآمیز شکل میگیرد. این تضاد از طریق عناصر زیر به صورت مرحله به مرحله ساخته و تشدید میشود:
ایجاد لحن اولیه(جدیت حماسی):
موسیقی: موسیقی ارکسترال پرطنین که از سرودهای مذهبی و مارشهای نظامی الهام گرفته شده، انتظارات مخاطب را به سمت یک تجربۀ سینمایی جدی و باوقار هدایت میکند.
گرافیک: استفادۀ هوشمندانه از فونت گوتیک که به طور سنتی با متون تاریخی و مذهبی گره خورده است، این حس جدیت را تقویت میکند.
موضوع: خود عنوان جام مقدس به یکی از مقدسترین و رازآلودترین مفاهیم در فرهنگ غرب اشاره دارد و مخاطب را برای یک داستان معنوی یا ماجراجویانۀ کلاسیک آماده میکند.
تخریب ناگهانی لحن(پوچی تمسخرآمیز):
زیرنویسهای بیربط: اولین و قدرتمندترین ضربه به لحن جدی، زیرنویسهای سوئدی است. این عنصر کاملاً غیرمنتظره و بیمعناست. محتوای آن(گوزن شمالی) هیچ ارتباطی با افسانههای آرتوری ندارد و صرفاً برای ایجاد یک شوک طراحی شده است.
شکستن دیوار چهارم: اوج این تضاد زمانی رخ میدهد که فیلم از روایت داستان دست میکشد و به خودِ فرایند ساخت فیلم ارجاع میدهد. عبارت مسئول زیرنویس اخراج شد، دیوار چهارم را فرو میریزد و به مخاطب یادآوری میکند که در حال تماشای یک اثر ساختگی است. این کار، تمام قراردادهای سینمای کلاسیک را که فیلم در ابتدا تظاهر به پیروی از آنها میکرد به سخره میگیرد.
تصاعد پوچی: این تضاد به یک شوخی ساده ختم نمیشود. هرج و مرج تیتراژ لحظه به لحظه بیشتر میشود و با وارد کردن عناصر بیربط جدید(مانند تصاویر رنگارنگ بعدی) پوچی را به اوج خود میرساند.
تاثیرات این کات بر مخاطب نیز قابل تامل است:
آمادهسازی برای لحن کلی فیلم: این تضاد چکیدهای از کل فیلم است. فیلم جام مقدس نیز دقیقاً بر پایۀ همین تضاد بنا شده است که یک بستر داستانی حماسی و جدی(سفر برای یافتن جام مقدس) که مدام توسط شوخیهای تمسخرآمیز، پیشپاافتاده و ناهماهنگ با زمان داستان قطع میشود. تیتراژ ابتدایی، ذهن مخاطب را برای پذیرش این لحن دوگانه تمرین میدهد.
ایجاد یک پیمان کمدی: این تیتراژ یک قرارداد نانوشته میان فیلمساز و تماشاگر است. این قرارداد میگوید: ما قرار است همه چیز، از جمله خود سینما و انتظارات شما را به بازی بگیریم. منطق را کنار بگذارید و آمادۀ هرجومرج باشید. مخاطبی که پس از این تیتراژ به تماشای فیلم ادامه میدهد، به طور ضمنی این پیمان را پذیرفته است.
مثال سینمایی دیگری که میتوان گفت فیلم رفقای خوب(Goodfellas) محصول سال ۱۹۹۰ اثر مارتین اسکورسیزی(Martin Scorsese) میباشد:
پس از موفقیت سرقت بزرگ لوفتهانزا، جیمی کانوی(با بازی رابرت دنیرو – Robert De Niro) به اعضای گروه دستور میدهد که خویشتنداری کنند و با خریدهای کلان، توجه پلیس را به خود جلب نکنند. اما اعضای گروه سرمست از ثروت بادآورده دقیقاً برعکس عمل میکنند. همزمان با پخش شدن بخش پیانوی باشکوه و رمانتیک آهنگ لِیلا(layla)، ما تصاویری از ولخرجیهای آنها را میبینیم: یکی یک کادیلاک صورتیرنگ میخرد و دیگری برای همسرش یک پالتوی پوست گرانقیمت تهیه میکند. این تصاویر اوج موفقیت، خوشگذرانی و رؤیای زندگی مافیایی را به تصویر میکشند.
اما راوی داستان، هنری هیل(با بازی ری لیوتا – Ray Liotta) توضیح میدهد که پارانویای جیمی به اوج خود رسیده است. فیلم ناگهان، در حالی که همان موسیقی پیروزمندانه ادامه دارد، شروع به نمایش اجساد به قتل رسیدۀ همان اعضا میکند. جسد استکس ادواردز در یک کامیون حمل گوشت یخزده پیدا میشود، زوجی که کادیلاک صورتی را خریده بودند در ماشینشان به قتل رسیدهاند و جسد دیگری از داخل یک کامیون حمل زباله کشف میشود.
اسکورسیزی به جای یک اسمش کات واحد، از مجموعهای از برشهای سریع و متضاد استفاده میکند که در کنار هم یک کلیت قدرتمند را میسازند. تضاد اصلی میان دو قطب کاملاً مخالف شکل میگیرد:
قطب شنیداری و احساسی(موسیقی): بخش پیانوی آهنگ لِیلا یکی از عاشقانهترین و حسرتبارترین قطعات موسیقی راک است. این موسیقی حس آزادی، پیروزی، موفقیت و تحقق رؤیاها را منتقل میکند. این آهنگ، نمایانگر تصور ایدهآل و رمانتیک از زندگی گانگستری است؛ همان چیزی که شخصیتها برایش تلاش کردهاند.
قطب بصری و واقعی(تصاویر): تصاویر اجساد، دقیقاً نقطۀ مقابل این حس است. آنها سرد، بیرحمانه، خشن و تحقیرآمیز هستند. اجساد مانند زباله در مکانهای مختلف رها شدهاند. این تصاویر، نمایانگر بهای واقعی و حقیقت عریان همان زندگی گانگستری است: خیانت، بیرحمی و مرگهای بیارزش.
اسکورسیزی این دو قطب را به شکلی استادانه روی هم قرار میدهد. موسیقی متوقف نمیشود؛ بلکه به عنوان یک لایۀ صوتی کنایهآمیز روی تصاویر قتلها ادامه پیدا میکند. این تکنیک، یک برش ناگهانی از یک صحنه به صحنۀ دیگر نیست و یک درهمآمیزی مداوم از لذت و مرگ است که تأثیرش را به مراتب بیشتر میکند.
این مونتاژ تأثیری عمیق و ویرانگر بر مخاطب میگذارد و چندین هدف را دنبال میکند:
نابودی کامل اسطورۀ گانگستری: فیلم تا این لحظه، جذابیتها و زرق و برق این سبک زندگی را به خوبی به تصویر کشیده است. این سکانس مانند یک سیلی به صورت مخاطب عمل میکند و به او نشان میدهد که آن دنیای پر از رفاقت و وفاداری یک دروغ بزرگ است. پایههای این دنیای زیبا، روی خون و بیاعتمادی بنا شده است.
ایجاد کنایۀ تراژیک: استفاده از موسیقی رمانتیک روی تصاویر مرگ یک کنایۀ هولناک میسازد. آهنگی که باید نماد عشق و زیبایی باشد به موسیقی متن یک قتلعام تبدیل میشود. این حس دوگانگی، صحنه را بسیار آزاردهنده و فراموشنشدنی میکند، زیرا ذهن مخاطب مجبور است دو احساس کاملاً متضاد را همزمان پردازش کند.
نمایش ماهیت واقعی شخصیت جیمی: این سکانس به بهترین شکل، خونسردی و بیرحمی عملگرایانۀ جیمی کانوی را به تصویر میکشد. برای او این قتلها یک تصمیم تجاری برای از بین بردن سرنخهای اضافی است. تضاد میان موسیقی احساسی و عمل مکانیکی او، شخصیت واقعیاش را افشا میکند.
تضاد معنایی/مفهومی(Conceptual Contrast Smash Cut): تضاد معنایی/مفهومی یک تکنیک تدوین در سینما و هنرهای بصری است که در آن دو صحنۀ کاملاً متضاد از نظر معنایی، مفهومی یا ایدئولوژیک بیهیچ فاصلۀ زمانی یا صحنۀ واسطهای به یکدیگر برش میخورند. این اتصال ناگهانی Smash Cut)، یک شوک بصری و ذهنی به مخاطب وارد میکند و او را وادار میسازد تا رابطۀ پنهان یا کنایهآمیز میان این دو تصویر متضاد را کشف کند. هدف این تکنیک ایجاد معنایی فراتر از خود تصاویر است؛ معنایی که از برخورد این دو پاد-مفهوم زاده میشود.
مثال ساده:
تصور کنید صحنهای از یک مراسم ازدواج مجلل را میبینیم. زوج جوان با لبخند به یکدیگر خیره شدهاند و عاقد در حال خواندن خطبۀ عقد است و جملۀ «… و در سختی و آسانی کنار هم خواهید بود» را بر زبان میآورد. به محض پایان این جمله تصویر فوراً و بدون هیچ مقدمهای به صحنۀ یک نزاع شدید خیابانی میان همان زوج در چندین سال بعد برش میخورد که در حال فریاد کشیدن بر سر یکدیگر هستند.
در اینجا، مفهوم عشق ابدی و پیمان وفاداری به طور مستقیم با مفهوم فروپاشی رابطه و خیانت به پیمان برخورد میکند.
این تکنیک کارکردهای متعددی دارد که مهمترین آنها نقد عمیق اجتماعی و سیاسی است:
مهمترین و پیچیدهترین کارکرد این تکنیک، نقد ایدئولوژیک است. در اینجا، فیلمساز یا هنرمند از این ابزار برای به چالش کشیدن ساختارهای قدرت، باورهای جاافتادۀ اجتماعی و روایتهای رسمی استفاده میکند.
افشای تناقضات درونی یک ایدئولوژی: ایدئولوژیها(مانند سرمایهداری، ملیگرایی افراطی یا کمونیستی) معمولاً خود را سیستمی کامل، بینقص و اخلاقی معرفی میکنند. برش ناگهانی پاد-مفهوم، شکافهای موجود در این سیستم را آشکار میسازد.
مثال: تصویری از یک بیلبورد تبلیغاتی غولپیکر که یک خانوادۀ شاد را در حال مصرف یک نوشیدنی گرانقیمت نشان میدهد(وعدۀ خوشبختی از طریق مصرفگرایی). برش فوری به چهرۀ یک کارگر خسته و فقیر در کارخانهای که همان نوشیدنی را تولید میکند. این تضاد، وعدۀ ایدئولوژی سرمایهداری را با واقعیت تلخ استثمار نیروی کار رودررو میکند.
سرمایهداری(Capitalism): یک نظام اقتصادی و اجتماعی است که اساس آن بر مالکیت خصوصی بر ابزارهای تولید(مثل کارخانهها، زمینها، ماشینآلات و حتی تنور نانوایی) و فعالیت برای کسب سود استوار است. در این سیستم، تصمیمات اقتصادی و قیمت کالاها و خدمات، عمدتاً توسط بازار آزاد و قانون عرضه و تقاضا تعیین میشود، نه توسط یک برنامهریز مرکزی مثل دولت.
ملیگرایی افراطی(Extreme Nationalism): نوعی ایدئولوژی سیاسی و اجتماعی است که در آن، ملت و منافع ملی به شکلی اغراقآمیزی برتر و مقدستر از هر ارزش دیگری از جمله حقوق بشر، قوانین بینالمللی و حتی اخلاق فردی پنداشته میشود. اگر ملیگرایی عادی بر عشق به وطن، فرهنگ و همبستگی ملی تأکید دارد، ملیگرایی افراطی این عشق را به یک برتریجویی تهاجمی و نفرت از دیگران تبدیل میکند. در این دیدگاه، ملتِ خودی، نه فقط خوب و دوستداشتنی، که ذاتاً برتر، پاکتر و محقتر از سایر ملتها است و دیگران(بیگانگان یا دشمنان) پستتر، فاسد یا تهدیدآمیز تلقی میشوند.
کمونیسم(Communism): یک ایدئولوژی سیاسی، اجتماعی و اقتصادی است که هدف نهایی آن ساختن جامعهای بیطبقه، بیدولت و بیمالکیت خصوصی است. در چنین جامعهای تمام ابزارهای تولید(مانند کارخانهها، زمینهای کشاورزی و ماشینآلات) به صورت اشتراکی به تمام مردم تعلق دارد و هر کس بر اساس تواناییاش کار میکند و بر اساس نیازش از منابع جامعه بهرهمند میشود.
واژگونسازی روایت رسمی: حکومتها و نهادهای قدرت، همواره روایتی رسمی و مطلوب از وقایع ارائه میدهند. این تکنیک میتواند آن روایت را در ذهن مخاطب بیاعتبار سازد.
مثال: یک ژنرال ارتش در یک کنفرانس خبری اعلام میکند که عملیات ما یک پیروزی قاطع و بدون تلفات غیرنظامی بود. برش فوری به تصویری دلخراش از یک بیمارستان ویرانشده در منطقۀ جنگی و گریۀ مادری بر بالین فرزند مجروحش میخورد. در اینجا کلام(روایت رسمی) مستقیماً توسط تصویر(واقعیت میدانی) نفی میشود.
ایجاد ارتباط میان مفاهیم ظاهراً بیربط: گاهی این تکنیک دو مفهوم را که در ظاهر به هم مرتبط نیستند کنار هم قرار میدهد تا یک ارتباط علّی یا ایدئولوژیک پنهان را افشا کند.
مثال: صحنهای از بورس وال استریت که در آن معاملهگران با هیجان در حال خرید و فروش سهام شرکتهای تسلیحاتی هستند و نمودارها سبز و صعودی است. برش فوری به یک روستای دورافتاده که توسط سلاحهای همان شرکتها بمباران میشود. این برش به مخاطب میگوید که «سود» آن معاملهگران، مستقیماً از «خون» مردم بیگناه تأمین میشود.
تأثیر این تکنیک بر مخاطب بسیار عمیق است زیرا به جای استدلال کلامی، او را در موقعیت یک قضاوت آنی و بصری قرار میدهد:
ایجاد تردید و تفکر انتقادی: این برشها، قطعیت و سادگی روایتهای رسمی را میشکنند. مخاطب یاد میگیرد که به ظاهر کلمات و تصاویر اعتماد نکند و همواره به دنبال معنای پنهان، تناقضات و حقیقت سرکوبشده باشد. این تکنیک، مخاطب را به یک ناظر منتقد تبدیل میکند.
ماندگاری عاطفی و ذهنی: شوک ناشی از این تضاد، یک تصویر ذهنی قدرتمند خلق میکند که به سادگی فراموش نمیشود. صحنۀ بمباران بلافاصله پس از وعدۀ صلح، بسیار بیشتر در حافظه میماند تا یک دیالوگ طولانی دربارۀ ریاکاری سیاستمداران. این ضربۀ احساسی پیام ایدئولوژیک را در ناخودآگاه مخاطب حک میکند.
مثال سینمایی این نوع کات را میتوان در فیلم سربازان سفینۀ فضایی(Starship Troopers – 1997) به کارگردانی پل ورهوفن(Paul Verhoeven) در سکانس آیا میخواهید بیشتر بدانید؟(?Would You Like To Know More)-بخشهای تبلیغاتی فیلم مشاهده کرد:
فیلم سربازان سفینۀ فضایی چندین بار توسط میانبرنامههایی شبیه به آگهیهای تبلیغاتی یا اخبار دولتی قطع میشود. این بخشها با لحنی بسیار شاد، پرشور و حماسی، شهروندان، به ویژه جوانان را به پیوستن به ارتش برای مبارزه با دشمنان بشریت(حشرات غولپیکر فضایی) تشویق میکنند.
یکی از این تبلیغات، گروهی از سربازان جوان، زیبا و خندان را نشان میدهد که با افتخار یونیفرم پوشیدهاند. آنها اسلحههای آیندهنگرانه و قدرتمند خود را به کودکان مشتاق میدهند تا با آنها بازی کنند. کودکان با چشمانی پر از تحسین به سربازان نگاه میکنند و با هیجان فریاد میزنند. فضا کاملاً ایدهآل، پاکیزه و سرشار از میهنپرستی است. گویندۀ تبلیغ با صدایی گرم و مطمئن از مزایای شهروندی و خدمت به فدراسیون صحبت میکند. این بخش با جملۀ معروف آیا میخواهید بیشتر بدانید؟ به پایان میرسد.
در ادامه پس از این تصویر شاد و پروپاگاندایی، فیلم یک Smash Cut به واقعیت میدان جنگ میزند.
مفهوم اول(تصویر تبلیغاتی): خدمت سربازی به عنوان یک ماجراجویی هیجانانگیز، مسیری برای کسب افتخار و یک وظیفۀ شهروندی شکوهمند است. سربازان به عنوان قهرمانان محبوب و الگوی جوانان به تصویر کشیده میشوند.
پاد-مفهوم(واقعیت جنگ): صحنهای هولناک و خونین از نبرد با حشرات به میان میآید. سربازان همان جوانان زیبای تبلیغات نیستند؛ آنها وحشتزده، زخمی و در حال فریاد کشیدن از درد هستند. اعضای بدنشان قطع میشود، خون به اطراف میپاشد و مرگ به شکلی بیرحمانه و فجیع به تصویر کشیده میشود. آن اسلحههای براق و قدرتمند در مقابل دشمن عظیم، ناکارآمد به نظر میرسند.
فیلم سربازان سفینۀ فضایی از طریق این تکنیک و دیگر عناصر داستانی خود، یک نقد تند و تیز به ملیگرایی افراطی، فاشیسم و نظامیگری ارائه میدهد.
نقد فاشیسم: جامعۀ به تصویر کشیده شده در فیلم، بسیاری از ویژگیهای یک حکومت فاشیستی را دارد: تبلیغات دولتی فراگیر(پروپاگاندا)، ستایش بیحد و حصر از ارتش، اعطای حقوق شهروندی کامل تنها به کسانی که خدمت نظامی کردهاند و معرفی یک دشمن خارجی برای متحد کردن مردم و توجیه خشونت. برش ناگهانی از تبلیغات به جنگ واقعی، دقیقاً پوچی و خطر این ایدئولوژی را نشان میدهد. فاشیسم وعدۀ شکوه و افتخار میدهد، اما در عمل چیزی جز مرگ و نابودی به ارمغان نمیآورد.
نقد رسانههای همسو با قدرت: این سکانس به طور مشخص، رسانههایی را نقد میکند که به ابزار تبلیغاتی دولت تبدیل میشوند. آنها با سانسور حقیقت و ارائۀ یک نسخۀ تحریفشده و زیبا از واقعیت، جوانان را فریب میدهند و به کام مرگ میفرستند. جملۀ آیا میخواهید بیشتر بدانید؟ به شدت کنایهآمیز است، زیرا فیلم بلافاصله آن چیزی را که آنها نمیخواهند شما بدانید به شما نشان میدهد.
تاریخچه و تبارشناسی smash cut
پیش از برش ناگهانی: دوران تدوین نامرئی
در دوران اولیۀ سینمای روایی(حدوداً ۱۹۱۰ تا ۱۹۳۰)، هدف اصلی تدوینگران و کارگردانان، خلق یک تجربۀ یکپارچه و روان برای تماشاگر بود. این سبک که به تدوین تداومی یا تدوین نامرئی(Continuity Editing) مشهور است، سعی میکرد برشها را تا حد ممکن از چشم مخاطب پنهان کند. قوانین این سبک عبارت بودند از:
گذار نرم: استفاده از تکنیکهایی مثل فِید(Fade In/Out)، دیزالو(Dissolve) یا وایپ(Wipe) برای اتصال دو صحنه. این گذارها به مخاطب زمان میدادند تا تغییر زمان یا مکان را هضم کند.
تطبیق نماها(Match Cut): اتصال دو نما بر اساس شباهت گرافیکی، حرکتی یا مفهومی برای ایجاد پیوستگی.
قانون ۱۸۰ درجه: حفظ دوربین در یک سمت از محور فرضی بین دو شخصیت برای جلوگیری از سردرگمی مخاطب.
در این دوران، یک برش ناگهانی و بدون مقدمه بین دو صحنۀ کاملاً بیربط یک اشتباه تلقی میشد. این کار جریان روایت را مختل میکرد و به بیرون پریدن مخاطب از فیلم میانجامید.
ابداع و تولد: آوانگارد اروپا و مونتاژ شوروی
برش ناگهانی به عنوان یک تکنیک هدفمند از دل جنبشهای سینمایی آوانگارد اروپایی و به ویژه مکتب مونتاژ شوروی در دهۀ ۱۹۲۰ میلادی متولد شد.
سرگئی آیزنشتاین(Sergei Eisenstein): این کارگردان و نظریهپرداز بزرگ روسی، پدر معنوی این تکنیک محسوب میشود. او برخلاف تدوین نامرئی هالیوود به مونتاژ برخورد(Montage of Collision) یا مونتاژ دیالکتیکی باور داشت. نظریۀ او این بود:
تز(تصویر A) + آنتیتز(تصویر B) = سنتز(ایده در ذهن مخاطب)
آیزنشتاین به طور عمدی دو تصویر کاملاً متضاد یا نامرتبط را به هم میکوبید تا یک مفهوم سوم، یک ایدۀ ذهنی یا یک شوک عاطفی در تماشاگر ایجاد کند. برای مثال در فیلم اعتصاب(Strike – 1925)، او صحنۀ کشتار کارگران اعتصابی را به تصویری از ذبح شدن یک گاو در کشتارگاه برش میزند. این یک برش ناگهانی مفهومی است که بیرحمی و غیرانسانی بودن سرکوب را به شکلی قدرتمند به ذهن مخاطب منتقل میکند.
سوررئالیستها: سوررئالیسم یک کلمۀ فرانسوی به معنای فراواقعگرایی یا واقعیت برتر است. سوررئالیستها معتقد بودند که یک واقعیت عمیقتر و حقیقیتر از آنچه در زندگی روزمره و منطقی تجربه میکنیم، وجود دارد. این واقعیت برتر در ضمیر ناخودآگاه، رؤیاها، امیال سرکوبشده و تصادف نهفته است.
منشأ: سوررئالیسم به عنوان یک جنبش ادبی و هنری در اوایل دهۀ ۱۹۲۰ در پاریس و پس از جنگ جهانی اول ظهور کرد. ریشههای آن در جنبش دادائیسم(Dadaism) بود که پوچی، بیمنطقی و هرجومرج را در واکنش به ویرانیهای جنگ ستایش میکرد. اما سوررئالیسم برخلاف دادائیسم( که صرفاً به دنبال تخریب بود) به دنبال کشف و آزادسازی چیزی جدید بود: قدرت ذهن ناخودآگاه. این جنبش به شدت تحت تأثیر نظریات روانکاوی زیگموند فروید قرار داشت که بر اهمیت رؤیاها، امیال جنسی و خاطرات سرکوبشده تأکید میکرد.
هدف اصلی سوررئالیستها، آزادسازی ذهن از قید و بندهای عقل، منطق، اخلاقیات و قراردادهای اجتماعی بود. آنها میخواستند هنر را مستقیماً از ناخودآگاه بیرون بکشند، بدون آنکه فیلتر منطق آن را دستکاری کند.
در سینمای سوررئالیستی، برش ناگهانی صرفاً یک تکنیک تدوین نیست و تجلی فلسفۀ اصلی مکتب است. در اینجا معنای برش تغییر میکند:
منطق رؤیا به جای منطق روایی: در یک رؤیا، شما میتوانید در یک لحظه در خانۀ خود باشید و در لحظۀ بعد، بدون هیچ توضیح منطقی در یک بیابان یا زیر آب قرار بگیرید. برش ناگهانی در سینمای سوررئالیستی دقیقاً همین منطق رؤیایی را شبیهسازی میکند. هدف، ایجاد پیوستگی داستانی نیست، بلکه خلق یک شوک بصری و روانی است.
برخورد تصاویر نامرتبط: سوررئالیستها عاشق قرار دادن دو چیز کاملاً بیربط در کنار هم بودند تا یک جرقۀ شاعرانه یا یک معنای پنهان ایجاد کنند. این کارکرد، شباهت زیادی به مونتاژ برخورد آیزنشتاین دارد اما با یک تفاوت کلیدی:
در مونتاژ دیالکتیکی سرگئی آیزنشتاین و برشهای ناگهانی سینمای سوررئالیستی شباهت چشمگیری وجود دارد: هر دو با کنار هم قرار دادن دو تصویر ظاهراً نامرتبط، قراردادهای تدوین رایج را به چالش میکشند و به دنبال خلق یک معنای جدید از طریق برخورد هستند. با این حال، این شباهت صرفاً در سطح تکنیک باقی میماند و در اعماق فلسفه، هدف و تأثیرگذاری، این دو رویکرد مسیرهایی کاملاً متضاد را طی میکنند. تفاوت بنیادین آنها در این پرسش نهفته است: آیا این برخورد قرار است یک ایده بسازد یا یک احساس را آزاد کند؟
مونتاژ آیزنشتاین که از آن با عنوان مونتاژ فکری یا دیالکتیکی یاد میشود، ابزاری کاملاً عقلانی و در خدمت یک هدف ایدئولوژیک مشخص است. آیزنشتاین، به عنوان یک متفکر مارکسیست، سینما را وسیلهای برای آموزش و بیداری سیاسی تودهها میدانست.
در مقابل، برشهای ناگهانی در سینمای سوررئالیستی، مانند آثار لوئیس بونوئل و سالوادور دالی، ابزاری برای تخریب منطق و عقلانیت هستند. سوررئالیستها، با الهام از روانکاوی فروید به دنبال کاوش در ضمیر ناخودآگاه، رؤیاها و امیال سرکوبشده بودند. هدف آنها نه ساختن یک ایدۀ سیاسی، بلکه آزادسازی انرژی روانی پنهان در ذهن تماشاگر بود.
برش سوررئالیستی(روانکاوانه): برش یک ابر که از جلوی ماه رد میشود به تیغی که چشم یک زن را میبُرد(در سگ آندلسی)، یک پیام سیاسی مشخص ندارد. هدف آن ایجاد شوک، اضطراب و دسترسی به امیال سرکوبشده(خشونت، میل جنسی) است که در ضمیر ناخودآگاه پنهان شدهاند.
بنابراین، Smash Cut برای سوررئالیستها ابزاری بود برای شکستن انتظارات تماشاگر، حمله به حس امنیت او و وادار کردنش به مواجهه با تصاویری که منطق روزمره آنها را پس میزند. این برشها، شکافهایی در واقعیت ظاهری ایجاد میکردند تا واقعیت درونی و ناخودآگاه از آن بیرون بزند.
گسترش و تکامل: از موج نوی فرانسه تا هالیوود جدید
موج نوی فرانسه(دهۀ ۱۹۶۰): کارگردانانی مثل ژان-لوک گدار(Jean-Luc Godard) از برشهای ناگهانی(که به Jump Cut هم نزدیک بود) برای شکستن قراردادهای سینمایی و یادآوری این نکته به مخاطب که شما در حال تماشای یک فیلم هستید، استفاده میکردند. این یک حرکت شورشی علیه سینمای صیقلی و تجاری هالیوودی آن زمان بود.
هالیوود جدید(دهۀ ۱۹۷۰-۱۹۶۰): با تضعیف سیستم استودیویی و ظهور کارگردانان مؤلف، این تکنیک(اسمش کات) به سینمای آمریکا راه یافت.
نظریۀ مؤلف: این نظریه در دهۀ ۱۹۵۰ توسط گروهی از منتقدان جوان و پرشور فرانسوی در مجلۀ سینمایی معتبر کایه دو سینما(Cahiers du cinéma) مطرح شد. چهرههای شاخصی مانند فرانسوا تروفو، ژان-لوک گدار و کلود شابرول که بعدها خودشان به کارگردانان بزرگ موج نوی فرانسه تبدیل شدند، پایهگذاران این نظریه بودند.
پیش از این نظریه، در سیستم استودیویی هالیوود، کارگردان اغلب یک تکنسین ماهر یا یک کارمند تلقی میشد که وظیفهاش صرفاً تبدیل فیلمنامه به تصویر بود. تهیهکننده، استودیو و ستارهها قدرت اصلی را در دست داشتند.
نظریۀ مؤلف این دیدگاه را کاملاً دگرگون کرد. طبق این نظریه:
کارگردان، نویسندۀ واقعی فیلم است: همانطور که یک نویسنده با قلم خود رمان مینویسد، کارگردان مؤلف با دوربین خود مینویسد. فیلم محصول دیدگاه یک فرد(کارگردان) است نه یک محصول صنعتی بیهویت. این ایده با عنوان دوربین-قلم(caméra-stylo) شناخته میشود
در اواخر دهۀ ۱۹۶۰، سیستم استودیویی سنتی هالیوود به دلیل ظهور تلویزیون، تغییر ذائقۀ مخاطبان و شکست فیلمهای پرهزینه دچار فروپاشی شد. این بحران یک فرصت طلایی برای نسل جدیدی از کارگردانان جوان، تحصیلکرده که به شدت تحت تأثیر سینمای هنری اروپا(بهویژه موج نوی فرانسه و نئورئالیسم ایتالیا) بودند، ایجاد کرد.
این کارگردانان که با نظریۀ مؤلف بزرگ شده بودند از استودیوها کنترل خلاقانۀ بیسابقهای گرفتند. آنها فیلمهایی شخصی، جسورانه، بدبینانه و از نظر اجتماعی و سیاسی، بسیار انتقادی ساختند. این دوره به هالیوود جدید(New Hollywood) یا رنسانس هالیوود مشهور شد.
از کارگردانهای این دوره میتوان به فرانسیس فورد کوپولا(Francis Ford Coppola)، مارتین اسکورسیزی(Martin Scorsese) و استنلی کوبریک(Stanley Kubrick) اشاره کرد.
سینمای مدرن و تلویزیون: از دهۀ ۱۹۹۰ به بعد، به لطف کارگردانانی مثل کوئنتین تارانتینو، پل ورهوفن و دیوید فینچر(David Fincher)، این تکنیک به یک ابزار استاندارد در جعبهابزار فیلمسازان تبدیل شد. سریالهای تلویزیونی مثل برکینگ بد یا خانوادۀ سوپرانو نیز به طور گسترده از آن برای ایجاد تنش، غافلگیری یا پایانبندیهای کوبنده در انتهای یک قسمت استفاده کردند.
کاربردهای امروزی در شبکههای اجتماعی(تیکتاک، اینستاگرام، یوتیوب)
در عصر شبکههای اجتماعی، برش ناگهانی به دلیل هماهنگی کامل با ویژگیهای این پلتفرمها، به یکی از رایجترین و مؤثرترین تکنیکهای تدوین تبدیل شده است.
اقتصاد توجه(Attention Economy): محتوای شبکههای اجتماعی برای موفقیت باید در ۲ تا ۳ ثانیۀ اول توجه مخاطب را جلب کند. برش ناگهانی یک ابزار عالی برای ایجاد یک قلاب(Hook) سریع و غافلگیرکننده است. یک ویدیوی آرام ناگهان به یک صحنۀ پر هرجومرج برش میخورد تا از رد شدن سریع آن جلوگیری کند.
میمها(memes) و طنز اینترنتی: بسیاری از فرمتهای محبوب میم بر اساس ساختار برش ناگهانی عمل میکنند.
ویدیوی «To Be Continued…»: یک ویدیو درست در لحظۀ اوج بحران(مثلاً افتادن کسی) متوقف شده و با یک برش ناگهانی به همراه موسیقی خاص، حس تعلیق و طنز ایجاد میکند.
ساختار Setup/Punchline: بخش اول ویدیو یک موقعیت عادی یا یک ادعای مشخص را نشان میدهد(Setup) و سپس با یک برش ناگهانی به یک نتیجۀ غیرمنتظره، خندهدار یا فاجعهبار میرسد (Punchline). این دقیقاً همان کارکرد کمدی کلاسیک Smash Cut است.
مقایسههای قبل و بعد(Before/After): این تکنیک برای نمایش تحولات سریع(مثل تغییر دکوراسیون، کاهش وزن، آرایش) بسیار مؤثر است. تصویر قبل بلافاصله به تصویر بعد برش میخورد تا تأثیر تغییر را به حداکثر برساند.
نقد یا واکنش سریع: تولیدکنندگان محتوا از این برش برای واکنش سریع به یک ویدیو یا ادعای دیگر استفاده میکنند. برای مثال بخشی از یک سخنرانی سیاستمدار پخش میشود و بلافاصله به چهره یا واکنش کنایهآمیز تولیدکنندۀ محتوا یا یک ویدیوی متضاد برش میخورد.
تاثیر بیولوژیکی و عصبشناختی smash cut
برش ناگهانی یا Smash Cut صرفاً یک ابزار تدوین برای پیشبرد روایت نیست؛ بلکه یک مداخلۀ مستقیم و حسابشده در سیستم عصبی مخاطب است که با هک کردن واکنشهای تکاملی مغز، تأثیرات عمیق فیزیولوژیکی و روانی بر جای میگذارد. این تکنیک با ایجاد یک گسست خشن در جریان اطلاعات دیداری و شنیداری، آبشاری از فرایندهای بیولوژیکی را به راه میاندازد که از واکنشهای ابتدایی بقا آغاز شده و به پیچیدهترین سطوح شناختی و احساسی ختم میشود. برای درک این تأثیر، باید این فرایند را در دو مرحلۀ مجزا اما به هم پیوسته تحلیل کرد: واکنش بیولوژیکی فوری و پردازش شناختی ثانویه.
مرحلۀ اول: شوک بیولوژیکی و فعالسازی سیستم هشدار مغز
وقتی مخاطب در حال تماشای یک سکانس آرام و دارای منطق روایی قابل پیشبینی است، مغز او در حالت پردازش عادی قرار دارد. اما با وقوع یک برش ناگهانی که معمولاً با یک تغییر شدید در صدا یا موسیقی همراه است، سیستمهای هشدار اولیۀ مغز به شکلی غیرارادی فعال میشوند. این یک واکنش دفاعی است که ریشۀ باستانی در انسان دارد؛ در طبیعت، هر تغییر ناگهانی در محیط میتوانست نشانۀ یک خطر مرگبار باشد.
مهمترین بازیگر در این مرحله، آمیگدال است؛ مجموعهای از نورونها که به شکل یک بادام در عمق لوب گیجگاهی مغز قرار دارد و به عنوان مرکز تشخیص تهدید و پردازش احساسات خام به ویژه ترس، عمل میکند. این تغییر ناگهانی در ورودیهای حسی، آمیگدال را دور میزند و مستقیماً آن را فعال میکند. آمیگدال این رویداد را به عنوان یک تهدید بالقوه شناسایی کرده و سیگنال خطر را به ساقۀ مغز ارسال میکند.
این سیگنال به ناحیهای حیاتی به نام لوکوس سیرولئوس(Locus Coeruleus) میرسد که مرکز اصلی تولید انتقالدهندۀ عصبی نوراپینفرین(یا نورآدرنالین) در مغز است. نوراپینفرین مانند یک پدال گاز برای کل سیستم عصبی عمل میکند و مغز و بدن را فوراً در حالت آمادهباش و هشیاری بالا قرار میدهد. این سیل نوراپینفرین، سیستم عصبی سمپاتیک را به کار میاندازد و واکنش کلاسیک جنگ یا گریز(Fight-or-Flight) را کلید میزند.
نتیجۀ بیولوژیکی این فرایند، مجموعهای از تغییرات فیزیکی ملموس است: ضربان قلب و فشار خون افزایش مییابد تا خون غنی از اکسیژن را سریعتر به عضلات برساند؛ مردمک چشمها گشاد میشود تا اطلاعات بصری بیشتری از محیط دریافت کند؛ تنفس سریعتر میشود و غدد فوق کلیوی با ترشح آدرنالین(و در ادامه با ترشح کورتیزول) این حالت برانگیختگی را تشدید میکنند. این همان احساس از جا پریدن یا شوک فیزیکی است که مخاطب تجربه میکند. در این لحظۀ کوتاه، بدن مخاطب بدون دخالت بخش ارادی مغز، خود را برای یک خطر قریبالوقوع آماده کرده است.
مرحلۀ دوم: پردازش شناختی و شعلهور شدن احساسات پیچیده
پس از این شوک فیزیولوژیکی اولیه، بخشهای عالیتر مغز به خصوص قشر پیشپیشانی(Prefrontal Cortex) که مسئول تفکر، منطق و مدیریت هیجانات است، وارد عمل میشود. وظیفۀ اولیۀ آن ارزیابی مجدد موقعیت است. این بخش با درک اینکه مخاطب در یک محیط امن(مانند سینما یا خانه) قرار دارد و تهدیدی واقعی وجود ندارد سیگنالهایی برای مهار فعالیت آمیگدال ارسال میکند تا واکنش جنگ یا گریز را آرام کند.
اما کار اصلی مغز تازه آغاز شده است. مغز انسان یک ماشین پیشبینی است که دائماً بر اساس تجربیات و اطلاعات قبلی، مدلهایی از آینده میسازد. برش ناگهانی، این مدل پیشبینی را به طرز خشونتآمیزی در هم میشکند و یک خطای پیشبینی(Prediction Error) بزرگ ایجاد میکند. این خطا، یک خلأ معنایی به وجود میآورد که مغز به شدت تلاش میکند آن را پر کند. این تلاش برای حل معما و یافتن ارتباط بین دو نمای نامتجانس، توجه کامل مخاطب را به خود جلب کرده و او را عمیقاً درگیر فرایند داستانگویی میکند.
ترکیب این شوک بیولوژیکی با تلاش شناختی برای یافتن معنا، بستر را برای شعلهور شدن طیف وسیعی از احساسات پیچیده فراهم میسازد. اگر تضاد ایجاد شده یک انتظار را به شیوهای پوچ و بیخطر بشکند(مانند یک فیلم کمدی)، تنش فیزیولوژیکی ایجاد شده از طریق خنده آزاد میشود. اما اگر تضاد، یک حقیقت تلخ یا یک مفهوم عمیق را آشکار سازد(مانند برش از وعدۀ صلح به صحنۀ جنگ)، لحظۀ کشف این ارتباط استعاری یا کنایهآمیز یک بینش(Insight) در ذهن مخاطب ایجاد میکند. این لحظۀ کشف با آزادسازی انتقالدهندۀ عصبی دوپامین در مسیرهای پاداش مغز همراه است که حس لذت و رضایت فکری عمیقی را به ارمغان میآورد. به همین دلیل است که یک برش ناگهانی هوشمندانه، بسیار ارضاکننده است.
در مقابل، اگر تصویر دوم بسیار خشن، ناگوار یا تهوعآور باشد(مانند برش مشهور از ماه به چشم در فیلم سگ آندلسی)، ممکن است ناحیۀ اینسولا(Insula) در مغز فعال شود. اینسولا مرکز پردازش احساساتی مانند انزجار هم از نوع فیزیکی و هم اخلاقی است و میتواند حس عمیقی از وحشت یا بیزاری را در مخاطب ایجاد کند.
در نهایت، برش ناگهانی یک تکنیک استادانه برای به بازی گرفتن معماری مغز انسان است. این تکنیک ابتدا با یک حملۀ بیولوژیکی به سیستمهای بقا، توجه مخاطب را میرباید و سپس با به چالش کشیدن قوای شناختی او برای یافتن معنا، او را به یک مشارکتکنندۀ فعال در ساختن مفهوم فیلم تبدیل میکند. این رقص هماهنگ میان شوک فیزیولوژیک و لذت شناختی، برش ناگهانی را به یکی از قدرتمندترین و ماندگارترین ابزارها در زرادخانۀ یک فیلمساز بدل کرده است.
کاتاِوِی(Cutaway)
در دل تاریکی سالن سینما پیش از آنکه تصویر بعدی روی پرده ظاهر شود، ذهن تماشاگر آمادهی جهشی کوچک است؛ جهشی که از پیوستگی روایت معنا میسازد. کاتاوی همین نقطهی انفجار است، لحظهای که نگاه از کنش اصلی جدا میشود تا افقی تازه به جهان اثر بگشاید. این برش کوتاه شاید تنها چند فریم باشد، اما نیرویی دارد که میتواند عاطفه، تعلیق، نماد یا حتی آگاهی پنهان کارگردان را در یک لحظه آزاد کند. سینما از دل همین لحظات غافلگیرکننده جان میگیرد؛ جایی که چشم بیننده برای لحظهای از مسیر روایت منحرف میشود تا معنا را نه از گفتار، که از خود تصویر دریابد.
در فیلمی که گفتوگویی ساده میان دو شخصیت دارد، برشی به دستان لرزان یکی از آنها تصویری از اضطراب میسازد بیآنکه نیازی به کلام باشد. در نمایی دیگر، قطع به آسمانی پر از کلاغ، اعلام خطری است که هنوز در جهان داستان رخ نداده است. کاتاوی با چنین دگرگونیهایی، تجربهی ادراکی تماشاگر را شکل میدهد. این تکنیک بر زیستشناسی نگاه ما تکیه دارد؛ مغز انسان فطرتاً به تغییر ناگهانی میدان دید واکنش نشان میدهد و هر برش تازه در واقع فرمانی عصبی برای جلب توجه است. از آزمایشهای ابتدایی تدوین در شوروی تا تدوین دیجیتال امروز، این واکنش درونی زیربنای دراماتیزهکردن تصویر بوده است.
در نهایت، قدرت آن در همین ناپایداری نهفته است. کاتاوی مرطوبترین نقطهی تماس میان ادراک بیننده و ارادۀ سازنده است؛ در آن لحظهی گذرا که تصویر عوض میشود، ذهن درگیر پرسشی پیشبینیگرانه میشود: این برش چه میخواهد بگوید؟ همین کنش شناختی، سینما را از بازنمایی به زبان اندیشه بدل میکند.
کاتاوی چیست؟
کاتاِوِی(Cutaway) در تدوین، به برشی اطلاق میشود که از کنش اصلی صحنه به نمای دیگری(معمولاً در همان فضا) منتقل میشود و سپس به کنش اصلی بازمیگردد. این نمای میانی، اطلاعاتی تکمیلی ارائه میدهد، به ریتم صحنه کمک میکند یا مشکلات تدوین را پوشش میدهد.
نمای کاتاوی معمولاً شامل جزئیات محیط، واکنش شخصیتی دیگر یا شیئی مرتبط با داستان است. هدف اصلی آن، غنیسازی روایت و ایجاد انعطاف در تدوین است. این تکنیک به تدوینگر اجازه میدهد دو بخش از برداشت اصلی را که شاید به لحاظ اجرایی یا تداوم مشکل دارند بدون ایجاد پرش(Jump Cut) به هم متصل کند.پ
برای درک بهتر، صحنۀ مصاحبۀ شغلی پرتنش را در نظر بگیرید. کنش اصلی گفتگوی میان مصاحبهکننده(آقای احمدی) و متقاضی(مریم) است.
نمای ۱: کنش اصلی
تصویر: نمای متوسط(Medium Shot) از آقای احمدی که پشت میز نشسته است. او با جدیت به مریم نگاه میکند و سوالی چالشبرانگیز میپرسد.
دیالوگ آقای احمدی: بزرگترین نقطهضعف شما در محیط کار چیست؟
نمای ۲: واکنش
تصویر: برش به نمای متوسط از مریم. او لحظهای مکث میکند. حالت چهرۀ او نشاندهندۀ تفکر و کمی استرس است. او نفس عمیقی میکشد تا برای پاسخ آماده شود.
نمای ۳: کاتاِوِی(Cutaway)
تصویر: دوربین از چهرۀ مریم برش میخورد به نمای نزدیک(Close-up) از دستان او که زیر میز قرار دارند. انگشتانش عصبی و بیقرار با خودکار بازی میکنند.
هدف: این نما چند کارکرد دارد:
ارائۀ اطلاعات: اضطراب درونی مریم را که در چهرۀ آرام او نمایان نیست، به مخاطب نشان میدهد.
ایجاد تعلیق: مکث میان سوال و جواب را طولانیتر و معنادارتر جلوه میدهد.
پوشش تدوین: به تدوینگر اجازه میدهد مکث مریم را کوتاه یا بلند کند بدون آنکه در تصویر اصلی پرشی ایجاد شود.
نمای ۴: بازگشت به کنش اصلی
تصویر: برش دوباره به چهرۀ مریم(همان نمای ۲). او حالا آرامش خود را بازیافته و با اعتماد به نفس شروع به صحبت میکند.
دیالوگ مریم: گاهی بیش از حد به جزئیات توجه میکنم، اما یاد گرفتهام آن را مدیریت کنم…
در این توالی، نمای شمارۀ ۳(دستان عصبی مریم) یک کاتاوی است. این نما به طور موقت از کنش اصلی(گفتگو) فاصله میگیرد تا اطلاعاتی دربارۀ وضعیت روانی شخصیت به مخاطب بدهد و سپس به جریان اصلی داستان بازمیگردد. بدون این نما، تماشای چهرۀ ساکت مریم برای مدتی طولانی ممکن بود خستهکننده شود.
یک مثال جذاب سینمایی از این نوع کات را میتوانیم در فیلم ارباب حلقهها: دو برج(The Lord of the Rings: The Two Towers) محصول سال 2002 مشاهده کنیم:
مردم روهان به رهبری پادشاهشان، تئودن(برنارد هیل-Bernard Hill)، به همراه آراگورن(ویگو مورتنسن-Viggo Mortensen)، لگولاس(اورلاندو بلوم-Orlando Bloom) و گیملی(جان ریس-دیویس John Rhys-Davies) به قلعۀ مستحکم هلمز دیپ پناه بردهاند. آنها منتظر حملۀ ارتش ده هزار نفری اوروک-های هستند که سارومان(کریستوفر لی-Christopher Lee) برای نابودی کاملشان اعزام کرده است. مدافعان قلعه، که ترکیبی از سربازان آموزشدیده و مردم عادی(شامل افراد مسن و پسران نوجوان) هستند، از نظر شمار در موقعیت ضعف مطلق قرار دارند.
سکانس، لحظات پر اضطراب پیش از آغاز نبرد را به تصویر میکشد. مدافعان بر روی دیوارها موضع گرفتهاند و در سکوت به تاریکی دشت خیره شدهاند. با صدای رعد، باران شروع به باریدن میکند و در دوردست، ارتشی عظیم از اوروک-های با مشعلهایشان نمایان میشوند که با آرایشی منظم و کوبیدن نیزههایشان به سپرها، به سمت قلعه پیشروی میکنند.
نمای ۱: کنش اصلی – داخل قلعه
تصویر: نماهایی از داخل قلعۀ هلمز دیپ. آراگورن، لگولاس و گیملی در حال آماده شدن برای نبرد هستند. سربازان روهان، که تعدادشان بسیار کمتر از دشمن است، با چهرههایی نگران سلاحهای خود را آماده میکنند. حتی پسران نوجوان و مردان سالخورده نیز برای دفاع زره میپوشند. فضا مملو از سکوتی سنگین و اضطراب پیش از نبرد است.
نمای ۲: کاتاِوِی – ارتش دشمن
تصویر: برش به نمایی بسیار وسیع(Extreme Wide Shot) از دشت مقابل قلعه. دهها هزار جنگجوی اوروک-های مانند سیلی تاریک در حال پیشروی هستند. مشعلهایشان تاریکی شب را روشن کرده و صدای قدمهای سنگین و هماهنگشان مانند رعد به گوش میرسد. دوربین از بالا حرکت میکند تا مقیاس غیرقابل تصور این ارتش را به تصویر بکشد.
نمای ۳: بازگشت به کنش اصلی
تصویر: برش دوباره به داخل دیوارهای قلعه. دوربین روی چهرۀ آراگورن یا پادشاه تئودن متمرکز میشود. حالا که مخاطب از اندازۀ واقعی تهدید آگاه شده است، نگاه مصمم یا نگران این شخصیتها معنای عمیقتری پیدا میکند. شجاعت آنها در مقابل چنین نیروی عظیمی، تأثیرگذارتر جلوه میکند.
در این سکانس، کارگردان، پیتر جکسون، به طور مکرر از نماهای کاتاِوِی برای نمایش ارتش اوروک-های استفاده میکند. این تکنیک به مخاطب اجازه میدهد تا همزمان هم با مدافعان در داخل قلعه همدردی کند و هم از تهدیدی که لحظه به لحظه نزدیکتر میشود، آگاه باشد.
در این سکانس، کنش اصلی، وضعیت مدافعان بر روی دیوارهای قلعه است. ما ترس، امید و ارادۀ آنها را در نماهای نزدیک و متوسط میبینیم. نماهای کاتاِوِی، آنهایی هستند که از این دیدگاه فاصله گرفته و به ارتش مهاجم در دشت میپردازند.
کارکرد اصلی: نمایش مقیاس و تهدید
مهمترین وظیفۀ کاتاِوِی در این سکانس، نشان دادن مقیاس غیرقابل تصور تهدید است. گفتن(ده هزار اوروک-های) مفهومی انتزاعی است اما برش به نمای بسیار وسیع(Extreme Wide Shot) از دشتی که با دریایی از مشعلها روشن شده، این تهدید را برای مخاطب کاملاً ملموس و وحشتناک میکند. این نماها قلعه را کوچک و آسیبپذیر و ارتش دشمن را نیرویی طبیعی و غیرقابل توقف جلوه میدهند. در نتیجه مخاطب فوراً وخامت اوضاع را درک میکند.
ایجاد تعلیق و افزایش تنش
تدوینگر به صورت متناوب میان سکوت و سکون پراسترس مدافعان و حرکت پرهیاهو و ریتمیک ارتش دشمن برش میزند. هر کاتاِوِی به اوروک-های آنها را نزدیکتر، بلندتر و تهدیدآمیزتر نشان میدهد. این رفت و برگشت، ریتمی پرتنش ایجاد میکند که مخاطب را همراه با شخصیتها در انتظار لحظۀ اجتنابناپذیر برخورد نگه میدارد و این انتظار، تعلیق را به اوج میرساند.
تشدید تضاد دراماتیک
کاتاِوِیها تضادی قدرتمند میان دو گروه ایجاد میکنند. از یک سو، نماهایی از چهرۀ سربازان روهیرریم، پیرمردی که تیری لرزان را در کمان میگذارد یا پسربچهای که زره برایش بزرگ است را میبینیم. اینها نماد شکنندگی و انسانیت هستند. از سوی دیگر، کاتاِوِیها تودهای بیچهره، همگون و هیولاوش از اوروک-های را به تصویر میکشند که نماد نیروی بیرحم و ویرانگر هستند. این تضاد شجاعت مدافعان، مانند آراگورن(ویگو مورتنسن) را برجستهتر کرده و نبرد را به تقابلی میان امید و ناامیدی تبدیل میکند.
اینسرت(Insert) و کات تو(Cut To)
اینسرت: نمای بستهای از جزئیات مهم در دل صحنۀ اصلی است. این نما برای تأکید و نشان دادن واضح چیزی به کار میرود که شخصیتها با آن در تعامل هستند یا برای داستان اهمیت دارد. در واقع، اینسرت بخشی از کنش اصلی را بزرگنمایی میکند.
یک مثال ساده:
صحنۀ اصلی(نمای کلی): کارآگاهی پشت میزش نشسته است و در حال بررسی مدارک قتل است. او با دقت به نامهای نگاه میکند.
اینسرت: دوربین به نمای بسیار نزدیک از نامۀ در دست کارآگاه برش میخورد. ما میتوانیم جملۀ کلیدی(قاتل هنوز در شهر است) را به وضوح بخوانیم. سپس دوربین به چهرۀ کارآگاه بازمیگردد.
اینسرت به خودی خود محتوای یک نما است اما عملِ رسیدن به آن نما از طریق یک کات یا برش انجام میشود.
برای روشنتر شدن موضوع، باید میان نما و عمل تدوین تمایز قائل شویم:
نما(Shot): اینسرت یک نوع نما است. دقیقاً مانند نمای باز(Wide Shot) یا نمای نزدیک(Close-up Shot). این نما، تصویری از جزئیات را در قاب میگیرد.
عمل تدوین(Edit/Cut): کات یا برش، عملِ انتقال از نما به نمای دیگر است. این عمل، دو نما را به هم متصل میکند.
به طور سادهتر وقتی در یک فیلم از اینسرت استفاده میشود فرآیند تدوین به این صورت است:
نمای اصلی(Master Shot): فرض کنید نمایی از دو نفر را داریم که در حال بازی شطرنج هستند. (نمای A)
برش(Cut): تدوینگر در یک لحظۀ حساس، یک برش انجام میدهد.
نمای اینسرت(Insert Shot): دوربین به نمای بستهای از دست یکی از بازیکنان که مهرۀ شاه را حرکت میدهد و حریف را کیش میکند، میرود. (نمای B که یک اینسرت است)
برش(Cut): تدوینگر دوباره یک برش انجام میدهد.
بازگشت به نمای اصلی یا نمای واکنش: دوربین به چهرۀ متعجب بازیکن دیگر یا به نمای کلی میز بازی بازمیگردد. (نمای C)
بنابراین، میتوان گفت:
اینسرت یک نما است که از طریق یک کات به آن میرسیم.
تفاوت با کاتاوی
تفاوت اصلی میان اینسرت و کاتاوی در ارتباط مستقیم با کنش اصلی صحنه است.
محتوا: اینسرت همیشه جزئیاتی از کنش اصلی را نشان میدهد. در مثال بالا، نامه مستقیماً در دست کارآگاه قرار دارد و خواندن آن، کنش اصلی او است. اینسرت این کنش را برای مخاطب شفاف میسازد. اما کاتاوی به چیزی خارج از کنش اصلی برش میخورد. برای مثال، اگر در همان صحنه به جای نامه به نمایی از ساعت دیواری اتاق یا به تصویری از باران در پشت پنجره برش میخوردیم و سپس به چهره کارآگاه بر میگشتیم نوعی گذار و چند کات اتفاق میافتاد که به آن کاتاوی میتوانستیم بگوییم. ساعت یا باران، بخشی از کنش(بررسی مدارک) نیستند؛ بلکه به فضا، تنش یا گذر زمان اشاره دارند.
هدف: هدف اینسرت ارائۀ اطلاعات ضروری و عینی است. مخاطب باید آن جمله را در نامه ببیند تا داستان را دنبال کند. هدف کاتاوی معمولاً ایجاد حس، فضا، ریتم یا ارائۀ مفهومی جانبی است. نشان دادن ساعت دیواری( به عنوان کاتاوی)، حس اضطرار را منتقل میکند اما دیدن آن برای پیشبرد خط اصلی داستان در آن لحظه، حیاتی نیست.
بنیادین: تفاوت دیگری که بالاتر توضیح داده شد این است که اینسرت یک نوع نما میباشد و کاتاوی یک نوع کات است که نماها را به یکدیگر متصل میکند.
کات تو(cut to): همان کات استاندار است ولی به این شیوه بیشتر فیلمنامه بیان میشود و در تدوین همان کات گفته میشود.
صحنۀ اول: زنی در آپارتمان خود در تهران چمدانش را میبندد و با اضطراب به ساعت نگاه میکند. او در را پشت سرش میبندد.
(کات تو): نمای بعدی، فرودگاه امام خمینی است. همان زن در صف کنترل گذرنامه ایستاده است.
تفاوت با کاتاوی
تفاوت این دو در ساختار روایی و عملکردشان است. cut to یک ابزار عمومی برای پیشبرد داستان است، در حالی که کاتاوی ساختاری مشخص و هدفمند برای ارجاع دارد.
ساختار: ساختار cut to خطی است(نمای A به نمای B میرود). داستان از تهران به فرودگاه منتقل شده و دیگر به صحنۀ آپارتمان بازنمیگردد. داستان به جلو حرکت کرده است. اما ساختار کاتاوی چرخهای است(نمای A به نمای B و سپس بازگشت به نمای A). کاتاوی به صورت موقت صحنۀ اصلی را ترک میکند تا اطلاعاتی اضافه کند و سپس به همان صحنه بازمیگردد.
عملکرد: cut to موتور حرکت روایت است. صحنهها، مکانها و زمانها را تغییر میدهد. در مثال بالا، برش از خانه به فرودگاه، گذر زمان و تغییر مکان را نشان میدهد. عملکرد کاتاوی ایجاد وقفه و افزودن لایۀ معنایی به صحنۀ جاری است. اگر در همان صحنۀ بستن چمدان(نمای A) به نمایی کوتاه از عکس فردی روی میز(نمای B) برش میزدیم و سپس به نمای بستن چمدان(بازگشت به A) برمیگشتیم، این کاتاوی بود. این برش، دلیل سفر زن یا انگیزۀ او را بدون تغییر مکان یا زمان اصلی صحنه به مخاطب نشان میداد.
خلاصه: هر کاتاوی در ذات خود نوعی cut to است، اما هر cut to، کاتاوی نیست. cut to اصطلاح مادر و عمومی برای هر برش است در حالی که کاتاوی نوعی برش خاص با الگوی(رفتن و بازگشتن) برای غنیسازی صحنۀ اصلی است.
اهمیت تا کاربرد کاتاوی
کاتاِوِی(Cutaway) در زبان بصری سینما، فراتر از برشی ساده از کنش اصلی به نمایی دیگر عمل میکند؛ تکنیک کاتاوی ابزاری بنیادین و قدرتمند در دستان فیلمساز است که به او اجازه میدهد تا بر جریان اطلاعات، احساسات مخاطب و ضرباهنگ روایت کنترلی دقیق داشته باشد. اهمیت این ابزار در ماهیت دوگانۀ آن نهفته است؛ کاتاِوِی هم کارکردی عمیقاً روایی و دراماتیک دارد و هم به عنوان راهکاری عملی و فنی در فرآیند تدوین به کار میرود. کارگردانها و تدوینگران با استفاده از این تکنیک، جهانی غنیتر از آنچه در قاب اصلی دیده میشود خلق میکنند و به شکلی نامحسوس، درک و تجربۀ تماشاگر از صحنه را شکل میدهند.
در بعد روایی کارکرد اصلی کاتاِوِی، غنیسازی داستان و افزودن لایههای معنایی به آن است. کارگردان با برش موقت از کنش اصلی، میتواند اطلاعاتی حیاتی را در اختیار مخاطب قرار دهد که شخصیتهای داستان از آن بیخبرند. برای مثال در صحنهای از گفتگوی دو شریک تجاری که ظاهراً به توافق رسیدهاند، برشی کوتاه به دستگاه ضبط صدایی پنهانشده در زیر میز تمام ماهیت صحنه را دگرگون میسازد. در اینجا، کاتاِوِی به مخاطب دانشی برتر میبخشد و انتظارات او را نسبت به آیندۀ شخصیتها تغییر میدهد.
این تکنیک همچنین برای کاوش در روانشناسی شخصیتها ابزاری بیبدیل است. احساسات درونی افراد همیشه از طریق دیالوگ یا حالات چهرۀ آنها بیان نمیشود. شخصیتی ممکن است با اعتماد به نفس و آرامش سخن بگوید، اما کاتاِوِی به پاهای او که عصبی در زیر میز تکان میخورند یا دستانش که حلقهای را مضطربانه میچرخانند، تضاد میان ظاهر آرام و آشفتگی درونی او را برای مخاطب فاش میسازد.
علاوه بر این، کاتاِوِی از مؤثرترین ابزارها برای ایجاد تعلیق و کاشتن بذرهای پیشآگاهی(Foreshadowing) در ذهن مخاطب است. کارگردان با نمایش خطری که در کمین قهرمان است، تنش صحنه را به اوج میرساند. در صحنهای که خانوادهای در حال گذراندن شبی آرام در خانۀ خود هستند، کاتاِوِی به سایهای که از پشت پنجره آنها را زیر نظر دارد، حس امنیت را از مخاطب سلب کرده و آن را با دلهره جایگزین میکند. این دانش اضافه، که تنها مخاطب از آن برخوردار است، هر لحظۀ عادی پس از آن را به لحظهای پر از تنش تبدیل میکند.
در سطحی هنریتر، کاتاِوِی میتواند برای خلق استعارههای بصری و تقویت مفاهیم نمادین فیلم به کار رود. در میانۀ مشاجرۀ تلخ زوجی دربارۀ جدایی، برش به نمایی از دو پرندۀ تنها در آسمان یا ساعتی که از حرکت ایستاده، میتواند بار عاطفی و مفهومی صحنه را بدون نیاز به کلامی اضافه، عمیقتر کند.
فراسوی این کارکردهای روایی، کاتاِوِی دارای اهمیت عملی و فنی انکارناپذیری برای تدوینگر است. شاید مهمترین کاربرد فنی آن، تواناییاش در پوشاندن پرشهای تدوین(Jump Cuts) باشد. فیلمبرداری صحنهها معمولاً در برداشتهای متعددی انجام میشود و اتصال دو برداشت از کنشی مشابه که در آنها تفاوتهای جزئی در موقعیت یا حرکت بازیگر وجود دارد به برشی ناگهانی و آزاردهنده منجر میشود. تدوینگر با هوشمندی، نمایی از کاتاِوِی،مانند واکنش شنونده یا جزئیاتی از محیط را میان این دو برداشت قرار میدهد تا این پرش بصری را پنهان کرده و تداوم صحنه را به شکلی روان حفظ نماید.
به همین ترتیب، این تکنیک برای فشردهسازی زمان و کنترل ضرباهنگ فیلم ضروری است. برای نمایش سفری طولانی یا انجام کاری زمانبر، نیازی به نمایش کامل آن نیست. تدوینگر میتواند با استفاده از کاتاِوِی به عناصری مانند تغییر فصلها، حرکت خورشید در آسمان یا تقویمی که ورق میخورد، گذر زمان را به صورت فشرده و مؤثر به تصویر بکشد. این کار از خستهکننده شدن روایت جلوگیری کرده و پویایی آن را حفظ میکند.
در نهایت، کاتاِوِی به عنوان پلی میان دیدهها، نادیدهها، شنیدهها و ناگفتهها عمل میکند. این تکنیک به فیلمساز اجازه میدهد تا روایت را از قید کنش اصلی رها کرده و به مخاطب چشماندازی وسیعتر از جهان داستان، عمق روانشناختی شخصیتها و تنشهای پنهان در صحنه ارائه دهد. به همین دلیل، کاتاِوِی ابزاری صرفاً فنی برای اصلاح تدوین نیست و جزء لاینفک دستور زبان سینما و از ارکان اصلی هنر داستانگویی بصری محسوب میشود.
انواع کاتاوی
کاتاوی توصیفی(Descriptive Cutaway): کاتاوی توصیفی یک نمای کوتاه است که صحنۀ اصلی را موقتاً قطع میکند تا جزئیاتی از محیط اطراف یا اشیای مرتبط را به ما نشان دهد. هدف این نما نگاهی گذرا به اطراف، کمک به تماشاگر برای درک بهتر فضا، حال و هوا یا اطلاعاتی است که در صحنۀ اصلی گفته میشود. پس از این نمای کوتاه، داستان به صحنۀ اصلی بازمیگردد.
مثال ساده
صحنۀ اصلی: دو دوست در یک کافۀ دنج کنار پنجره نشستهاند و دربارۀ برنامۀ سفرشان صحبت میکنند.
شخصیت الف:(با هیجان) فکرش را بکن، هفتۀ دیگر این موقع در پاریس هستیم!
کاتاوی توصیفی: دوربین برای دو ثانیه به نمایی از خیابان بیرون کافه برش میخورد. برگهای پاییزی به آرامی روی سنگفرش خیس از باران میریزند و چراغهای شهر در حال روشن شدن هستند.
بازگشت به صحنۀ اصلی: دوربین به چهرۀ لبخندزدۀ شخصیت ب بازمیگردد.
شخصیت ب:(با لبخند) باورم نمیشود.
در این مثال نمای خیابان پاییزی بخشی از گفتگوی شخصیتها نیست اما به زیبایی حال و هوای رمانتیک و آرام صحنه را تکمیل میکند و به هیجان آنها برای سفر عمق میبخشد.
فضاسازی و ایجاد اتمسفر(Atmosphere Building)
این مهمترین کاربرد کاتاوی توصیفی است. فیلم فقط مجموعهای از کنشها نیست؛ بلکه دنیایی است که مخاطب باید در آن غرق شود.
اهمیت: بدون فضاسازی، صحنهها خشک و بیروح به نظر میرسند. یک کاتاوی به نمایی از پنکۀ سقفی که به کندی میچرخد، میتواند حس گرما، رخوت و گذر کند زمان را در یک دفتر کار کسلکننده به خوبی منتقل کند. در مثال کافه نمای خیابان پاییزی، حس نوستالژی و آرامش را به صحنه تزریق میکند. این جزئیات حسی، تجربۀ تماشاگر را غنیتر میسازند.
ارائۀ اطلاعات بصری(Visual Information)
گاهی اوقات، اطلاعات مهمی در دیالوگها بیان میشود که نیاز به یک پشتیبانی بصری دارند. کاتاوی توصیفی این اطلاعات را برای مخاطب ملموس میکند.
اهمیت: این کار از اصل سینماییِ نشان بده و چیزی نگو پیروی میکند.
تأکید بر خطر: اگر شخصیتی بگوید:(این بمب تا ده دقیقۀ دیگر منفجر میشود)، یک کاتاوی به نمای نزدیک از شمارشگر دیجیتال بمب که عدد 09:59 را نشان میدهد، تنش را بسیار بیشتر از شنیدن دیالوگ به تنهایی افزایش میدهد. مخاطب خطر را به چشم میبیند.
تثبیت موقعیت: در یک فیلم جنگی، سربازان در سنگر صحبت میکنند. یک کاتاوی به آسمان که پر از هواپیماهای دشمن است، موقعیت خطرناک آنها را بدون نیاز به دیالوگ اضافی به تصویر میکشد.
کنترل ریتم و ضرباهنگ(Pacing and Rhythm)
یک صحنۀ گفتگوی طولانی ممکن است از نظر بصری خستهکننده شود. کاتاوی توصیفی به تدوینگر اجازه میدهد تا با ایجاد وقفههای کوتاه به صحنه تنفس بدهد و ریتم آن را تنظیم کند.
اهمیت: این برشهای کوتاه، چشم تماشاگر را از دیدن مداوم نماهای تکراری از چهرهها(نمای نزدیک و نمای معکوس) رها میکنند. یک کاتاوی به فنجان قهوه، دستی که عصبی روی میز ضرب گرفته یا حتی یک تابلوی نقاشی روی دیوار میتواند تنوع بصری ایجاد کند و از افتادن ریتم صحنه جلوگیری نماید.
پوشش مشکلات تدوین (A Practical Editing Tool)
این کارکرد، هرچند فنی است، اما بسیار حیاتی است. گاهی در حین فیلمبرداری، بازیگر دیالوگی را فراموش میکند، حرکتی را اشتباه انجام میدهد یا تداوم حسی نما (Continuity) به هم میریزد.
اهمیت: کاتاوی توصیفی یک راه حل عالی برای پنهان کردن این اشتباهات است. تدوینگر میتواند بخش مشکلدار نما را حذف کند و با قرار دادن یک کاتاوی در آن میان، پرش ایجاد شده را بپوشاند. برای مثال، اگر بازیگری در میانۀ دیالوگ تپق بزند، تدوینگر میتواند به نمایی از شنوندۀ دیالوگ یا یک شیء در اتاق کات بزند و سپس به ادامۀ دیالوگ بازیگر (پس از بخش اشتباه) بازگردد. این کار باعث میشود جریان صحنه روان و یکپارچه به نظر برسد.
مثال سینمایی این کات را میتوانیم در فیلم Blade Runner 1984 ساختۀ ریدلی اسکات(Ridley Scott) ببینیم:
در این سکانس کلیدی از فیلم بلید رانر، ریک دکارد(Rick Deckard) با بازی هریسون فورد(Harrison Ford) برای بررسی جدیدترین مدل رپلیکانتها به دفتر دکتر الدر تایرل(Dr. Eldon Tyrell) با نقشآفرینی جو ترکِل(Joe Turkel) در بالای ساختمان غولپیکر شرکت تایرل فرستاده میشود. فضا با معماری باشکوه، نورپردازی دراماتیک و پنجرههای عظیم مشرف به شهر دیستوپیایی، قدرت و ثروت تایرل را به نمایش میگذارد.
پس از ورود دکارد، تایرل دستیار خود، ریچل(Rachael) با بازی شان یانگ(Sean Young)، را معرفی میکند و از دکارد میخواهد تا آزمون تشخیص رپلیکانت(وویت-کامپف) را روی او اجرا کند تا تواناییهای نسل جدید را به چالش بکشد. دکارد با استفاده از دستگاهی که روی چشم سوژه متمرکز میشود، مجموعهای از سؤالات عاطفی را از ریچل میپرسد.
پس از یک آزمون طولانی و دشوار، هریسون فورد در نقش دکارد اعلام میکند که ریچل یک رپلیکانت است. جو ترکِل در نقش تایرل با رضایت این موضوع را تأیید کرده و توضیح میدهد که ریچل یک نمونۀ آزمایشی پیشرفته است که با خاطرات جعلی برنامهریزی شده تا باور کند انسان است. این افشاگری شان یانگ در نقش ریچل را در شوک و آشفتگی فرو میبرد و او دفتر را ترک میکند. سکانس با برجسته کردن مرز باریک میان انسان و مصنوعی و ایجاد تردیدهای عمیق فلسفی به پایان میرسد.
صحنۀ اصلی: دکارد وارد دفتر بسیار بزرگ و مجلل تایرل میشود. دفتر در طبقۀ بالای یک هرم غولپیکر قرار دارد. نور خورشید از میان پنجرههای عظیم و پردههای کرکرهای به داخل میتابد و ستونهایی از نور و غبار را در فضا ایجاد کرده است. دکارد در این فضای وسیع، کوچک و بیاهمیت به نظر میرسد. او منتظر ورود تایرل است.
کاتاوی توصیفی: در حالی که دکارد در سکوت ایستاده و منتظر است، دوربین برای لحظاتی کوتاه به جزئیات محیط برش میخورد:
برش اول: نمایی از شهر دیستوپیایی لس آنجلس در سال ۲۰۱۹ که در ابتدای کلیپ هنگامی که دکارد در سفینۀ فضایی نشسته است کات میخورد.
برش دوم: نمایی نزدیک از چشم یک جغد مصنوعی که به آرامی پلک میزند. این جغد اولین موجود زندهای است که در این محیط استریل میبینیم اما بعداً متوجه میشویم که آن هم مصنوعی است.
بازگشت به صحنۀ اصلی: دوربین به دکارد بازمیگردد که همچنان در سکوت منتظر است. سپس تایرل وارد میشود و گفتگو آغاز میگردد.
این کاتاویها هیچ کنش یا رویداد موازی را نشان نمیدهند. کارکرد آنها کاملاً توصیفی است و به ساخت دنیا و انتقال مفاهیم کلیدی فیلم کمک میکند.
توصیف قدرت و ثروت شرکت تایرل
کاتاوی به نمای شهر جایگاه شرکت تایرل را به صورت بصری به ما نشان میدهد. دفتر آنها بر فراز تمام شهر قرار دارد و از آنجا چشماندازی خدایگونه به دنیایی که خودشان در ساخت آن نقش داشتهاند، دارند. این نما قدرت مطلق و تسلط تکنولوژیک این شرکت بر جامعه را بدون نیاز به یک کلمه دیالوگ توصیف میکند.
معرفی تم اصلی فیلم: مصنوعی در برابر طبیعی
کاتاوی به جغد مصنوعی بسیار هوشمندانه است. در نگاه اول، به نظر میرسد یک موجود زنده در آن محیط بیروح وجود دارد که حس غریبی ایجاد میکند. اما آگاهی از مصنوعی بودن آن(که بعداً در فیلم تأیید میشود) تم محوری فیلم را معرفی میکند: مرز باریک و نامشخص میان موجودات واقعی و ساختههای بینقص مصنوعی. این کاتاوی از همان ابتدا این سؤال فلسفی را در ذهن تماشاگر میکارد.
ساخت اتمسفر و فضاسازی
این نماها به ساخت اتمسفر سنگین، نوآر و دیستوپیایی فیلم کمک شایانی میکنند. نمای شهر آلوده و صنعتی، حس خفقان و زوال را القا میکند. نمای جغد در آن دفتر بزرگ و ساکت، حسی از تنهایی و غرابت را به فضا اضافه میکند. این جزئیات، دنیای بلید رانر را برای تماشاگر ملموس و باورپذیر میسازند.
ایجاد حس انتظار و تعلیق
در حالی که دکارد منتظر است، این برشهای کوتاه به جزئیات محیط به جای خستهکننده کردن انتظار، آن را معنادار میکنند. تماشاگر همراه با دکارد، فرصت پیدا میکند تا محیط عجیب و قدرتمند پیش روی خود را تحلیل کند. این کار، ورود شخصیت تایرل را مهمتر و تأثیرگذارتر جلوه میدهد زیرا ما پیشاپیش از طریق محیط با قدرت و دنیای او آشنا شدهایم.
کاتاوی واکنشی(Reaction Shot as a Cutaway): کاتاوی واکنشی یک تکنیک تدوین است که در آن تدوینگر به طور موقت از کنش یا گفتگوی اصلی صحنه برش میزند تا واکنش شخصیتی را نشان دهد که مستقیماً در مرکز آن کنش قرار ندارد. این شخصیت ممکن است یک ناظر در همان محیط باشد یا حتی در مکانی دیگر قرار داشته باشد و از طریق ابزاری(مانند تلویزیون یا تماس تلفنی) شاهد ماجرا باشد.
تفاوت کلیدی آن با یک نمای واکنش استاندارد در این است که کنش اصلی برای لحظهای متوقف میشود تا ما روی تأثیر آن بر فردی دیگر تمرکز کنیم. این پرش موقت(A -> B -> A) برای افزودن یک لایۀ احساسی، اطلاعاتی یا دراماتیک به صحنۀ اصلی(A) طراحی شده است.
مثال ساده
تصور کنید دو شخصیت در یک آپارتمان در حال مشاجرۀ شدیدی هستند. صدای آنها بلند است.
کنش اصلی (A): نمای بستۀ دو شخصیت که با عصبانیت بر سر هم فریاد میزنند.
کاتاوی واکنشی (B): برش به نمای بستۀ چهرۀ کودک آنها که در اتاق مجاور، با چشمانی مضطرب و در سکوت به این دعوا گوش میدهد.
بازگشت به کنش اصلی (A): بازگشت به نمای مشاجرۀ والدین.
در اینجا، ما برای لحظهای کنش اصلی را ترک کردیم تا پیامدهای عاطفی آن را بر شخصیتی دیگر ببینیم. این نمای کودک، یک کاتاوی واکنشی است.
کاتاوی واکنشی صرفاً برای نشان دادن یک چهره نیست، بلکه ابزاری قدرتمند برای شکلدهی به درک تماشاگر از داستان است.
تعمیق احساسی و انتقال بار دراماتیک
این تکنیک به کارگردان اجازه میدهد تا به تماشاگر بگوید که این رویداد چقدر مهم است. به جای آنکه صرفاً کنش را ببینیم، تأثیر آن را بر دیگران حس میکنیم.
گسترش مثال: در مثال دعوای والدین، نمای کودک وزن احساسی صحنه را از یک مشاجرۀ ساده به یک تراژدی خانوادگی تبدیل میکند. نگرانی تماشاگر دیگر محدود به آن دو نفر نیست و به سرنوشت کودک نیز گره میخورد.
کاربرد در حماسههای ورزشی: در فیلمهای ورزشی، پس از یک حرکت کلیدی(گل، امتیاز نهایی)، دوربین اغلب به چهرۀ مربی، اعضای خانوادۀ بازیکن در میان تماشاگران یا حتی بازیکن تیم رقیب برش میخورد. این واکنشها(شادی، اضطراب، ناامیدی) به آن لحظۀ ورزشی، معنایی فراتر از یک امتیاز ساده میبخشند.
کاتاوی واکنشی، به عنوان یک ابزار تدوین، کارکردی فراتر از اتصال دو نما دارد؛ این تکنیک یک مهندسی دقیق برای برانگیختن و هدایت احساسات تماشاگر است. با جابهجا کردن موقت تمرکز از خود رویداد به تأثیر آن بر یک ناظر، سینماگر مسیری مستقیم به دنیای درونی مخاطب باز میکند و او را وادار میسازد که داستان را نه فقط تماشا، که عمیقاً احساس کند:
یکی از قدرتمندترین احساساتی که این تکنیک تولید میکند، همذاتپنداری و دلسوزی است. زمانی که دوربین از کنش اصلی فاصله میگیرد تا چهرهای متأثر را به تصویر بکشد تماشاگر به طور ناخودآگاه در جایگاه آن شخصیت قرار میگیرد. برای مثال، در میانۀ یک مسابقۀ ورزشی پرهیجان، برش به چهرۀ مادری که با چشمانی اشکبار پیروزی فرزندش را نظاره میکند، پیروزی را از یک دستاورد فنی به یک رویداد عمیقاً انسانی بدل میسازد.
مخاطب دیگر صرفاً شاهد یک امتیاز نیست، بلکه در غرور و شادی آن مادر شریک میشود و بار احساسی صحنه را با تمام وجود دریافت میکند. به همین ترتیب، مشاهدۀ چهرۀ مضطرب کودکی که در سکوت به مشاجرۀ والدینش گوش سپرده، حس دلسوزی و اندوه را در مخاطب بیدار کرده و اهمیت تراژیک آن لحظه را دوچندان میسازد.
این کاتها همچنین میتوانند حس تأیید و رضایت را در مخاطب تقویت کنند. پس از یک کشمکش طولانی، زمانی که عدالت اجرا میشود و شخصیت شرور به سزای اعمالش میرسد، برش به چهرۀ شخصیتی که قبلاً قربانی او بوده و اکنون نفسی به آسودگی میکشد به مثابۀ مُهری بر پیروزی نهایی است. این واکنش، احساس رضایت درونی تماشاگر را بازتاب داده و آن را رسمیت میبخشد؛ گویی آن شخصیت به نمایندگی از مخاطب بار سنگین بیعدالتی را از دوش برمیدارد و حس خوشایند اجرای عدالت را تکمیل میکند.
ایجاد تعلیق و پیشآگاهی(Foreshadowing)
در سوی دیگر این طیف احساسی، اضطراب و تعلیق قرار دارد. کاتاوی واکنشی ابزاری کلاسیک برای ایجاد تنش از طریق ایجاد یک شکاف اطلاعاتی میان شخصیت و تماشاگر است. زمانی که قهرمان داستان با آرامش در محیطی به ظاهر امن حضور دارد و دوربین به طور ناگهانی به چهرۀ یک ناظر پنهان با نگاهی تهدیدآمیز برش میخورد، حس امنیت مخاطب فوراً فرو میریزد.
این برش کوتاه، تمام اتمسفر صحنه را دگرگون میکند و اضطرابی فزاینده را به آن تزریق میکند. تماشاگر اکنون از خطری آگاه است که شخصیت اصلی از آن بیخبر است و این آگاهی، او را در حالتی از تعلیق و نگرانی شدید نگه میدارد و هر لحظه انتظار وقوع یک اتفاق ناگوار را میکشد.
بسط مثال: شخصیتی در یک کتابخانۀ خلوت در حال تحقیق است. او روی کتابهایش تمرکز کرده(کنش اصلی). دوربین به نمای بستۀ فردی در انتهای سالن برش میخورد که با نگاهی سرد و ثابت او را زیر نظر دارد(کاتاوی واکنشی). سپس به شخصیت اصلی بازمیگردیم که همچنان بیخبر است. این برش کوتاه، کل اتمسفر صحنه را از آرامش به تهدید تغییر میدهد. تماشاگر حالا منتظر وقوع اتفاقی ناگوار است.
ارائۀ اطلاعات و پیشبرد پیرنگ
گاهی واکنش یک شخصیت، اطلاعاتی کلیدی را به تماشاگر منتقل میکند که از طریق گفتگو یا کنش مستقیم بیان نشده است.
مثال: در یک دادگاه، وکیل در حال ارائۀ یک مدرک جدید و غافلگیرکننده است(کنش اصلی). دوربین به چهرۀ متهم در جایگاه برش میخورد که برای لحظهای کوتاه حالتی از وحشت و شناسایی در چهرهاش نمایان میشود و سریعاً آن را پنهان میکند(کاتاوی واکنشی). این واکنش کوتاه، گناهکار بودن او را پیش از هر اعتراف یا حکمی برای تماشاگر فاش میسازد.
گاهی این تکنیک به جای ارائۀ یک احساس واضح، حس کنجکاوی و رمز و راز را در ذهن مخاطب میکارد. واکنش یک شخصیت ممکن است مبهم و چندپهلو باشد. برای نمونه، در جریان یک سخنرانی مهم، یک پوزخند مرموز بر لبان یکی از شنوندگان، تماشاگر را به فکر فرو میبرد. این واکنش نه تأیید است و نه مخالفت و درنهایت پرسشهایی را ایجاد میکند:(این فرد کیست؟ چه نیتی در سر دارد؟ چه رازی را پنهان کرده است؟). این عدم قطعیت، مخاطب را به یک کارآگاه تبدیل میکند که مشتاقانه به دنبال سرنخهای بعدی برای کشف حقیقت پنهان در آن واکنش است و در نتیجه، درگیری ذهنی او با پیرنگ داستان عمیقتر میشود.
کنترل ریتم و جریان تدوین
این کاتها به تدوینگر فرصت میدهند تا ریتم صحنه را کنترل کند. در یک سکانس سریع و پر از کنش، یک کاتاوی واکنشی کوتاه میتواند مانند یک مکث عمل کرده و به تماشاگر فرصت دهد تا اهمیت رویداد را درک کند. برعکس، در یک صحنۀ آرام این برش میتواند تنش را به صورت ناگهانی افزایش دهد. این تکنیک همچنین به عنوان ابزاری برای پوشاندن پرشهای ناخواسته در تدوین(Jump Cuts) یا اتصال دو نمای نامرتبط از کنش اصلی به کار میرود.
مثال سینمایی این نوع کات را میتوان در فیلم جایی برای پیرمردها نیست(No Country for Old Men) محصول سال 2007 ساختۀ جوئل و ایتن کوئن معروف به برادران کوئن(The Coen Brothers) در سکانس متل(Motel Scene / Motel Shootout) مشاهده کرد:
این فیلم یک تریلر جنایی نئو-وسترن است که بر اساس رمانی به همین نام از کورمک مککارتی(Cormac McCarthy) ساخته شده است. داستان در تگزاس سال ۱۹۸۰ اتفاق میافتد و ماجرای یک شکارچی را دنبال میکند که به طور اتفاقی کیفی پر از پول متعلق به یک کارتل مواد مخدر را پیدا میکند و خود را در مسیر تعقیب یک قاتل روانی و بیامان قرار میدهد. فیلم به خاطر سبک کارگردانی، فیلمنامۀ دقیق، فضاسازی تاریک و شخصیتپردازیهای عمیق، مورد تحسین گسترده قرار گرفت و 4 جایزۀ اسکار به این فیلم دادهاند که میتوان بهترین فیلم و بهترین کارگردانی را نام برد.
لوئلین ماس(Llewelyn Moss) با بازی جاش برولین(Josh Brolin) پس از برداشتن کیف حاوی دو میلیون دلار، میداند که تحت تعقیب قرار خواهد گرفت. او در متلی به نام ایگل در شهری مرزی اقامت میکند و با هوشیاری کامل منتظر تعقیبکنندگانش است. همزمان، آنتون چیگور(Anton Chigurh) با بازی خاویر باردم(Javier Bardem)، قاتلی که برای بازگرداندن پول استخدام شده، با استفاده از یک ردیاب پنهانشده در کیف پول، به همان متل میرسد. این سکانس، نمایش انتظار پرتنش ماس و نزدیک شدن تدریجی چیگور است که به یک رویارویی خشن ختم میشود.
این سکانس یک کلاس درس در استفاده از کات اوی واکنشی برای نمایش فرآیند ذهنی یک شخصیت است. این تکنیک به صورت یک الگوی تکرارشونده برای ساختن تعلیق به کار میرود:
وضعیت اولیه(کنش): دوربین، لوئلین ماس را در نمای بسته(Close-up) نشان میدهد. او روی تخت در اتاق تاریک متل دراز کشیده و به تلویزیون خاموش خیره شده است. محیط در سکوت کامل است. او هیچ حرکت فیزیکی انجام نمیدهد اما چهرۀ او حالتی از انتظار و هوشیاری مطلق را منتقل میکند.
کات اوی واکنشی(The Cutaway): دوربین از چهرۀ ماس کات میخورد به یک نمای کاملاً متفاوت: یک نمای بسته از شکاف نور در زیر درِ اتاق متل. ناگهان، سایۀ پاهای یک نفر(که تماشاگر میفهمد متعلق به آنتون چیگور است) از مقابل این نور عبور کرده و آن را برای لحظهای قطع میکند. این تصویر اطلاعاتی حیاتی است که در سکوت مطلق ارائه میشود.
بازگشت و واکنش ذهنی: دوربین بلافاصله به نمای بستۀ چهرۀ ماس بازمیگردد. او همچنان بیحرکت و ساکت است. هیچ واکنشی فیزیکی(مانند از جا پریدن یا تغییر حالت بدن) در او دیده نمیشود. اما اکنون، نگاه خیرۀ او معنایی جدید پیدا کرده است. این سکون فیزیکی در تضاد با طوفانی است که در ذهن او در حال وقوع است. تماشاگر درک میکند که ماس این نشانۀ کوچک را دیده و در حال پردازش آن است: خطر بسیار نزدیک است.
تکرار الگو: کارگردانان این چرخه(چهره ماس -> نمای زیر در -> چهره ماس) را چند بار دیگر تکرار میکنند. با هر بار عبور سایه از زیر در، تنش در چهرۀ بیحرکت ماس و در نتیجه در ذهن تماشاگر، به صورت تصاعدی افزایش مییابد.
این استفادۀ هوشمندانه از کات اوی، چندین هدف کلیدی را به طور همزمان محقق میکند:
نمایش فرآیند ذهنی به جای واکنش فیزیکی: این تکنیک به جای نمایش یک واکنش بیرونی و قابل پیشبینی، تماشاگر را به درون ذهن شخصیت میبرد. ما نمیبینیم که ماس(چه کاری انجام میدهد) و فقط میفهمیم که او(به چه چیزی فکر میکند). این کات، پنجرهای به هوشیاری و فرآیند تحلیل خطر در ذهن اوست.
ایجاد تعلیق حداکثری: تعلیق زمانی به اوج میرسد که تماشاگر و شخصیت اطلاعاتی حیاتی را همزمان دریافت کنند اما نتیجۀ آن نامشخص باشد. ما همراه با ماس سایهها را میبینیم و میدانیم که خطر پشت در است. سکوت مطلق صحنه و تکرار این الگوی بصری، انتظار برای لحظۀ انفجار خشونت را طاقتفرسا میکند.
همذاتپنداری از طریق زاویۀ دید: با کات زدن به چیزی که ماس به آن توجه دارد(شکاف زیر در)، فیلمساز به صورت مؤثری زاویۀ دید ذهنی او را با تماشاگر به اشتراک میگذارد. ما نیز مانند او حواسمان به کوچکترین نشانهها جمع میشود و این امر، تجربۀ تماشای فیلم را بسیار درگیرکنندهتر میکند.
شخصیتپردازی کارآمد: این سکانس بدون حتی یک کلمه دیالوگ، اطلاعات مهمی دربارۀ شخصیت ماس به ما میدهد. او فردی معمولی نیست؛ بلکه یک کهنهسرباز باتجربه، باهوش و بسیار خونسرد است که در شرایط بحرانی، به جای واکنشهای هیجانی، به تحلیل و برنامهریزی میپردازد. این ویژگی شخصیتی، تنها از طریق نحوۀ واکنش ذهنی او به یک کات اوی نشان داده میشود.
کاتاِوِی نمادین یا استعاری(The Symbolic / Metaphorical Cutaway):کاتاِوِی نمادین، تکنیکی در تدوین فیلم است که در آن از صحنۀ اصلی به تصویری کاملاً متفاوت برش زده میشود. این تصویر جدید، ارتباط روایی یا فیزیکی مستقیمی با کنشِ در حال وقوع ندارد اما از طریق استعاره، نماد یا تشبیه به لایههای معنایی، احساسی یا فلسفیِ صحنۀ اصلی عمق میبخشد. در این تکنیک، دو تصویر کنار هم قرار میگیرند تا از همنشینی آنها معنایی تازه خلق شود؛ معنایی که هیچکدام از تصاویر به تنهایی قادر به انتقال آن نیستند.
این برش، ذهن مخاطب را از روایت خطی خارج میکند و او را به تفکر دربارۀ پیوند مفهومی میان دو تصویرِ ظاهراً بیربط وامیدارد.
مثال ساده از کاتاِوِی نمادین:
فرض کنید در صحنهای، دو شخصیت در حال مشاجرهای شدید و پرتنش هستند. صدایشان بالا میرود و بحث به نقطۀ انفجار نزدیک میشود. در اوج این تنش، تدوینگر برای چند لحظه تصویر را به موجهای خروشانی که با قدرت به صخرهها میکوبند، برش میزند. سپس دوباره به چهرۀ برافروختۀ شخصیتها بازمیگردد.
صحنۀ اصلی(A): مشاجرۀ شدید دو شخصیت.
کاتاِوِی نمادین(B): برخورد امواج خروشان به صخره.
و در نهایت برگشت به صحنۀ اصلی
در اینجا، امواج خروشان هیچ ارتباط داستانی با مشاجرۀ شخصیتها ندارند. اما این تصویر به صورت استعاری، خشم کنترلنشدنی، طبیعت ویرانگر بحث و تلاطم درونی شخصیتها را به مخاطب منتقل میکند و به تنش صحنه، بُعدی بصری و قدرتمند میبخشد.پ
کاربردها و اهمیت کاتاوی استعاری
تشدید و بصریسازی احساسات
احساسات انسانی، مفاهیمی انتزاعی و درونی هستند. هرچند بازیگر میتواند از طریق حالات چهره، زبان بدن و لحن صدا این احساسات را بروز دهد، کاتاِوِی نمادین به فیلمساز اجازه میدهد تا این حالات درونی را به تصویری بیرونی، ملموس و قدرتمند تبدیل کند. این کارکرد، احساسات شخصیت را از محدودۀ فردی او خارج کرده و به آن ابعادی جهانی و طبیعی میبخشد. مخاطب، خشم را میبیند، اضطراب را حس میکند و عشق را به عنوان نیرویی در طبیعت درک میکند. این تکنیک، احساس را از حالت روانشناختی به حالتی بصری و فیزیکی ترجمه میکند.
مثال ساده:
شخصیتی پس از شنیدن خبری ویرانگر(مانند مرگ عزیزی یا شکستی بزرگ)، در سکوت و با چهرهای بیحالت در اتاقی نشسته است. او هیچ واکنشی نشان نمیدهد و به نقطهای خیره شده است. در این لحظه، تدوینگر به تصویری از یک درخت تنومند در باد که ناگهان یکی از شاخههای اصلیاش میشکند و با صدایی سنگین سقوط میکند، برش میزند.
صحنۀ اصلی(A): سکوت و بهت شخصیت پس از دریافت خبر بد.
کاتاِوِی نمادین(B): شکستن و سقوط شاخۀ اصلی درخت.
تأثیر: این تصویر، فروپاشی درونی شخصیت را که در ظاهرش پیدا نیست، به شکلی قدرتمند به تصویر میکشد. شکستن شاخه، نمادی از شکستن ستون فقرات عاطفی یا روانی اوست و سکوت سنگین صحنه را معنادار میکند. در نهایت، این کاتاِوِی میتواند مخاطب را به تأملات فلسفی سوق دهد. تصویر درختی تنومند که ناگهان میشکند، شکنندگی زندگی و غیرقابل پیشبینی بودن تراژدی را به یاد میآورد. با پیوند زدن درد یک فرد به پدیدهای در طبیعت، فیلمساز به اندوه شخصیت بُعدی جهانشمول و اسطورهای میبخشد و آن را به بخشی از تجربۀ مشترک هستی تبدیل میکند. در نتیجه، مخاطب به جای تماشای غم، آن را در سطوح حسی، عاطفی و فکری تجربه میکند.
ایجاد عمق فلسفی یا ایدئولوژیک
این کاربرد، کنشهای فردی داستان را به مفاهیم بزرگتر و جهانشمول پیوند میزند. فیلمساز با این روش، از مخاطب دعوت میکند تا رویداد فیلم را در چارچوبی گستردهتر(اسطورهای، تاریخی، سیاسی یا اجتماعی) تفسیر کند. این کار، به داستان وزنۀ فکری میدهد و آن را از سطح سرگرمی صِرف فراتر میبرد. در اینجا، کاتاِوِی مانند یک مقالۀ بصری کوتاه عمل میکند که دیدگاه فیلمساز را دربارۀ ماهیت رویدادها بیان میدارد. این تکنیک به ویژه در سینمای مؤلف و آثار هنری که به دنبال طرح پرسشهای بنیادین هستند، کاربرد فراوانی دارد.
مثال ساده:
در فیلمی دربارۀ رقابت بیرحمانۀ دو شرکت تجاری، مدیرعامل شرکت پیروز در حال تماشای سقوط سهام شرکت رقیب روی مانیتور است و لبخندی از سر رضایت بر لب دارد. در این لحظه، تدوینگر به تصویری مستند از طبیعت کات میزند که در آن، شیری در حال دریدن گردن شکار خود(مثلاً یک غزال) است.
صحنۀ اصلی(A): رضایت مدیرعامل از نابودی رقیب تجاری.
کاتاِوِی نمادین(B): تصویر شکار شدن حیوانی توسط درندهای قویتر.
تأثیر: این برش، دنیای مدرن و به ظاهر متمدن تجارت را به قانون بیرحمانۀ بقا در جنگل تشبیه میکند. این کات، دیدگاهی داروینیستی و فلسفی دربارۀ ماهیت سرمایهداری ارائه میدهد و نشان میدهد که پشت کت و شلوارهای گرانقیمت، همان غرایز حیوانی برای حذف رقیب وجود دارد.
کاتاِوِی نمادین با کارکرد فلسفی یا ایدئولوژیک، ابزاری قدرتمند در دست فیلمسازان منتقد است که به وسیلۀ آن، رویدادهای داستان را به یک نظام فکری بزرگتر پیوند میزنند. این تکنیک عمدتاً توسط جریانهایی به کار گرفته میشود که قصد دارند وضعیت موجود را به چالش بکشند، ساختارهای پنهان قدرت را افشا کنند یا تفسیری کلان دربارۀ ماهیت انسان و جامعه ارائه دهند.
یکی از برجستهترین کاربران این تکنیک، سینمای مونتاژ شوروی با خط فکری مارکسیستی بود. کارگردانانی مانند آیزنشتاین با کات زدن از سرکوب کارگران به ذبح یک گاو، استثمار طبقاتی را افشا کرده و انسان را در نظام سرمایهداری به شیء یا حیوانی در چرخۀ تولید تقلیل میدادند. هدف، بیدارسازی آگاهی طبقاتی بود.
خط فکری دیگری که از این ابزار بهره میبرد، داروینیسم اجتماعی و طبیعتگرایی است. در این دیدگاه، با تشبیه رقابتهای تجاری به نبرد حیوانات در جنگل(مانند مثال مدیرعامل و شیر)، نشان داده میشود که تمدن، پوستهای نازک بر غرایز حیوانی است و جامعۀ انسانی از همان قانون بیرحمانۀ(بقای اصلح) پیروی میکند.
در سینمای متأثر از اگزیستانسیالیسم و پوچگرایی، این کاتها برای نمایش بیهودگی و بیمعنایی کنشهای انسانی به کار میروند. برای مثال، کات زدن از تلاشهای مضطربانۀ یک شخصیت به تصویر مورچهای که بیهوده سعی در حمل دانهای سنگین دارد، پوچی و بیاهمیتی آن تلاشها را در مقیاس کیهانی به تصویر میکشد.
در نهایت، سینمای نقد اجتماعی از این تکنیک برای افشای ریاکاری و تضادهای جامعه استفاده میکند. کات زدن از یک مهمانی مجلل به تصاویر فقر یا قرار دادن گدایان در ژست تابلوی (شام آخر)، ابزاری برای برجسته کردن نابرابری و به سخره گرفتن ارزشهای پذیرفتهشدۀ اجتماعی و مذهبی است.
به طور کلی، این نوع کاتاِوِی، سلاح سینمای مؤلف و جریانهای فکری رادیکال برای آشناییزدایی و دعوت مخاطب به تفسیری عمیقتر و انتقادیتر از جهان است.
پیشآگاهی(Foreshadowing)
پیشآگاهی نمادین، به جای استفاده از دیالوگ یا رویدادهای مستقیم داستانی برای اشاره به آینده، از تصاویر استعاری بهره میگیرد. این روش، حس تعلیق یا تقدیری محتوم را به شکلی ظریف در ذهن مخاطب میکارد. تصویر نمادین مانند بذری است که در ناخودآگاه مخاطب کاشته میشود و بعداً، هنگام وقوع رویداد اصلی، به یاد آورده شده و حس میدانستم این اتفاق خواهد افتاد را ایجاد میکند. این کارکرد به ساختار روایی فیلم انسجام میبخشد و تماشای مجدد فیلم را با لذت کشف سرنخهای پنهان همراه میسازد.
مثال ساده: دو شخصیت برای اولین بار با هم ملاقات میکنند و رابطهای عاشقانه میانشان در حال شکلگیری است. آنها در یک پارک قدم میزنند و با هم میخندند. در نمایی کوتاه، تدوینگر به تصویری از دو پروانۀ زیبا که در هوا میرقصند، کات میزند. اما بلافاصله پس از آن، تصویری از پروانهای دیگر که در تار عنکبوت گرفتار شده و تقلّا میکند، نمایش داده میشود.
صحنۀ اصلی(A): آغاز رابطۀ عاشقانۀ دو شخصیت.
کاتاِوِی نمادین(B): پروانهای گرفتار در تار عنکبوت.
تأثیر: تصویر اول(پروانههای رقصان) نماد عشق لطیف آنهاست، اما تصویر دوم(پروانۀ گرفتار) به صورت نمادین، خطر قریبالوقوع یا شوم این رابطه را پیشبینی میکند. این برش به مخاطب هشدار میدهد که این رابطۀ زیبا ممکن است به دامی خطرناک ختم شود و حس اضطراب را به صحنۀ ظاهراً شاد تزریق میکند.
ایجاد تضاد یا کنایه(Juxtaposition / Irony)
این کارکرد بر اساس اصل تضاد عمل میکند. با قرار دادن تصویری در کنار صحنۀ اصلی که معنایی کاملاً متضاد با آن دارد، فیلمساز میتواند به ریاکاری، دروغ یا فاصلۀ میان حرف و عمل اشاره کند. این روش، ابزاری قدرتمند برای نقد اجتماعی و سیاسی است و به مخاطب اجازه میدهد تا حقیقتی پنهان در پسِ ظاهر فریبندۀ صحنه را کشف کند. کنایۀ حاصل از این همنشینی، اغلب تأثیری طنزآمیز(از نوع تلخ) یا تکاندهنده دارد و قضاوت مخاطب دربارۀ شخصیت یا موقعیت را به شدت تحت تأثیر قرار میدهد.
مثال ساده:
در یک مهمانی مجلل، مهمانان ثروتمند با لباسهای فاخر در حال گفتگو و نوشیدن هستند و به آرامی از کنار میزهای مملو از غذاهای گرانقیمت عبور میکنند و به بیشتر غذاها بیاعتنا هستند. در این حین، تدوینگر به تصاویری کوتاه و سریع از کودکان گرسنه در خیابان که در سطلهای زباله به دنبال غذا میگردند، کات میزند.
صحنۀ اصلی(A): مهمانی اشرافی با اسراف فراوان.
کاتاوی نمادین(B): کودکانی که برای یافتن غذا تلاش میکنند.
تأثیر: این تضاد بصری شدید، بدون نیاز به دیالوگ، نقدی کوبنده بر نابرابری اجتماعی و فاصلۀ طبقاتی وارد میکند. کنایۀ تلخ صحنه، لذت و شکوه مهمانی را در نظر مخاطب به امری زشت و غیراخلاقی تبدیل میکند.
مثال سیمنایی این کات را میتوانیم در فیلم عصر جدید(1936 Modern Times) از چارلی چاپین(Charlie Chaplin) در سکانس آغازین فیلم مشاهده کرد:
عصر جدید ساختۀ چارلی چاپلین، یک فیلم کمدی صامت(با وجود بهرهگیری از موسیقی و افکتهای صوتی) است که در سال ۱۹۳۶ اکران شد. این فیلم به عنوان یکی از آخرین آثار بزرگ دوران صامت و یکی از مهمترین فیلمهای کارنامۀ چاپلین شناخته میشود. داستان فیلم حول محور شخصیت نمادین(ولگرد کوچک – The Little Tramp) میگردد که تلاش میکند در دنیای مدرن و صنعتیشدۀ اوایل قرن بیستم زنده بماند.
فیلم نقدی قدرتمند و در عین حال طنزآمیز بر پیامدهای انقلاب صنعتی، نظام سرمایهداری، بیکاری گسترده در دوران رکود بزرگ و ازخودبیگانگی انسان در برابر ماشین ارائه میدهد. چاپلین با استفاده از کمدی اسلپاستیک(کمدی بزنبکوب)، موقعیتهای تراژیک زندگی کارگران و فقرا را به تصویر میکشد و تضاد میان انسانیت و ماشینیسم را به چالش میکشد.
کمدی بزنبکوب(Slapstick Comedy): کمدی بزنبکوب نوعی کمدی است که خندۀ خود را از طریق حرکات فیزیکی اغراقآمیز، پر سر و صدا و ناشیانه تولید میکند.در این سبک، شوخیها بیشتر دیداری هستند تا کلامی. اساس آن بر پایۀ اتفاقات فیزیکی استوار است.
خلاصه و شرح سکانس آغازین
سکانس افتتاحیه فیلم که لحن و ایدۀ اصلی آن را پایهریزی میکند، از سه نمای کلیدی تشکیل شده است:
نمای ساعت: فیلم با تصویری از یک ساعت بزرگ با عقربههایی که به سرعت حرکت میکنند، آغاز میشود. این نما نماد گذر زمان، فشار برای وقتشناسی و سلطۀ ریتم ماشینی بر زندگی است.
نمای گله گوسفندان: بلافاصله پس از ساعت، فیلم به نمایی هوایی از یک گله گوسفند سفید کات میزند. گوسفندان به صورت تودهای فشرده و بینظم در حال حرکت هستند. در میان آنها، یک گوسفند سیاه دیده میشود که به نوعی با بقیه متفاوت است. آنها کورکورانه و بدون هیچ فردیتی به جلو رانده میشوند.
نمای هجوم کارگران: فیلم با یک کات، نمای گوسفندان را به تصویری با ترکیببندی کاملاً مشابه متصل میکند: جمعیتی عظیم از کارگران که با حالتی سراسیمه و فشرده از دهانۀ یک ایستگاه مترو خارج میشوند و به سمت کارخانههایشان هجوم میبرند. حرکت آنها نیز تودهوار و فاقد فردیت به نظر میرسد.
این توالی کوتاه، مقدمۀ ورود شخصیت ولگرد به داستان است که خود را در میان همین جمعیت سرگردان مییابد.
کات از نمای ساعت به گله گوسفندان و سپس به کارگران، یک نمونۀ برجسته و کلاسیک از کاتاِوِی نمادین است.
چیستی کاتاِوِی: نمای گله گوسفندان یک کاتاِوِی است زیرا این تصویر هیچ ارتباط روایی مستقیمی با داستان اصلی(زندگی ولگرد در شهر صنعتی) ندارد. گوسفندان بخشی از دنیای شخصیتها یا مکانهای اصلی فیلم نیستند. آنها تصویری کاملاً خارجی هستند که صرفاً برای ایجاد یک قیاس استعاری به کار رفتهاند.
مکانیسم عملکرد: چاپلین با قرار دادن دو تصویر(گله گوسفند و جمعیت کارگران) پشت سر هم و استفاده از شباهت بصری در حرکت و ترکیببندی، ذهن مخاطب را وادار به مقایسه میکند. این تکنیک به جای بیان مستقیم پیام، به مخاطب اجازه میدهد تا خود به این نتیجهگیری ذهنی برسد: کارگران مانند گوسفندان هستند. این مقایسه بسیار قدرتمندتر از بیان آن از طریق دیالوگ یا نوشته است.
فهم و کارکرد استعاری کاتاِوِی
این کاتاِوِی نمادین چندین کارکرد کلیدی در فیلم ایفا میکند و مفاهیم عمیقی را به مخاطب منتقل میسازد:
ایجاد استعارۀ مرکزی فیلم(انسان به مثابۀ دام): کارکرد اصلی این برش، خلق یک استعارۀ بصری قدرتمند است. کارگران عصر صنعتی به گلهای تقلیل یافتهاند که مطیعانه و بدون فکر به سمت کشتارگاه خود(یعنی کارخانههای استثمارگر و خطوط مونتاژ بیروح) حرکت میکنند. آنها فردیت، اراده و هویت انسانی خود را از دست دادهاند.
نقد نظام سرمایهداری و صنعتیشدن: این استعاره، نقدی کوبنده بر نظام اقتصادی است که انسانها را به منابع قابل مصرف و جایگزینپذیر تبدیل میکند. همانطور که ارزش گوسفند در پشم و گوشت اوست، ارزش کارگر نیز در توانایی او برای انجام کار تکراری و مکانیکی خلاصه شده است.
تثبیت ایدئولوژی و لحن فیلم: این کاتاِوِی در همان ثانیههای ابتدایی، موضع انتقادی و ایدئولوژیک چاپلین را مشخص میکند. مخاطب پیش از دیدن خود داستان، درمییابد که با فیلمی دربارۀ ازخودبیگانگی و غیرانسانی شدن جامعۀ مدرن روبرو است. این برش، زمینۀ مفهومی لازم برای درک تمام وقایع بعدی فیلم را فراهم میآورد.
پیشآگاهی از سرنوشت شخصیت: حضور یک گوسفند سیاه در میان گله میتواند به صورت نمادین به شخصیت ولگرد چاپلین اشاره داشته باشد. او فردی است که با این سیستم سازگار نیست و از گله جدا میافتد و در نهایت علیه این نظم ماشینی طغیان میکند. او آن عنصر متفاوتی است که نمیتواند مانند دیگران کورکورانه اطاعت کند.
کاتاِوِی تعلیقآمیز(The Suspense-Building Cutaway): کاتاِوِی تعلیقآمیز تکنیکی در تدوین فیلم است که با نمایش نماهایی خارج از خط اصلی کنش، اطلاعاتی را به مخاطب ارائه میدهد که شخصیت یا شخصیتهای اصلی از آن بیخبر هستند. این اطلاعات معمولاً ماهیت تهدیدآمیز دارند و خطری قریبالوقوع را به تصویر میکشند. با ایجاد این شکاف اطلاعاتی میان مخاطب و شخصیت، حس دلهره، اضطراب و تعلیق در تماشاگر شکل میگیرد و تشدید میشود. مخاطب در جایگاه دانای کل قرار میگیرد و به دلیل آگاهی از خطری که شخصیت از آن غافل است، نگران سرنوشت او میشود.
تصور کنید صحنهای از خانوادۀ در حال صرف شام را میبینیم. اعضای خانواده مشغول گفتگو و خنده هستند و فضایی آرام حاکم است. تدوینگر به نمایی از بیرون خانه کات میزند:
نمای اول(کنش اصلی): خانواده دور میز شام، بیخبر از همه جا هستند.
کاتاِوِی: نمایی نزدیک از قفل در ورودی که به آرامی و بیصدا توسط ابزاری در حال باز شدن است.
بازگشت به نمای اول: دوباره خانواده را میبینیم که به گفتگوی خود ادامه میدهند.
کاتاِوِی دوم: نمایی از سایۀ فردی که اکنون وارد راهرو شده و به سمت اتاق غذاخوری حرکت میکند.
در این مثال، خانواده(شخصیتها) در امنیت ظاهری به سر میبرند، اما مخاطب از طریق کاتاِوِیها از حضور یک تهدید مطلع میشود. هر بازگشت به نمای آرام خانواده، در تضاد با خطر فزاینده، اضطراب را افزایش میدهد.
کاربرد این تکنیک فراتر از ایجاد دلهرۀ لحظهای است و اهداف روایی و ساختاری متعددی را دنبال میکند.
ایجاد برتری اطلاعاتی برای مخاطب
اصلیترین کارکرد این تکنیک، قرار دادن مخاطب در موقعیتی برتر از شخصیت است. این آگاهی از خطر، مخاطب را از یک ناظر منفعل به یک شرکتکنندۀ مضطرب در داستان تبدیل میکند. او میداند چه اتفاقی در شرف وقوع است اما قدرتی برای تغییر آن ندارد. این ناتوانی، منبع اصلی تولید تعلیق است.
نمونۀ کاربردی: در فیلمهای ژانر وحشت یا هیجانی، شخصیتی در حال کاوش در خانهای متروکه است. کاتاِوِی نمایی از قاتل را نشان میدهد که از پشت در کمد او را تماشا میکند. مخاطب با دیدن این نما، برای شخصیت فریاد میزند(فرار کن!)، در حالی که شخصیت با آرامش به کار خود ادامه میدهد.
۲. کنترل ضربآهنگ(Pacing) و تشدید تنش
کاتاِوِی تعلیقآمیز ابزاری قدرتمند برای دستکاری ضربآهنگ روایت است. تدوینگر با استفاده از برشهای متناوب میان صحنۀ آرام و صحنۀ تهدید، تنش را به صورت پلهای افزایش میدهد.
کاهش فاصله: در ابتدا، خطر ممکن است دور به نظر برسد(مثلاً قاتل در حال رانندگی به سمت خانۀ قربانی). با هر کاتاِوِی، این فاصله(فیزیکی یا زمانی) کمتر میشود؛ قاتل به خیابان میرسد، از ماشین پیاده میشود، به سمت در میآید. این نزدیک شدن تدریجی، حس گریزناپذیری فاجعه را تقویت میکند.
افزایش فرکانس: با نزدیک شدن به نقطۀ اوج، تعداد کاتاِوِیها افزایش مییابد و مدت زمان نماها کوتاهتر میشود. این ضربآهنگ تند، اضطراب مخاطب را به اوج میرساند و او را برای برخورد نهایی آماده میکند.
شخصیتپردازی و نمایش آسیبپذیری
این تکنیک میتواند آسیبپذیری یا غفلت شخصیت را برجسته کند. نمایش بیخبری شخصیت از خطری که مخاطب آن را میبیند، همدردی تماشاگر را برمیانگیزد. مخاطب به دلیل آگاهی بیشتر، با شخصیت احساس نزدیکی میکند و برای سرنوشت او اهمیت بیشتری قائل میشود.
نمونۀ کاربردی: کودکی در حال بازی در پارک است. کاتاِوِی به غریبهای میرود که با نگاهی مشکوک او را زیر نظر دارد. معصومیت و بیخبری کودک در تضاد با نیت شوم غریبه، آسیبپذیری او را به شکلی قدرتمند به تصویر میکشد و حس محافظت را در مخاطب بیدار میکند.
مثال سینمایی این مورد کات را میتوانیم در فیلم سیکاریو(Sicario -2015) به کارگردانی دنی ویلنوو(Denis Villeneuve) و تدوین جو واکر(Joe Walker) مشاهده کرد.
فیلم سیکاریو یک تریلر جنایی-اکشن به کارگردانی دنی ویلنوو(Denis Villeneuve)، فیلمساز کانادایی، است. فیلمنامه را تیلور شریدان(Taylor Sheridan) به نگارش درآورده است. این فیلم به داستان کیت میسر(امیلی بلانت – Emily Blunt)، یک مأمور ایدهآلگرای FBI، میپردازد که پس از کشف خانهای مملو از اجساد متعلق به یک کارتل مواد مخدر، برای پیوستن به یک گروه ضربت ویژۀ دولتی انتخاب میشود. این گروه توسط مت گرِیور(جاش برولین – Josh Brolin)، مأمور مرموز CIA و مشاور اسرارآمیز او، آلخاندرو گیلیک(بنیسیو دل تورو – Benicio del Toro)، رهبری میشود.
هدف گروه، ایجاد اختلال در فعالیتهای یک کارتل قدرتمند مکزیکی است. با ورود به این دنیای بیرحمانه و خارج از چارچوب قانون، کیت با مرزهای تاریک اخلاقیات و جنگ علیه مواد مخدر روبهرو میشود و درمییابد که روشهای این گروه بسیار خشنتر و پیچیدهتر از چیزی است که تصور میکرد.
سکانس پل مرزی(The Bridge Scene)، یکی از نقاط عطف فیلم است که در آن سطح تنش به اوج خود میرسد. خلاصه این سکانس به شرح زیر است:
کیت میسر(امیلی بلانت – Emily Blunt) به همراه تیم عملیاتی تحت رهبری مت گرِیور(جاش برولین – Josh Brolin) و آلخاندرو(بنیسیو دل تورو – Benicio del Toro)، یک زندانی مهم مرتبط با کارتل را از خاک مکزیک(شهر سیوداد خوارز) به ایالات متحده منتقل میکنند. کاروانی متشکل از چندین خودروی شاسیبلند سیاه رنگ، هنگام بازگشت در ترافیک بسیار سنگین پل مرزی آمریکا-مکزیک گرفتار میشود.
فضای داخل خودروها سنگین و مملو از اضطراب است. اعضای تیم عملیاتی، برخلاف آرامش ظاهری محیط با هوشیاری کامل و اسلحههای آماده، خودروهای اطراف را زیر نظر دارند. کیت که در یکی از خودروها نشسته، متوجه این تنش شدید است اما دلیل آن را به طور کامل درک نمیکند.
کنش اصلی: نماهای پرتنش داخل خودروهای کاروان.
کاتاِوِی ۱(معرفی تهدید اول):
نما: نمایش خودروی شورلت ایمپالای قرمز در لاین کناری. سرنشین دارای خالکوبی، کاروان را زیر نظر دارد.
هدف: ایجاد اولین منبع خطر عینی برای مخاطب.
کاتاِوِی ۲(تأیید محاصره):
نما: نمایش خودروی سدان سفید در لاین دیگر که سرنشینانش نیز کاروان را میپایند.
هدف: القای حس محاصره و نشان دادن هماهنگی حمله.
کاتاِوِی ۳(شخصیسازی تهدید):
نما: نمای نزدیک از چهرۀ مصمم و خطرناک سرنشین ایمپالای قرمز.
هدف: تبدیل خطر کلی به تهدیدی انسانی و ملموس.
کاتاِوِی ۴(نیت اقدام):
نما: مشاهده دست یکی از مهاجمان(در سدان سفید) که اسلحه دارد.
هدف: تأکید بر قریبالوقوع بودن درگیری و افزایش شدید اضطراب.
کاتاِوِی 5(نمای استراتژیک):
نما: نمای کلی از موقعیت خودروهای دشمن نسبت به کاروان در ترافیک.
هدف: ارائه درک تاکتیکی از تله و تقویت حس تنگنا.
کاتاِوِی ۶(نقطۀ اوج تعلیق):
نما: یکی از مهاجمان از خودرو پیاده شده و با اسلحه آمادۀ حرکت میشود.
هدف: پایان دادن به تعلیق و آغاز کردن مستقیم درگیری. این نما ماشۀ انفجار خشونت است.
در این سکانس، صدا نقشی حیاتی در تکمیل کارکرد کاتاِوِیها دارد.
سکوت نسبی: در بخش بزرگی از سکانس، دیالوگ وجود ندارد. تنها صداهای موجود، صدای محیطی ترافیک(بوقهای دور، همهمۀ موتورها و پارس سگ) و موسیقی متن فیلم است. این سکوت، فضا را برای تمرکز بر اطلاعات بصری(که از طریق کاتاِوِیها منتقل میشود) باز میکند.
موسیقی متن یوهان یوهانسان(Jóhann Jóhannsson): موسیقی متن فیلم که با تمپویی سنگین و تکرارشونده همراه است(صدایی شبیه به ضربان قلب )، به صورت یکنواخت زیر تمام نماها جریان دارد. این موسیقی نماهای آرام داخل خودرو و نماهای تهدیدآمیز بیرون را به هم پیوند میزند و اجازه نمیدهد تنش حتی برای یک لحظه فروکش کند. موسیقی به مخاطب یادآوری میکند که این آرامش، آرامش قبل از طوفان است.
شخصیتپردازی از طریق واکنش به اطلاعات نادیده
کاتاِوِیها نه فقط برای ایجاد تعلیق، بلکه برای شخصیتپردازی نیز به کار میروند:
کیت میسر: واکنشهای او(نگاههای گیج، تنفس سریع) در تضاد با اطلاعاتی است که مخاطب دارد. این تضاد، ایدهآلگرایی و ناآشنایی او با این دنیا را برجسته میکند. او در دنیای سیاه و سفید قانون عمل میکند در حالی که در محاصرۀ دنیای خاکستری و بیرحم آلخاندرو و مت قرار گرفته است. همچنین هنگامی که دوربین در pov کیت قرار میگیرد دارای زاویهای wide و بدون اهمیت به جزئیات است که نشاندهندۀ بیتجربه بودن کیت در زمین عمل است بر خلاف کیت، زاویۀ pov آلخاندرو دارای جزئیات و برملا کنندۀ حقیقت پنهان صحنه میباشد.
آلخاندرو و تیم: در مقابل، آرامش سرد و تمرکز مطلق آنها، تجربۀ بالایشان را نشان میدهد. آنها نیازی به دیدن تمام جزئیاتی که مخاطب میبیند، ندارند. آنها الگوها را میشناسند. وقتی آلخاندرو به آرامی میگوید Matchbox و به خودروی دشمن اشاره میکند، تأییدی بر چیزی است که مخاطب از طریق کاتاِوِیها پیش از آن فهمیده بود. این لحظه، شکاف میان تجربۀ کیت و حرفهایگری تیم را به اوج میرساند.
تاریخچه پیدایش و گسترش کاتاوی
ابتدا باید توضیح داد که چرا اصلا این نوع برش به کاتاوی(cut away) معروف شده است: کلمۀ کات به طور مفصل در مقدمه توضیح داده شد.
بخش دوم این عبارت یعنی(Away)، جهت و هدف این نوع خاص از برش را مشخص میکند. این کلمه به معنای دور شدن از، فاصله گرفتن از یا منحرف شدن از است.
فاصله گرفتن از کنش اصلی: در صحنهای، کنش اصلی حول محور شخصیتها یا رویدادی مشخص در جریان است. این کنش در نمای اصلی(Master Shot) یا نماهای پوششی مرتبط با آن نمایش داده میشود.
هدف کاتاوی: تدوینگر با استفاده از نمای کاتاوی به صورت موقت توجه تماشاگر را از آن کنش اصلی دور میکند(Cuts Away) و به سوی چیز دیگری میبرد؛ چیزی که خارج از چارچوب نمای قبلی قرار دارد. این چیز دیگر میتواند واکنش شخصیتی دیگر، جزئیاتی در محیط یا رویدادی موازی باشد.
با کنار هم قرار دادن این دو مفهوم، معنای کامل اصطلاح روشن میشود:
کاتاوی(Cutaway) به معنای برشی است که ما را از کنش اصلی دور میکند.
ریشۀ تاریخی این نامگذاری به اتاق تدوین در اوایل قرن بیستم بازمیگردد. تصور کنید تدوینگری در حال کار روی صحنۀ گفتگوی دو نفر است. او نوار فیلم نمای اصلی را در دست دارد. او برای پوشاندن پرش تصویری یا افزودن تعلیق، تصمیم میگیرد نمای بمب زیر میز را اضافه کند.
او نوار فیلم نمای اصلی را در نقطۀ مورد نظر برش میزند.
سپس قطعۀ کوتاهی از نوار فیلم دیگر را که تصویر بمب روی آن است، برمیدارد.
این قطعۀ جدید را بین دو تکۀ برشخوردۀ نمای اصلی میچسباند.
در این فرآیند، او به صورت فیزیکی و مفهومی از نمای اصلی گفتگوی دو نفر فاصله گرفته(Away) و به نمای دیگری(بمب) رفته است. بنابراین، این نما به کاتاوی مشهور شد چون نتیجۀ یک برش برای دور شدن از موضوع اصلی بود.
تبارشناسی و ریشههای پیشاسینمایی
ایدهآل قطع کردن روایت اصلی برای نمایش جزئیات دیگر، پیش از سینما در هنرهای دیگر وجود داشت و به تکامل زبان سینما کمک کرد.
ادبیات: در رماننویسی، نویسندگان با استفاده از تکنیک تغییر زاویۀ دید یا توصیفات فرعی، روایت را موقتاً متوقف میکردند. برای مثال، در میانۀ توصیف نبردی حماسی نویسنده ممکن بود به توصیف گلی لگدمالشده زیر پای سربازان بپردازد. این کار برای ایجاد تضاد، تعمیق حس تراژدی یا افزودن بعدی نمادین انجام میشد. این انحراف روایی، جوهرۀ مفهومی کاتاوی است.
تئاتر: در صحنۀ تئاتر، تکگویی به کنار(Aside) که در آن بازیگر برای لحظهای از تعامل با دیگر شخصیتها خارج میشود و مستقیماً با تماشاگران سخن میگوید، عملکردی مشابه کاتاوی دارد. این تکنیک، اطلاعات یا افکار درونی شخصیت را بدون اطلاع سایر بازیگران به مخاطب منتقل میکند.
هنرهای تجسمی: در نقاشیهای روایی، بهویژه در آثار دورۀ رنسانس یا باروک، هنرمندان گاهی در پسزمینۀ صحنۀ اصلی، رویداد دیگری را به تصویر میکشیدند که به لحاظ مفهومی با موضوع اصلی مرتبط بود. این کار به بیننده امکان میداد تا با حرکت چشم، از کنش اصلی دور شده و اطلاعات بیشتری از زمینه یا پیام اثر دریافت کند.
سیر تحول کاتاوی را میتوان در دورههای مختلف تاریخی سینما پیگیری کرد.
دوران سینمای اولیه(حدود 1895-1910): تولد ناخودآگاه
فیلمهای اولیه اغلب از تکنمایی ثابت و طولانی تشکیل میشدند. اما فیلمسازان بهسرعت دریافتند که برای روایت داستانی پیچیدهتر، به اتصال نماهای مختلف نیاز دارند.
فرد تأثیرگذار: ادوین اس. پورتر(Edwin S. Porter)
اثر کلیدی: سرقت بزرگ قطار(1903)
نقش و گسترش: پورتر در این فیلم از تکنیکی استفاده کرد که میتوان آن را نیای کاتاوی مدرن دانست. در صحنهای، او از کنش اصلی سارقان که در حال فرار هستند، به نمای اپراتور تلگراف که در اتاقی دیگر بسته شده و تلاش میکند خود را آزاد کند، قطع میکند. این کار به صورت موازی اطلاعاتی حیاتی به تماشاگر میدهد و برای اولین بار نشان داد که قطع کردن خط اصلی داستان برای نمایش رویدادی در مکانی دیگر، میتواند تعلیق و هیجان ایجاد کند.
دوران سینمای صامت پیشرفته(حدود 1910-1927): نظاممندسازی
در این دوره، کاتاوی از ابزاری اتفاقی به عنصری اساسی در دستور زبان سینما تبدیل شد.
فرد تأثیرگذار: دی. دبلیو. گریفیث(D.W. Griffith)
آثار کلیدی: تولد یک ملت(1915)، تعصب(1916)
نقش و گسترش: گریفیث به پدر تدوین مدرن شهرت دارد. او به صورت نظاممند از نمای نزدیک(Close-up) به عنوان کاتاوی استفاده کرد. او دریافت که قطع کردن نمای عمومی از صحنه به نمای نزدیک چهرۀ بازیگر(نمای واکنش) یا شیئی مهم(مانند اسلحهای پنهان)، میتواند تأثیر عاطفی صحنه را به شدت افزایش دهد. او کاتاوی را به ابزاری قدرتمند برای هدایت احساسات تماشاگر و ساخت ریتم دراماتیک تبدیل کرد.
در پایین مثالی سینمایی از فیلم تولد یک ملت(the birth of a nation) آورده شده است:
تولد یک ملت فیلمی صامت و حماسی به کارگردانی دی. دبلیو. گریفیث است که یکی از نقاط عطف تاریخ سینما و همزمان یکی از جنجالیترین آثار سینمایی به شمار میرود. این فیلم از نظر فنی به دلیل استفاده از تکنیکهای روایی پیچیده مانند تدوین موازی، نمای نزدیک و حرکت دوربین اثری پیشگام محسوب میشود و دستور زبان سینمای داستانی را به شکل قابل توجهی گسترش داد.
داستان فیلم، تاریخ آمریکا را در دوران جنگ داخلی و بازسازی پس از آن از طریق سرگذشت دو خانواده دنبال میکند: خانوادۀ شمالی(استونمن) که طرفدار الغای بردهداری هستند و خانوادۀ جنوبی(کمرون) که از ملاکان و بردهداران پیشین هستند. با این حال، فیلم به دلیل تصویرسازی نژادپرستانه از شخصیتهای آفریقایی-آمریکایی و ستایش سازمان کو کلاکس کلن(Ku Klux Klan – KKK) به عنوان نیرویی قهرمان، به شدت مورد انتقاد قرار گرفت و تا به امروز اثری بسیار جدالبرانگیز باقی مانده است.
کو کلاکس کلن: نام مجموعهای از سازمانها و گروههای نفرتپراکن در تاریخ ایالات متحدۀ آمریکا است که ایدئولوژی اصلی آنها بر مفاهیم برتری نژاد سفید، ملیگرایی سفیدپوستان و مخالفت با حقوق مدنی اقلیتها استوار است. این گروه در سه دورۀ تاریخی متمایز ظهور کرده و هر دوره ویژگیهای خاص خود را داشته است.
خلاصۀ سکانس و کاتاویها
مقدمه: سکانس در تئاتر فورد آغاز میشود. آبراهام لینکلن با بازی جوزف هینبری(Joseph Henabery) به همراه همسرش و شخصیتهای اصلی فیلم فیل استونمن با بازی المر کلیفتون(Elmer Clifton) و خواهرش السی استونمن با بازی لیلیان گیش (Lillian Gish)، برای تماشای نمایشی کمدی به نام پسرعموی آمریکایی ما در جایگاه ویژۀ ریاستجمهوری حضور دارند. فضای تئاتر شاد و پر از خنده است.
ایجاد تنش: دوربین از نمای عمومی تئاتر، به نمای جان ویلکس بوث با بازی رائول والش(Raoul Walsh) بازیگر تئاتری که قصد ترور لینکلن را دارد، قطع میکند. او در راهروهای تئاتر در حال حرکت است و حالتی مصمم دارد. گریفیث با قطع کردن تصاویر میان چهرۀ خندان و بیخبر لینکلن و چهرۀ مصمم بوث، تضادی قدرتمند ایجاد میکند. تماشاگر از خطری آگاه است که شخصیتهای داخل فیلم از آن بیخبرند.
اوج: بوث به آرامی وارد جایگاه میشود. گریفیث با استفاده از کاتاویهای سریع، توجه را به جزئیات معطوف میکند: نمای نزدیک تپانچۀ بوث، نمای واکنش السی که متوجه حضور او میشود و سپس نمای شلیک به سر لینکلن.
فرجام: پس از شلیک، بوث با فریاد Sic semper tyrannis(این است سرنوشت ستمگران) از بالکن روی صحنۀ تئاتر میپرد و از آنجا فرار میکند. سکانس با هرجومرج و وحشت جمعیت حاضر در تئاتر به پایان میرسد.
مکتب مونتاژ شوروی(دهۀ 1920): رویکردی تئوریک
فیلمسازان شوروی، تدوین و بهویژه اتصال نماها را مرکز ثقل هنر سینما میدانستند و از آن برای مقاصد ایدئولوژیک و روانشناختی بهره بردند.
افراد تأثیرگذار: لف کولشوف(Lev Kuleshov) و سرگئی آیزنشتاین(Sergei Eisenstein)
نقش و گسترش: کولشوف نشان داد که معنای نما، از خود آن نما نشئت نمیگیرد و از کنار هم قرار گرفتن آن با نمای دیگر ساخته میشود. او با قرار دادن نمای بیحالت چهرۀ بازیگر در کنار نماهایی از غذا، تابوت و کودک ثابت کرد تماشاگر احساسات متفاوتی مانند گرسنگی، غم و شادی را به بازیگر نسبت میدهد. این آزمایش، قدرت روانشناختی کاتاوی را به صورت علمی اثبات کرد.
آیزنشتاین در فیلم رزمناو پوتمکین(1925)، از مونتاژ عقلانی استفاده کرد. در صحنۀ معروف پلکان اودسا، او نماهای کشتار مردم را با نماهای کاتاوی از کالسکه بچه، عینک شکسته و چکمههای سربازان قطع میکند. این کاتاویها برای ایجاد شوک، برانگیختن خشم و انتقال پیام سیاسی به کار میروند.
مونتاژ عقلانی(Intellectual Montage) نظریۀ تدوین سینمایی توسعهیافته توسط سرگئی آیزنشتاین است. این رویکرد بر پایۀ کنار هم قرار دادن نماهای مستقل برای تولید معنایی کاملاً جدید و انتزاعی در ذهن مخاطب استوار است؛ معنایی که در هیچ کدام از نماها به تنهایی وجود ندارد.
عصر طلایی هالیوود(دهۀ 1930 تا 1950): ابزاری برای پیوستگی
در نظام استودیویی هالیوود، هدف اصلی تدوین، ایجاد روایتی روان و نامرئی بود. کاتاوی به ابزاری حیاتی برای دستیابی به این هدف تبدیل شد.
فرد تأثیرگذار: آلفرد هیچکاک(Alfred Hitchcock)
نقش و گسترش: هیچکاک استاد استفاده از کاتاوی برای خلق تعلیق بود. او با فرمول مشهور بمب زیر میز نشان داد چگونه کاتاوی میتواند بیننده را در موقعیتی برتر از شخصیتهای فیلم قرار دهد. نمایش دو شخصیت در حال گفتگوی عادی و سپس قطع کردن به نمای کاتاوی از بمبی که زیر میز آنهاست، اضطرابی شدید در تماشاگر ایجاد میکند. در دستان هیچکاک، کاتاوی ابزار اصلی کنترل اطلاعات و مدیریت تنش در داستان بود. تدوینگران این دوره همچنین از کاتاوی به صورت گسترده برای پوشاندن پرشهای تصویری در دیالوگها استفاده میکردند.
باید توجه شود که مثال بمب زیر میز که به آن اشاره شد به سکانسی از فیلمی مشخص تعلق ندارد؛ بلکه مثالی نظری و مشهور است که خود هیچکاک برای توضیح تفاوت میان غافلگیری(Surprise) و تعلیق(Suspense) به کار میبرد.
این توضیح عمدتاً در مصاحبۀ طولانی او با فرانسوا تروفو، کارگردان موج نوی فرانسه مطرح شد که بعدها در کتاب سینما به روایت هیچکاک منتشر گردید.
مثال سینمایی این نوع کات در آثار هیچکاک خودنمایی میکند مانند فیلم پرندهها(the birds) محصول سال 1963:
شخصیت اصلی فیلم، ملانی دنیلز با بازی تیپی هدرن(Tippi Hedren)، به شهر ساحلی بودگا بِی آمده است. پس از وقوع چند حملۀ پراکندۀ پرندگان، او برای بردن خواهر کوچک معشوقش به نام کتی، به مدرسۀ ابتدایی شهر میرود و بیرون از ساختمان روی نیمکتی منتظر تمام شدن کلاس مینشیند.
اجرای سکانس و کارکرد کاتاوی
نمای معرف: ملانی روی نیمکت مینشیند تا سیگاری بکشد. پشت سر او، محوطۀ بازی کودکان(jungle gym) قرار دارد که کاملاً خالی است. در همین حین، صدای آواز خواندن کودکان از داخل مدرسه به گوش میرسد.
ایجاد نقطۀ شروع تهدید: ملانی در حال روشن کردن سیگار است. دوربین او را در نمای متوسط نشان میدهد. در پسزمینه، کلاغی روی سازۀ فلزی محوطۀ بازی مینشیند. این اتفاق از دید ملانی پنهان میماند.
استفاده از کاتاوی: کنش اصلی، نشستن و سیگار کشیدن ملانی است. او به روبرو نگاه میکند و در افکار خود غرق است. در این لحظه، هیچکاک از نمای او قطع میکند(کاتاوی) و به نمایی از محوطۀ بازی در پشت سرش میرود. اکنون تماشاگر میبیند که تعداد بیشتری کلاغ به آرامی و بیصدا روی سازه نشستهاند.
بازگشت به کنش اصلی و افزایش تعلیق: دوربین به نمای ملانی بازمیگردد. او همچنان بیخبر است. تماشاگر حالا اطلاعاتی دارد که شخصیت اصلی از آن بیاطلاع است: تهدیدی بزرگ در حال شکلگیری است. این آگاهی برتر تماشاگر، هستۀ اصلی تعلیق را میسازد.
نقطۀ اوج و کشف: ملانی متوجه پرواز کلاغی در آسمان میشود. مسیر پرواز آن را با نگاه دنبال میکند. نگاهش به سمت محوطۀ بازی پشت سرش کشیده میشود. دوربین همراه با نگاه او میچرخد و نمای تکاندهندهای را آشکار میسازد: تمام سازۀ فلزی حالا پوشیده از صدها کلاغ است که در سکوتی وهمآور نشستهاند و او را تماشا میکنند.
موج نوی فرانسه و سینمای مدرن(دهۀ 1960 به بعد): برهم زدن قواعد
فیلمسازان موج نوی فرانسه، قوانین تدوین کلاسیک هالیوود را به چالش کشیدند.
فرد تأثیرگذار: ژان-لوک گدار(Jean-Luc Godard)
اثر کلیدی: از نفس افتاده(1960)
نقش و گسترش: گدار به جای استفاده از کاتاوی برای پنهان کردن روند تدوین از پرشهای تصویری(Jump Cuts) استفاده کرد تا تدوین را آشکار کند. او با این کار، به تماشاگر یادآوری میکرد که در حال تماشای فیلمی ساختگی است. در این رویکرد، عدم استفاده از کاتاویهای نرمکننده، خود به ابزاری سبکی و فلسفی تبدیل شد. این جریان نشان داد که قواعد تدوین، از جمله کاربرد کاتاوی، میتوانند برای اهداف هنری شکسته شوند.
دوران معاصر و دیجیتال(دهۀ 1980 تا امروز): تنوع و تسلط
در دوران دیجیتال، با پیدایش تدوین غیرخطی و تأثیر فرهنگ بصری پرشتاب رسانههایی مانند (MTV)، کارکرد تکنیک کاتاوی تحولی بنیادین یافت و از ابزاری روایی به عنصری سبکی و ساختاری تبدیل شد. این تحول در دو حوزه شاخص است: سینمای داستانی معاصر و مستندسازی مدرن.
کاربردهای سبکی در سینما:
فیلمسازان معاصر از کاتاوی برای ایجاد هویت بصری منحصربهفرد و غنیسازی روایت استفاده کردند.
ادگار رایت(Edgar Wright): او کاتاوی را به ابزاری برای خلق طنز و ریتم تبدیل کرد. مشخصۀ سبک او، استفاده از کاتاویهای بسیار سریع به نماهای نزدیک از کنشهای روزمره است که با افکتهای صوتی اغراقشده همراه میشوند. این تکنیک، ضمن فشردهسازی زمان، نوعی موسیقی بصری-شنیداری خلق میکند و به انرژی کمدی فیلم میافزاید.
کوئنتین تارانتینو(Quentin Tarantino): در آثار او، کاتاوی برای تعمیق جهان داستانی و بازی با ساختار روایت به کار میرود. کارکردهای اصلی آن شامل ارائۀ فلشبکهای کوتاه برای نمایش پیشینۀ شخصیتها یا اشیا، ایجاد ارجاعات بینامتنی به دیگر آثار فرهنگی، و تأکید بر جزئیات نمادین برای افزایش وزن دراماتیک صحنه است.
نقش ساختاری در مستندسازی:
در مستندسازی مدرن، کاتاوی که اغلب از طریق نماهای مکمل(B-roll) تأمین میشود، به ستون فقرات روایت بصری تبدیل شده است. در فیلمسازی مستند، کاتاوی(که اغلب از طریق فوتیجهای B-roll تأمین میشود) نقشی حیاتی و ساختاری دارد. A-roll به نمای اصلی مصاحبه با شخص(سر سخنگو یا Talking Head) اطلاق میشود و B-roll شامل تمام نماهای مکمل است. کارکردهای اصلی آن عبارتاند از:
مصورسازی مفاهیم: نمایش تصویری موضوعاتی که مصاحبهشونده دربارۀ آنها صحبت میکند.
پوشش فنی: پنهان کردن پرشهای تصویری(Jump Cuts) که حاصل حذف بخشهایی از مصاحبه است و ایجاد تدوین روان.
ایجاد اتمسفر: انتقال حس فضا و زمینۀ داستانی از طریق نمایش محیط.
حفظ پویایی: جلوگیری از یکنواختی بصری ناشی از نمایش طولانیمدت چهرۀ مصاحبهشونده و حفظ توجه مخاطب.
ورود کاتاوی به رسانههای اجتماعی(تیکتاک، اینستاگرام)
تکنیک کاتاوی به طور گسترده وارد زبان بصری پلتفرمهای ویدیومحور مانند تیکتاک و اینستاگرام ریلز شده و حتی به عنصری بنیادین در ساختار محتوای کوتاه تبدیل گشته است.
دلایل و شیوۀ استفاده:
اقتصاد توجه(Attention Economy): در این پلتفرمها، ثانیههای اولیه برای جلب نظر مخاطب حیاتی است. کاتاویهای سریع و مداوم، با ایجاد تغییر بصری، از خستگی چشم جلوگیری کرده و مخاطب را درگیر نگه میدارند.
الگوی هوک و محتوا: بسیاری از ویدیوها با الگوی مشخصی ساخته میشوند: تولیدکنندۀ محتوا برای چند ثانیه رو به دوربین صحبت میکند(A-roll) تا موضوع را معرفی کند(قلاب یا Hook). سپس تصویر به نماهای دیگری(B-roll) قطع میشود که گفتۀ او را نمایش میدهند(مثلاً مراحل پخت غذا، مناظر سفر، استفاده از محصول) در حالی که صدای او به صورت پسزمینۀ روایت ادامه دارد.
تراکم اطلاعات: کاتاوی اجازه میدهد حجم بالایی از اطلاعات بصری در مدت زمان کوتاه(مثلاً 30 ثانیه) گنجانده شود. ویدیوهای آموزشی یا چگونه…(How-to) به شدت به این تکنیک وابستهاند.
تطبیق با زبان نسل جوان: نسلی که با بازیهای ویدیویی و اینترنت بزرگ شده، به پردازش سریع اطلاعات بصری عادت دارد. کاتاوی با این زبان بصری پرشتاب کاملاً هماهنگ است.
کاتاوی از منظر عصبشناختی و بیولوژیک
از منظر بیولوژیکی، مغز انسان محصول میلیونها سال تکامل برای بقا است. سیستمهای ادراکی و شناختی ما برای پایش محیط، تشخیص تغییرات، ارزیابی تهدیدها و فرصتها و ایجاد پیوندهای علی و معلولی بهینهسازی شدهاند. کاتاوی با مداخله در این فرایندهای ریشهدار، تأثیرات قدرتمندی بر مخاطب میگذارد.
ربودن سیستم توجه: بازتاب جهتیابی(Orienting Reflex)
سازوکار بیولوژیکی: مغز دارای سیستم توجه خودکار و غیرارادی به نام بازتاب جهتیابی است. هر تغییر ناگهانی در محیط حسی مانند صدای بلند، حرکت سریع یا تغییر ناگهانی در میدان دید، این بازتاب را فعال میکند. این سازوکار تکاملی، توجه را به سرعت به سمت محرک جدید جلب میکند تا مغز آن را ارزیابی کند: آیا این یک تهدید است؟ آیا فرصت است؟.
تأثیر کاتاوی: هر کاتاوی، یک تغییر ناگهانی و کامل در میدان دید مخاطب است. این برش، بازتاب جهتیابی را به صورت مصنوعی فعال میکند و توجه مخاطب را به شکلی غیرارادی از کنش اصلی میرباید و به نمای جدید معطوف میسازد. کارگردان با این کار، توجه مخاطب را به نقطهای که دقیقاً مدنظر دارد، هدایت میکند. این فرایند، کنشی قدرتمندتر از حرکت آرام دوربین(پن یا تیلت) است؛ چون مقاومت در برابر آن تقریباً ناممکن است.
پن و تیلت: این دو، حرکاتی هستند که دوربین روی پایهای ثابت(مانند سهپایه) انجام میدهد و موقعیت مکانی آن تغییر نمیکند.
حرکت پن(Pan): به چرخش افقی دوربین حول محور عمودی و ثابت آن اطلاق میشود. در این تکنیک، بدنۀ دوربین از چپ به راست یا برعکس حرکت میکند تا محیطی وسیع را به صورت افقی به تصویر بکشد یا سوژهای متحرک را دنبال کند. این حرکت مشابه چرخاندن سر به طرفین است.
حرکت تیلت(Tilt): به چرخش عمودی دوربین حول محور افقی و ثابت آن گفته میشود. در این حالت، زاویۀ دید دوربین به سمت بالا(Tilt-up) یا پایین(Tilt-down) تغییر میکند. این حرکت برای نمایش ارتفاع یا بررسی سوژه از سر تا پا کاربرد دارد و مشابه حرکت دادن سر به بالا و پایین است.
پردازش شناختی و خلق معنا: اثر کولشوف و بستن گشتالت
سازوکار عصبشناختی: مغز انسان یک ماشین معناساز است. این عضو تمایل ذاتی به یافتن الگو و ایجاد روابط علی و معلولی بین پدیدهها دارد حتی اگر چنین رابطهای در واقعیت وجود نداشته باشد. این پدیده در روانشناسی گشتالت با اصل بستن(Closure) و در سینما با اثر کولشوف(Kuleshov Effect) توصیف میشود. مغز هنگام مواجهه با دو نمای متوالی A و B، به طور خودکار سعی میکند بین آنها رابطهای روایی، عاطفی یا منطقی برقرار کند.
اصل بستن(Closure): اصلی بنیادین در روانشناسیِ گشتالت است که تمایل ذاتی مغز به تکمیل اشکال و الگوهای ناتمام را توصیف میکند. روانشناسیِ گشتالت بر این ایده استوار است که ذهن انسان، به جای درک محرکهای بصری به صورت اجزای پراکنده، آنها را به شکل الگوها و ساختارهای معنادار و کامل سازماندهی میکند. بر اساس اصل بستن، مغز ما هنگام مواجهه با اطلاعات بصری ناقص، فضاهای خالی را به طور خودکار پر میکند تا شیئی کامل و آشنا را تشخیص دهد. برای مثال،هنگام مشاهدۀ تصویری متشکل از چندین خط تیره که به شکل دایره چیده شدهاند، مغز این فواصل را نادیده گرفته و شکل کامل دایره را ادراک میکند، حتی اگر خط پیوستهای وجود نداشته باشد.
کاتاوی از این تمایل شناختی بهرهبرداری میکند.
ایجاد معنای جدید: قرار دادن نمای کاتاوی از یک شیء(مثلاً چاقو) پس از نمای چهرۀ فردی، مغز را وادار میکند تا نیتی(مثلاً تهدید یا خشونت) را به آن فرد نسبت دهد. این معنا در هیچکدام از نماها به تنهایی وجود ندارد؛ بلکه در فضای خالی شناختی بین دو برش توسط مغز مخاطب ساخته میشود.
مدیریت بار شناختی: کاتاوی به مخاطب اطلاعاتی میدهد که باید در حافظۀ فعال(Working Memory) خود نگه دارد و آن را به کنش اصلی مرتبط سازد. بمب زیر میز نمونۀ عالی این فرایند است. مغز اطلاعات وجود بمب را دریافت میکند و سپس هر نمای عادی از مکالمۀ شخصیتها را از طریق فیلتر این اطلاعات پردازش میکند که نتیجۀ آن تولید تعلیق است.
واکنش عاطفی و همدلی: نورونهای آینهای و آمیگدال
سازوکار عصبشناختی:
نورونهای آینهای(Mirror Neurons): این سلولهای عصبی، هم هنگام انجام کنش و هم هنگام مشاهدۀ انجام همان کنش توسط دیگری، فعال میشوند. این سیستم به درک اعمال و نیات دیگران و همچنین به احساس همدلی کمک میکند.
آمیگدال(Amygdala): این بخش بادامیشکل در مغز، مرکز پردازش هیجانات بهویژه ترس و اضطراب است. آمیگدال به سرعت تهدیدهای بالقوه را شناسایی و واکنشهای فیزیولوژیک مانند جنگ یا گریز را فعال میکند.
تأثیر کاتاوی:
انتقال همدلی: نمای واکنش(Reaction Shot) که نوعی کاتاوی است، مستقیماً با سیستم نورونهای آینهای ارتباط برقرار میکند. با مشاهدۀ نمای نزدیک از چهرۀ وحشتزدۀ شخصیتی نورونهای آینهای مخاطب آن حالت را در مغز خودش شبیهسازی میکنند و باعث میشوند مخاطب نیز آن هیجان را حس کند. کارگردان با این کار، واکنش عاطفی مخاطب را مهندسی میکند.
ایجاد تعلیق و شوک: کاتاوی به تصویری تهدیدآمیز(مثلاً قاتلی که نزدیک میشود)، آمیگدال را فعال کرده و حالت اضطراب خفیفی در مخاطب ایجاد میکند. بازگشت به نمای شخصیت بیخبر، این اضطراب را به تعلیق تبدیل میکند. کاتاویهای ناگهانی و پرصدا در فیلمهای ترسناک(Jump Scares) نیز با فعالسازی شدید و آنی آمیگدال، واکنش شوک را در بیننده برمیانگیزند.
ریتم و حافظه: همگامسازی عصبی و رمزگذاری هیجانی
سازوکار عصبشناختی:
همگامسازی عصبی(Neural Entrainment): مغز قادر است نوسانات الکتریکی خود(امواج مغزی) را با ریتمهای خارجی مانند موسیقی یا برشهای منظم تصویری همگام کند. این فرایند لذتبخش است و حس غرقشدگی ایجاد میکند.
رمزگذاری حافظه: مغز رویدادهای دارای بار هیجانی شدید را بهتر و واضحتر از رویدادهای خنثی به خاطر میسپارد. هیجان مانند نشانگری عمل میکند که اهمیت آن خاطره را برای مغز مشخص میسازد.
تأثیر کاتاوی:
خلق ریتم بصری: استفاده از کاتاویهای سریع و منظم مانند سبک ادگار رایت، باعث همگامسازی عصبی در مغز مخاطب میشود و حسی از انرژی، سرعت و لذت ریتمیک ایجاد میکند. این تجربهای حسی و فیزیکی است و نه شناختی.
تقویت حافظه: کاتاوی که منجر به شوک، غافلگیری یا اوج عاطفی شود، آن لحظه را در حافظۀ مخاطب حک میکند. صحنۀ کالسکۀ بچه در پلکان اودسا به دلیل استفادۀ استادانه از کاتاوی برای ایجاد شوک عاطفی به یکی از بهیادماندنیترین سکانسهای تاریخ سینما تبدیل شده است.
ایدئولوژی در سینما با محوریت کات
تبارشناسی ایدئولوژی در سینما نشان میدهد که فیلمها همواره در بستری از روابط قدرت و نظامهای ارزشی تولید و تفسیر میشوند. این فرایند از انتخابهای صریح در سینمای تبلیغاتی تا سازوکارهای نامرئی در سینمای تجاری هالیوود تکامل یافته است. درک این سازوکارها به مخاطب امکان میدهد تا از مصرفکنندهای منفعل به تحلیلگری فعال تبدیل شود و پیامهای ایدئولوژیک پنهان در پس تصاویر متحرک را شناسایی کند.
نفوذ ایدئولوژی در سینما با خود رسانه آغاز شد. از همان نخستین تصاویر متحرک، انتخاب سوژه برای فیلمبرداری (و مهمتر از آن، انتخاب سوژههایی که فیلمبرداری نمیشوند) کنشی ایدئولوژیک بود. این فرایند در طول تاریخ سینما اشکال پیچیدهتری به خود گرفته است.
دورۀ سینمای اولیه و شکلگیری روایت
در ابتدا، فیلمهای خبری و مستندهای کوتاه با گزینش رویدادها و نحوۀ نمایش آنها، به تقویت روایتهای ملی و ارزشهای فرهنگی خاص کمک میکردند. با ظهور سینمای روایی، این فرایند وارد مرحلۀ جدیدی شد. اثرگذارترین نمونۀ این دوره، فیلم تولد یک ملت ساختۀ دی. دبلیو. گریفیث در سال ۱۹۱۵ است. در ادامه به توضیح دوتا از فیلمهای این کارگردان میپردازیم و نحوه استفاده از کات را در آن بررسی میکنیم.
تولد یک ملت(the birth of a nation-1915):
ایدئولوژی بنیادین فیلم، برتری نژاد سفید و روایت تاریخی تحریفشدهای موسوم به آرمان شکستخوردۀ مؤتلفه(Lost Cause of the Confederacy) است. این ایدئولوژی چند مؤلفۀ اصلی دارد:
رمانتیزه کردن جنوب پیش از جنگ: فیلم، ایالات جنوبی پیش از جنگ داخلی آمریکا را جامعهای اشرافی، باوقار و هماهنگ به تصویر میکشد. در این روایت، بردهداری نه نظامی ظالمانه، که رابطهای پدرانه و خوشایند میان اربابان سفیدپوست و بردگان وفادار نمایش داده میشود.
شیطانسازی دورۀ بازسازی(Reconstruction Era): دورۀ پس از جنگ داخلی که در آن حقوق شهروندی و حق رأی به آفریقایی-آمریکاییها اعطا شد به عنوان دورهای فاجعهبار از حکومت سیاهان به تصویر کشیده میشود. فیلم، سیاستمداران سیاهپوست را افرادی فاسد، بیکفایت و وحشی نشان میدهد که تهدیدی برای نظم اجتماعی و بهویژه برای زنان سفیدپوست هستند.
قهرمانسازی از کوکلاکس کلان(Ku Klux Klan): این فیلم، سازمان تروریستی کوکلاکس کلان را نه گروهی خشونتورز، که نیرویی قهرمان و ناجی معرفی میکند. اعضای کلان، شوالیههایی هستند که برای بازگرداندن نظم، حفاظت از شرافت زنان سفیدپوست و احیای برتری نژاد آریایی قیام میکنند.
هدف از ساخت فیلم:
هدف اصلی گریفیث، بازنویسی تاریخ آمریکا از منظر یک جنوبی سفیدپوست و مشروعیتبخشی به سیاستهای سرکوبگرانۀ پس از دورۀ بازسازی بود. فیلم به دنبال آن بود که:
مخاطبان سراسر آمریکا را با روایت تاریخی ایالات جنوبی همدل کند.
اقدامات خشونتآمیز علیه آفریقایی-آمریکاییها را توجیه نماید.
از طریق برانگیختن احساسات و هیجانات، ایدئولوژی برتری نژاد سفید را در ناخودآگاه تماشاگر تثبیت کند.
این فیلم در زمان اکران خود به تجدید حیات و گسترش سازمان کوکلاکس کلان در سراسر ایالات متحده کمک شایانی کرد.
نقش تدوین در انتقال ایدئولوژی
دی. دبلیو. گریفیث استاد استفاده از تدوین برای دستکاری عواطف و هدایت افکار تماشاگر بود. ابزار اصلی او کات موازی(Parallel Editing) یا برش متقاطع(Cross-Cutting) بود. این تکنیک شامل برش سریع میان دو یا چند خط داستانی است که به صورت همزمان اتفاق میافتند. گریفیث با استفاده از این تکنیک، روابط علی و معلولی دروغین میساخت، تضادهای ایدئولوژیک را برجسته میکرد و هیجان را به اوج میرساند تا قضاوت انتقادی تماشاگر را مختل کند. در ادامه چند سکانس بررسی میشود:
سکانس مجلس قانونگذاری کارولینای جنوبی(The South Carolina Legislature Scene): این سکانس به صورت فشرده و نمادین، کل تز ایدئولوژیک فیلم دربارۀ دورۀ بازسازی(Reconstruction) را به تصویر میکشد. فیلم این دوره را با میاننویسهایی مانند حکومت سیاهان و کارپتبگرها(The rule of the blacks and carpetbaggers) و یا اقلیت سفیدپوست مجلس معرفی میکند و این سکانس، قرار است اثبات بصری این ادعا باشد. دورۀ بازسازی: به مقطع تاریخی پس از پایان جنگ داخلی آمریکا(۱۸۶۱-۱۸۶۵) اطلاق میشود که تقریباً از سال ۱۸۶۵ تا ۱۸۷۷ به طول انجامید. هدف اصلی این دوره، رسیدگی به چالشهای ناشی از شکست کنفدراسیون(ایالتهای جنوبی و بردهدار) بود.
شرح سکانس: این سکانس، جلسۀ مجلس قانونگذاری ایالت را در دورۀ بازسازی نشان میدهد که اکثریت اعضای آن سیاهپوست هستند(اغلب توسط بازیگران سفیدپوست با صورت سیاه شده بازی میشوند). آنها در حال خوردن، نوشیدن الکل، گذاشتن پاهای برهنه روی میز و تصویب قانونی برای مجاز کردن ازدواج بین نژادی نمایش داده میشوند.
در این سکانس، تدوین ریتم آرامتری دارد. گریفیث با نماهای طولانیتر به تماشاگر اجازه میدهد تا این صحنۀ کاریکاتوری و تحقیرآمیز را مشاهده کند. میاننویسها به صراحت این صحنه را نشانۀ بیکفایتی و حکومت اوباش معرفی میکنند. هدف، ارائۀ تصویری حیوانی و غیرمتمدن از قدرت سیاسی سیاهان است. نمایش تصویب قانون ازدواج بیننژادی بلافاصله پس از این رفتارها، این ایده را تقویت میکند که قدرتگیری سیاهان تهدیدی مستقیم برای پاکی نژاد سفید و بنیان خانواده است.
نحوۀ انتقال ایدئولوژی توسط کات:
ساختن اتهام از طریق کات به نمای جزئیات
گریفیث برای القای حس هرج و مرج و حیوانیسازی نمایندگان سیاهپوست، از تکنیک کات از نمای معرف به نمای جزئیات(Cut from Establishing Shot to Insert Shot) استفاده میکند.
سکانس با نمایی عمومی از تالار بینظم مجلس آغاز میشود. سپس فیلم با برشهای متعدد به نماهای نزدیک، توجه تماشاگر را به صورت دستوری به سمت جزئیاتی خاص هدایت میکند: نمایی از خوردن مرغ با ولع، نمایی از نوشیدن الکل مستقیم از بطری و نمایی از پاهای برهنۀ قرارگرفته روی میز.
این کاتها با جدا کردن این اعمال از بستر کلی و برجستهسازی آنها، کلیشههای نژادپرستانه را تقویت میکنند. هر برش، مانند ارائۀ مدرکی جدید در دادگاه، به پروندۀ بیکفایتی و عدم تمدن این حاکمان جدید میافزاید و شخصیتهای سیاهپوست را از جایگاه انسانی و عقلانی خارج کرده، به سطح غرایز تقلیل میدهد.
از نظر فنی، برشی که در این حالت استفاده میشود، یک کات استاندارد یا کات مستقیم است. کات استاندارد، ابتداییترین و رایجترین نوع انتقال در سینماست. در این نوع کات، آخرین فریم از شات اول به صورت آنی و بدون هیچ افکت انتقالی(مانند دیزالو یا وایپ) به اولین فریم از شات دوم متصل میشود. این انتقال، فوری و مستقیم است.کات از نمای معرف به نمای جزئیات در توصیف یک الگو یا تکنیک تدوین است و نه در توصیف خودِ برش. این الگو، سنگ بنای اصلی تدوین تحلیلی و بخش مهمی از زبان کلاسیک سینماست.
تدوین تحلیلی چیست؟ فرایندی است که در آن، یک فضا یا یک کنش ابتدا در یک نمای کلی (نمای معرف یا نمای مادر) به تماشاگر معرفی میشود و سپس با کاتهای متعدد، صحنه به اجزای کوچکتر و نماهای بستهتر(مانند نمای متوسط، نمای نزدیک یا نمای جزئیات) شکسته(تحلیل) میشود.کارگردان با این کار، چشم تماشاگر را دقیقاً به سمتی هدایت میکند که میخواهد.
دیکته کردن تفسیر از طریق کات میان تصویر و میاننویس
گریفیث برای بستن راه بر هرگونه تفسیر بدیل، از کات میان تصویر و میاننویس(Cut between Image and Intertitle) بهره میبرد. پس از انباشت تصاویر تحقیرآمیز، فیلم به صفحهای متنی کات میزند که صحنه را با عباراتی مانند نمایش تاریخی از بیکفایتی یا نتیجۀ حکومت اوباش تفسیر میکند.
این برشها رابطهای جعلی میان تصویر(به عنوان مدرک عینی) و متن(به عنوان ادعای تاریخی) ایجاد میکنند. تصویر، ادعای متن را اثبات میکند و متن معنای ایدئولوژیک تصویر را به تماشاگر دیکته میکند. به این ترتیب، روایت کاملاً مغرضانۀ فیلم در لباس حقیقتی مستند و تاریخی به مخاطب عرضه میشود.
این استراتژی تدوین به اوج ایدئولوژیک خود در لحظۀ تصویب لایحۀ ازدواج بیننژادی میرسد. تمام کاتهای پیشین که زمینۀ انزجار را فراهم کرده بودند، این لحظه را به عنوان خطرناکترین پیامد قدرتگیری سیاسی سیاهان معرفی میکنند: تهدید پاکی نژاد سفید. در نهایت، تدوین در این سکانس کارکرد روایی ندارد؛ وظیفۀ آن ساختن و تثبیت یک استدلال نژادپرستانه از طریق کنار هم چیدن حسابشدۀ تصاویر است.
سکانس دیگر مورد بحث ما از این فیلم سکانس تاخت و تاز کلان(The Ride of the Klan) است:
این سکانس به صورت همزمان سه خط داستانی مجزا را دنبال میکند که در انتها به هم میرسند:
خط داستانی اول: خانوادۀ کامرون، نماد ایالات جنوبی سفیدپوست و سنتی، در کلبهای کوچک توسط شبهنظامیان سیاهپوست که به صورت موجوداتی وحشی و خارج از کنترل تصویر شدهاند، محاصره شدهاند.
خط داستانی دوم: السی استونمن، قهرمان زن فیلم و مظهر پاکی نژاد سفید، توسط سایلاس لینچ، سیاستمدار دورگۀ جاهطلب در اتاقی حبس شده و با تهدید ازدواج اجباری و تعرض مواجه است.
خط داستانی سوم: اعضای کوکلاکس کلان(KKK) از نقاط مختلف گرد هم آمده، لباسهای سفید خود را بر تن کرده و برای نجات قربانیان سفیدپوست سوار بر اسب میتازند.
تفسیر کاتها: ساختار تدوین موازی یا کاتهای موازی
تدوین در این سکانس کارکردی فراتر از روایت صرف دارد؛ وظیفۀ آن مهندسی هیجان و جهتدهی به عواطف تماشاگر است. گریفیث از تدوین موازی(Parallel Editing / Cross-Cutting) برای ایجاد سه رابطۀ کلیدی استفاده میکند:
ایجاد رابطۀ علت و معلولی: کاتهای مداوم میان خطر قریبالوقوع برای سفیدپوستان(علت) و تاخت و تاز کلان(معلول)، کنش کلان را به عنوان واکنشی ضروری و مشروع به تصویر میکشد. تهدید علیه خانوادۀ کامرون و السی، تاخت و تاز کلان را توجیه میکند.
خلق همزمانی و تعلیق: برشهای سریع به تماشاگر القا میکند که تمام این رویدادها در یک لحظه در حال وقوع هستند و یک مسابقه با زمان در جریان است. هر کات از قربانیان به ناجیان این پرسش را در ذهن تماشاگر تشدید میکند: آیا کلانها به موقع خواهند رسید؟. این ساختار، تعلیقی نفسگیر تولید میکند.
تشدید ریتم و تنش: با نزدیک شدن به نقطۀ اوج، طول نماها کوتاهتر و ریتم برشها سریعتر میشود. این شتاب در تدوین، ضربان قلب تماشاگر را با ریتم تاخت و تاز اسبها و موسیقی حماسی فیلم هماهنگ میکند و او را به صورت فیزیکی و عاطفی درگیر ماجرا میسازد.
تدوین موازی در این سکانس به ابزاری قدرتمند برای انتقال پیامهای ایدئولوژیک و نژادپرستانۀ فیلم تبدیل میشود:
قهرمانسازی از گروه تروریستی: ساختار تدوین، تماشاگر را در موقعیتی قرار میدهد که برای موفقیت کلانها به عنوان نیروی نجاتبخش، لحظهشماری کند. با قرار دادن شخصیتهای سفیدپوست معصوم در معرض خطر شدید و معرفی کلان به عنوان تنها امید برای نجات، فیلم به صورت مؤثری یک گروه تروریستی را به اسطورهای قهرمان و حافظ نظم و تمدن تبدیل میکند.
شیطانسازی از سیاهپوستان: در مقابل قهرمانسازی از کلان، شخصیتهای سیاهپوست به دو شکل شیطانسازی میشوند: شبهنظامیان به صورت تودهای بیچهره، وحشی و بیمنطق به تصویر کشیده میشوند و سایلاس لینچ به عنوان تهدیدی مستقیم برای پاکی نژادی و جنسی زنان سفیدپوست معرفی میگردد. این دوگانهسازی مطلق(خیر سفیدپوست در برابر شر سیاهپوست) راه را برای هرگونه همدردی با شخصیتهای سیاهپوست میبندد.
تثبیت ایدۀ(بازگشت نظم طبیعی): لحظۀ رسیدن کلانها و نجات موفقیتآمیز قربانیان به عنوان یک پیروزی ایدئولوژیک عرضه میشود. این لحظه، نماد غلبۀ نظم بر آشوب، تمدن بر توحش و در نهایت، بازگشت قدرت به سفیدپوستان است که فیلم آن را به عنوان نظم طبیعی جهان معرفی میکند. کات نهایی از نجات موفقیتآمیز، این پیام را تثبیت میکند که خشونت کلان برای حفظ ساختار اجتماعی مطلوب(که همان برتری نژاد سفید است) ضروری بوده است.
فیلم تولد یک ملت فراتر از یک اثر سینمایی، یک رویداد فرهنگی و سیاسی با تأثیرات عمیق و ویرانگر بر جامعۀ آمریکا بود. این فیلم نژادپرستی موجود در جامعه را ابداع نکرد(نژادپرستی تاریخ ریشهایتر در فرهنگ آمریکا دارد که در این نوشته نمیگنجد)، اما آن را در مقیاسی بیسابقه سازماندهی، مشروعیتبخشی و دراماتیزه کرد. پیامدهای آن را میتوان در دو حوزۀ اصلی بررسی کرد.
پیامدهای اجتماعی
تأثیرات فیلم بر بافت اجتماعی آمریکا مستقیم و فوری بود.
احیای کوکلاکس کلان(KKK): این مهمترین و مستقیمترین نتیجۀ فیلم بود. کلان اول که پس از دورۀ بازسازی از میان رفته بود به صورت رسمی در سال ۱۹۱۵ توسط ویلیام جی. سیمونز بر فراز کوه سنگی(Stone Mountain) در جورجیا احیا شد. سیمونز به صورت مستقیم از فیلم الهام گرفته بود. تولد یک ملت به قدرتمندترین ابزار تبلیغاتی و عضوگیری برای این سازمان تبدیل شد. اعضای کلان با برگزاری نمایشهای فیلم در سراسر کشور از هیجان نژادپرستانۀ ایجاد شده برای ثبتنام اعضای جدید بهره میبردند. کلان دوم، برخلاف نسخۀ اولیۀ خود به یک جنبش ملی تبدیل شد و علاوهبر سیاهپوستان، مهاجران، کاتولیکها و یهودیان را نیز هدف قرار داد.
تشدید خشونت و تنشهای نژادی: نمایش فیلم در بسیاری از شهرها به اعتراضات و شورشهای نژادی منجر شد. روایت فیلم که لینچ کردن(اعدام بدون محاکمه) را به عنوان اقدامی قهرمانانه برای حفاظت از پاکی زنان سفیدپوست توجیه میکرد به صورت مستقیم به افزایش خشونت علیه آفریقایی-آمریکاییها دامن زد. این فیلم به اوباش سفیدپوست، توجیهی اخلاقی و بصری برای اعمال خشونتآمیزشان ارائه داد.
شکلگیری مقاومت سازمانیافتۀ سیاهپوستان: در مقابل موج نژادپرستی برآمده از فیلم، سازمانهای مدافع حقوق مدنی به خصوص انجمن ملی برای پیشرفت رنگینپوستان(NAACP) که در آن دوران سازمانی نوپا بود، یکی از نخستین کارزارهای ملی خود را علیه این فیلم به راه انداختند. آنها با برگزاری تظاهرات، نوشتن مقاله و لابیگری سیاسی، تلاش کردند نمایش فیلم را ممنوع یا بخشهای توهینآمیز آن را سانسور کنند. این مبارزه به تقویت و تثبیت جایگاه NAACP به عنوان صدای اصلی جامعۀ سیاهپوست آمریکا کمک شایانی کرد.
پیامدهای سیاسی
تأثیرات فیلم بر ساختار قدرت و گفتمان سیاسی آمریکا کمتر از پیامدهای اجتماعی آن نبود.
مشروعیتبخشی در بالاترین سطح قدرت: فیلم نخستین اثری بود که در کاخ سفید به نمایش درآمد. وودرو ویلسون(Woodrow Wilson) رئیسجمهور وقت که خود تاریخدانی جنوبیتبار بود، پس از تماشای فیلم جملهای مشهور را بیان کرد:(این مانند نوشتن تاریخ با صاعقه است و تنها افسوس من این است که همۀ آن به طرزی وحشتناک حقیقت دارد). تأیید ریاستجمهوری حتی به صورت غیررسمی به روایت نژادپرستانۀ فیلم اعتباری بیاندازه بخشید و آن را در نظر عموم مردم به منزلۀ یک سند تاریخی معتبر جلوه داد.
تثبیت روایت تاریخی آرمان شکستخورده(Lost Cause): فیلم به قدرتمندترین ابزار برای ترویج ایدئولوژی آرمان شکستخورده تبدیل شد؛ روایتی تجدیدنظرطلبانه که جنگ داخلی را نه بر سر بردهداری که بر سر حقوق ایالتها معرفی میکرد، جنوب پیش از جنگ را بهشتی رمانتیک به تصویر میکشید و دورۀ بازسازی را به عنوان دورهای فاجعهبار از حکومت سیاهپوستان بیکفایت و شمالیهای فاسد شیطانسازی میکرد. تولد یک ملت این روایت را برای میلیونها آمریکایی به حقیقتی بصری و انکارناپذیر تبدیل کرد.
آرمان شکستخوردۀ مؤتلفه(The Lost Cause of the Confederacy): یک ایدئولوژی تجدیدنظرطلبانۀ تاریخی و یک جنبش فرهنگی است که پس از شکست ایالات مؤتلفۀ آمریکا( ایالات جنوبی) در جنگ داخلی آمریکا(۱۸۶۱-۱۸۶۵) ظهور کرد. این ایدئولوژی تلاشی برای بازتفسیر دلایل و نتایج جنگ به شیوهای است که از افتخار و حیثیت جنوب شکستخورده دفاع کند. این روایت، مجموعهای از باورهای اسطورهای است، نه تحلیلی دقیق از تاریخ.
تقویت فرهنگی قوانین جیم کرو(Jim Crow Laws): قوانین تبعیض و تفکیک نژادی جیم کرو پیش از ساخت فیلم در جنوب حاکم بودند. با این حال، فیلم با ارائۀ تصویری حیوانی، غیرمتمدن و خطرناک از سیاهپوستان، توجیه فرهنگی و عاطفی لازم برای این قوانین را فراهم آورد. فیلم به مخاطبان سفیدپوست خود این پیام را القا میکرد که تفکیک نژادی، اقدامی دفاعی و ضروری برای حفظ نظم اجتماعی و بقای تمدن سفیدپوستان است.
مکاتب ایدئولوژیک صریح: سینمای شوروی و نازیسم
در دهههای ۱۹۲۰ و ۱۹۳۰، دو مکتب سینمایی به صورت آشکار از سینما به مثابۀ ابزار ایدئولوژیک بهره بردند:
سرچشمۀ ورود ایدئولوژی به سینمای شوروی
ورود نظاممند ایدئولوژی به فیلمسازی شوروی، محصول مستقیم انقلاب ۱۹۱۷ و نیازهای دولت نوپای بلشویک بود. تفکرات حاکم بر این جریان از چند منبع اصلی نشئت میگرفت:
بستر سیاسی-اجتماعی: پس از انقلاب، حزب بلشویک با کشوری پهناور، متکثر از لحاظ فرهنگی و با درصد بالای بیسوادی مواجه بود. برای تحکیم قدرت، ترویج اصول کمونیسم و بسیج جمعیت برای اهداف صنعتی و اجتماعی نیاز به ابزاری قدرتمند، فراگیر و قابل فهم برای تودهها وجود داشت. سینما به دلیل ماهیت بصری و توانایی عبور از موانع زبانی و سواد، گزینۀ ایدهآلی تشخیص داده شد.
به گفتۀ لنین: «از همه هنرها، سینما برای ما مهمترین است.» ولادیمیر لنین با درک عمیق از پتانسیل رسانهها، سینما را مهمترین ابزار هنری برای آموزش و تبلیغ ایدئولوژی دولت معرفی کرد. این دیدگاه، هنر را از جایگاه سرگرمی محض خارج و به آن کارکردی کاملاً ابزاری و دولتی بخشید. هدف، ساختن انسان نوین شوروی و ایجاد هویتی جمعی و انقلابی بود. سینما به رسانهای برای انتقال مستقیم دستور کار سیاسی حزب تبدیل شد.(filmeducation.org, 1925; hermeneia.ro, 2020)
سینماگران پیشگام شوروی، با درک این رسالت سیاسی به توسعۀ نظری و عملی تکنیکهایی پرداختند که سینما را به ابزاری مؤثر برای پروپاگاندا تبدیل میکرد. این رویکرد بیش از همه در تئوریها و مونتاژ متجلی شد.
لف کولشوف(Lev Kuleshov) و بنیانگذاری روانشناسی تدوین:
کولشوف از طریق آزمایشهای خود که به اثر کولشوف مشهور شد، نشان داد که معنای هر نما به تنهایی کامل نیست، معنا در ارتباط و توالی نماها با نماهای قبل و بعد از خود ساخته میشود. در آزمایش معروف او، نمای بستۀ چهرۀ بیحالت بازیگر ایوان ماژوخین به ترتیب در کنار تصاویری از سوپ، تابوت و کودک قرار گرفت. مخاطبان با دیدن هر توالی، احساس متفاوتی( مانند گرسنگی، اندوه، مهربانی) را به چهرۀ ثابت بازیگر نسبت دادند.
این کشف، سنگ بنای مونتاژ ایدئولوژیک شد. فیلمسازان شوروی دریافتند که میتوانند با چینش هوشمندانۀ نماها، احساسات و افکار مخاطب را دقیقاً به سمت نتیجۀ دلخواه هدایت کنند. با کنار هم قرار دادن تصویر کارگری خسته و تصویری از ماشینآلات صنعتی، حس قدرت و پیوند انسان و ماشین خلق میشد. این تکنیک به فیلمساز امکان کنترل کامل بر واکنش عاطفی و فکری تماشاگر را میداد و او را به سمت تفسیر مورد نظر حزب سوق میداد.
ژیگا ورتوف(Dziga Vertov) و مستندسازی ایدئولوژیک:
ورتوف مخالف سینمای داستانی و آن را ابزار سرگرمی بورژوایی میدانست. او نظریۀ کینو-پراودا(Kino-Pravda) یا سینما-حقیقت را مطرح کرد. هدف او ثبت واقعیت زندگی در جامعۀ سوسیالیستی بود. با این حال، حقیقت مد نظر ورتوف، حقیقتی گزینششده و تفسیرشده از منظر ایدئولوژی کمونیستی بود.
او و گروهش با دوربین به کارخانهها، مزارع و شهرها میرفتند و از فعالیتهای روزمرۀ مردم فیلم میگرفتند. سپس این تصاویر خام را با مونتاژی بسیار سریع، ریتمیک و پرانرژی تدوین میکردند. این تدوین پویا تصویری از جامعهای پرشور، مکانیزه و در حال پیشرفت به نمایش میگذاشت. فیلمهای او مانند مردی با دوربین فیلمبرداری، با نمایش قدرت صنعت و وحدت جمعی به صورت غیرمستقیم برتری نظام سوسیالیستی را القا میکردند. در اینجا ایدئولوژی از طریق سازماندهی ریتمیک واقعیت به مخاطب منتقل میشد.
سرگئی آیزنشتاین(Sergei Eisenstein) و مونتاژ تضاد:
آیزنشتاین نظریۀ مونتاژ را به اوج خود رساند. او معتقد بود که مونتاژ نباید اتصال آرام نماها باشد و باید برخورد و تضاد میان آنها باشد تا معنایی جدید و قدرتمند خلق شود. این مونتاژ تضاد یا مونتاژ دیالکتیکی از تقابل مفاهیمی چون حرکت، حجم، نور و محتوا برای ایجاد شوک فکری و عاطفی در مخاطب استفاده میکرد.
این سبک، مستقیمترین و تهاجمیترین شکل پروپاگاندا بود. در فیلم رزمناو پوتمکین، به ویژه در سکانس پلکان اودسا، آیزنشتاین از این روش بهره برد. تقابل نماهای نزدیک از چهرههای وحشتزدۀ مردم با نماهای چکمههای سربازان که بیرحمانه و به صورت مکانیکی پایین میآیند؛ یا برخورد تصویر کالسکه کودک در حال سقوط با چهرههای بیتفاوت سربازان، تضادی عمیق میان ظلم حکومت تزار و مظلومیت مردم ایجاد میکند. این برخورد شدید تصاویر، مخاطب را به خشم، همدردی و در نهایت پذیرش ضرورت انقلاب وامیداشت. در سینمای آیزنشتاین، قهرمان اصلی توده یا خلق است و روایت بر محور کنش جمعی و تقابل طبقاتی شکل میگیرد و به این ترتیب، ایدئولوژی کمونیستی در تار و پود ساختار فیلم تنیده میشود.
سینما با ماهیت بصری و توانایی فراگیرش در انتقال پیامهای ساده و مستقیم به عنوان راهکاری استراتژیک شناسایی شد. در این بستر، دو گونۀ فیلمسازی تبلیغاتی یعنی فیلمهای آگیتکی و فیلمهای خبری ایدئولوژیک، به عنوان ابزارهای کلیدی برای آموزش و بسیج عمومی پدیدار شدند.
فیلمهای آگیتکی(Agitki): تبلیغات فوری و هدفمند
آگیتکی واژهای برگرفته از مفهوم آگیتپروپ(Agitprop)، ترکیبی از کلمات(Agitation) به معنای تهییج و Propaganda به معنای تبلیغات بود. این فیلمها قطعاتی کوتاه، روایی و بسیار مستقیم بودند که با هدفی مشخص و برای تأثیرگذاری فوری بر مخاطب ساخته میشدند.
فیلمهای آگیتکی به مثابۀ ابزاری استراتژیک برای دولت شوروی طراحی شدند تا بر چالش عظیم بیسوادی در جامعهای گسترده غلبه کنند. این فیلمها با تکیه بر قدرت تصویر و داستانهای ساده، پیامهای دولت را بدون نیاز به سواد خواندن به کارگران و دهقانان منتقل میساختند. خط داستانی آنها عموماً بر پایۀ تقابل آشکار خیر(نیروهای انقلابی و کارگران) و شر(سرمایهداران، ضدانقلاب و دشمنان خارجی) استوار بود و همواره با پیروزی قاطع نیروی خیر به پایان میرسید تا پیام مورد نظر به صورت قطعی در ذهن مخاطب حک شود.
کاربرد این تولیدات سینمایی مستقیماً با نیازهای فوری و کوتاهمدت دولت پیوند داشت. برای مثال تشویق جوانان به پیوستن به ارتش سرخ در دوران جنگ داخلی، آموزش اصول بهداشتی برای مقابله با بیماریهای واگیردار، ترویج سیاستهای جدید کشاورزی یا تهییج کارگران برای افزایش تولید در کارخانهها از مضامین رایج این فیلمها بود. برای حصول اطمینان از رسیدن این پیامها به دورافتادهترین نقاط کشور، دولت از سازوکار توزیع گستردۀ سیار بهره میبرد. قطارهای تبلیغاتی(Agit-trains) و کشتیهای تبلیغاتی(Agit-steamers) که مجهز به تجهیزات نمایش فیلم، چاپخانه و سخنرانان سیاسی بودند با سفر به روستاها و شهرکهای کوچک، فیلمهای آگیتکی را برای مردم نمایش میدادند و جمعیت را مستقیماً در معرض پروپاگاندای دولتی قرار میدادند.
فیلمهای خبری(Newsreels): ساخت واقعیت ایدئولوژیک
برخلاف آگیتکیها که ساختاری داستانی و ساده داشتند، فیلمهای خبری با هدف مستندسازی واقعیت تولید میشدند، اما این واقعیت از فیلتر ایدئولوژی حاکم عبور میکرد و به ابزاری برای تفسیر جهان مطابق با اصول حزب کمونیست تبدیل میشد. نمونۀ برجستۀ این جریان، مجموعۀ کینو-پراودا(Kino-Pravda) به معنای سینما-حقیقت به کارگردانی ژیگا ورتوف بود.
در این فرآیند، تدوین و مونتاژ نقشی حیاتی ایفا میکرد. ورتوف با بهکارگیری تقطیع سریع نماها، زوایای نامتعارف دوربین، تصاویر روی هم افتاده(Superimposition) و دیگر تکنیکهای تجربی، به تصاویر مستند خود ریتم و انرژی میبخشید. این سبک تدوین، خود تفسیری ایدئولوژیک به شمار میرفت. برای نمونه کنار هم قرار دادن تصویر کار کارگران و عملکرد ماشینی قدرتمند، پیوندی ارگانیک میان انسان و صنعت در ذهن تماشاگر ایجاد میکرد و ارزش کار جمعی را تبیین مینمود.
شیوههای تدوین در سینمای شوروی
در سینمای شوروی کات یا برش فیلم، از ابزاری برای اتصال ساده نماها فراتر رفت و به موتور اصلی تولید معنای ایدئولوژیک تبدیل شد. این رویکرد که تحت عنوان مونتاژ نظریهپردازی شد، از طریق تکنیکهای مختلفی به کار گرفته میشد تا افکار و احساسات مخاطب را در راستای اهداف حزب کمونیست هدایت کند.
شیوۀ اصلی انتقال ایدئولوژی، ساختن معانی جدید از طریق کنار هم قرار دادن نماهای مجزا بود. فیلمسازان شوروی دریافتند که با چینش هوشمندانۀ تصاویر، میتوانند مفاهیم انتزاعی مانند ظلم طبقاتی، وحدت پرولتاریا و قدرت انقلاب را به صورت بصری و عاطفی به تماشاگر منتقل کنند، همان مطلبی که در بالاتر به عنوان اثر کوشلوف بیان شد.
در ادامه، انواع اصلی این کاتهای هدفمند و چگونگی کاربست آنها توضیح داده میشود:
مونتاژ پیوندی(Linkage Montage)
این روش که بیشتر با نام وسوالاد پودوفکین(Vsevolod Pudovkin) شناخته میشود، بر اتصال نماها برای ساختن توالی روایی و عاطفی منسجم استوار بود. هر نما به مثابۀ آجری عمل میکرد که در کنار آجر بعدی، دیواری از معنا را میساخت.
این سبک با ایجاد ارتباط علت و معلولی روشن میان نماها، تماشاگر را قدم به قدم به سمت نتیجۀ ایدئولوژیک مورد نظر هدایت میکرد.
مثال: نمای اول کارگری را در فقر و گرسنگی نشان میدهد. کات به نمای دوم که تصویر غذای مجلل کارخانهدار را به نمایش میگذارد. کات به نمای سوم که چهرۀ خشمگین همان کارگر را نشان میدهد. این توالی ساده بدون نیاز به دیالوگ، مفهوم استثمار طبقاتی و دلیل خشم انقلابی را در ذهن مخاطب ایجاد میکند.
مثال سینمایی این نوع کات را میتوان در فیلم مادر(mother-1926) اثر پودوفکین مشاهده کرد:
این فیلم بر اساس رمانی به همین نام اثر ماکسیم گورکی ساخته شده و از آثار کلاسیک سینمای صامت شوروی به شمار میرود. مادر نمونهای برجسته از کاربرد نظریات مونتاژ پودوفکین برای اهداف تبلیغاتی و ایدئولوژیک است. داستان فیلم، روایتگر تحول شخصیتی زنی به نام پلاگئا نیلوونا(Pelageya Nilovna)، مادر کارگری است که از فردی بیتفاوت و محافظهکار به فعال انقلابی پرشوری بدل میشود. این تحول، نمادی از بیداری سیاسی طبقۀ کارگر در برابر ظلم حکومت تزار است.
این سکانس در بخش پایانی فیلم قرار دارد. پاول، پسر قهرمان داستان به دلیل فعالیتهایش در زندان است. همزمان با فرا رسیدن فصل بهار، اخبار امیدبخشی در مورد آزادی او به زندان میرسد و کارگران نیز در بیرون برای تظاهرات روز کارگر آماده میشوند. پودوفکین در این سکانس دو رویداد را به صورت موازی به تصویر میکشد:
رویداد انسانی: شور و هیجان زندانیان و در رأس آنها پاول پس از شنیدن خبر آزادی.
رویداد طبیعی: ذوب شدن تدریجی یخهای رودخانۀ نوا(Neva) که در تمام طول زمستان منجمد بوده است و جاری شدن خروشان آب.
این دو خط داستانی به صورت متناوب به هم کات میخورند و در نهایت با فرار پاول و پیوستن او به تظاهرات عظیم کارگران، به هم میپیوندند.
بررسی کاتها(ساختار آجربهآجر)
پودوفکین نماها را مانند آجرهایی روی هم میچیند تا دیوار معنایی مورد نظر خود را بسازد. توالی کاتها در این سکانس به این شکل است:
آجر ۱(وضعیت انسانی): نمای نزدیک از چهرۀ ناامید و افسردۀ پاول در سلول زندان.
آجر ۲(وضعیت طبیعی): نمای عمومی از رودخانۀ یخزدۀ عظیم و بیحرکت. این دو آجر اولیه، وضعیت رکود و انجماد را در هر دو سطح انسانی و طبیعی تثبیت میکنند.
آجر ۳(جرقۀ انسانی): خبری به پاول میرسد. نمای نزدیک از چهرۀ او که به آرامی به لبخندی سرشار از امید تبدیل میشود.
آجر ۴(جرقۀ طبیعی): نمای نزدیک از سطح یخ. اولین ترک کوچک ظاهر میشود و جریان ضعیف آب از زیر آن دیده میشود.
آجر ۵(گسترش انسانی): نماهایی از دیگر زندانیان که از خبر مطلع شده و شادی میکنند. حس امید از فرد به جمع سرایت میکند.
آجر ۶(گسترش طبیعی): نماهایی از قطعات بزرگتر یخ که از هم جدا میشوند و با شدت بیشتری حرکت میکنند.
آجر ۷(اوجگیری): کاتهای سریع و متوالی میان نماهای زیر:
جاری شدن پرقدرت و خروشان رودخانه که قطعات یخ را با خود میبرد.
شادی وصفناپذیر پاول و دیگر زندانیان.
تودۀ عظیم کارگران که برای تظاهرات در خیابانها جمع شدهاند.
آجر نهایی(پیوند کامل): نماهایی از فرار موفقیتآمیز پاول و پیوستن او به جمعیت در حال راهپیمایی، همزمان با نماهایی از رودخانۀ کاملاً آزاد و جاری.
میتوان کار پودوفکین را نوعی مچکات معنایی یا استعاری دانست به طوری که کات، دو نما را بر اساس انرژی درونی آنها به هم متصل میکند.
تطابق در انرژی صعودی: نمای افزایش تدریجی امید در چهرۀ پاول، به نمایی از افزایش تدریجی قدرت آب در شکستن یخها کات میخورد.
تطابق در اوج: نمای شادی انفجاری زندانیان، به نمای انفجار قدرت رودخانه در جاری شدن کات میخورد.
این تطابق در حس و انرژی، پیوند میان دو خط داستانی را محکمتر و تأثیرگذارتر میکند.
تحلیل مونتاژ پیوندی(ساختن معنای ایدئولوژیک)
پودوفکین از این چینش آجربهآجر برای القای مفهومی کاملاً ایدئولوژیک استفاده میکند. تحلیل این فرآیند در سه مرحله قابل فهم است:
ایجاد استعارۀ بصری: مونتاژ، استعارهای قدرتمند میسازد: انقلاب، نیرویی طبیعی و اجتنابناپذیر مانند بهار است. این استعاره با پیوند زدن مستقیم دو پدیده ساخته میشود: بیداری آگاهی انقلابی و ذوب شدن یخهای زمستانی. رودخانۀ یخزده نماد جامعۀ ساکن و سرکوبشدۀ تحت حاکمیت تزار است. جاری شدن آب، نماد قدرت رهاییبخش و مهارنشدنی پرولتاریا است.
هدایت عاطفی و منطقی مخاطب: برخلاف مونتاژ تضاد آیزنشتاین که با شوک کار میکند، مونتاژ پیوندی پودوفکین مخاطب را به آرامی و به صورت منطقی هدایت میکند. مخاطب با دیدن لبخند پاول و بلافاصله پس از آن، ترک برداشتن یخ، ارتباطی عاطفی و علت و معلولی میان این دو برقرار میکند. این حس که امید انسانی موجب حرکت طبیعت میشود به تدریج تقویت میشود تا در نهایت به این باور برسد که قدرت جمعی کارگران، همانند نیروی طبیعت، توان درهم شکستن هر مانعی را دارد.
تولید پیام ایدئولوژیک نهایی: نتیجۀ نهایی این فرآیند، انتقال پیامی روشن است: مبارزۀ انقلابی، پدیدهای تصادفی یا صرفاً انتخابی سیاسی نیست و بخشی از روند طبیعی تاریخ و تکامل است. همانطور که زمستان ناگزیر به بهار ختم میشود، دورۀ سرکوب نیز به ناچار جای خود را به انقلاب و آزادی میدهد. این پیام، مشروعیتی طبیعی و حتمی به انقلاب میبخشد و روحیۀ مبارزاتی را در مخاطب تقویت میکند. در این سکانس، مونتاژ پیوندی از ابزار روایی فراتر رفته و به ابزاری برای اثبات ایدئولوژیک تبدیل میشود.
مونتاژ ریتمیک و انجمنی(Rhythmic and Associational Montage)
این سبک که در آثار ژیگا ورتوف(بهویژه در کینو-پراودا) دیده میشود، بر پایۀ ریتم، سرعت و تداعی معانی برای خلق حسی کلی از پویایی و انرژی استوار است.
ورتوف با کاتهای بسیار سریع میان تصاویر ماشینآلات صنعتی، فعالیتهای ورزشی، حرکت قطارها و کار جمعی کارگران، سمفونی بصری از جامعۀ سوسیالیستی میساخت. این مونتاژ، داستان مشخصی روایت نمیکرد، اما حس کلی پیشرفت، قدرت جمعی و انرژی بیپایان ساختن دنیای نوین را القا مینمود. ایدئولوژی در اینجا نه از طریق روایت که از طریق ریتم و انرژی منتقل میشد و تصویر شوروی به مثابۀ قدرتی مدرن و مکانیزه در ذهن مخاطب حک میگشت.
این دو(مونتاژ ریتمیک و انجمنی)، مفاهیمی بنیادین در نظریۀ مونتاژ شوروی هستند که گرچه اغلب به صورت ترکیبی به کار میروند اما از دو منطق متفاوت پیروی میکنند. درک تمایز آنها برای فهمیدن قدرت سینمای تبلیغاتی آن دوره حیاتی است.
تدوین ریتمیک بر پایۀ طول نماها و ضرباهنگ ایجاد شده از طریق برشها استوار است. هدف اصلی آن، کنترل انرژی فیزیکی و عاطفی صحنه و انتقال حسی مشخص به تماشاگر، فارغ از محتوای دقیق نماهاست. این تکنیک با کوتاه و بلند کردن مدت زمان نماها، یک الگوی ریتمیک خلق میکند، شبیه به ضربهای موسیقی.
برشهای سریع و کوتاه برای ایجاد حس هیجان، تنش، اضطراب، هرجومرج یا انرژی بالا.
برشهای کند و نماهای طولانی برای ایجاد حس آرامش، تعلیق، سنگینی یا تأمل.
هدف این نوع برش تأثیرگذاری مستقیم بر سیستم عصبی تماشاگر است. تدوین ریتمیک به دنبال ایجاد واکنشی فیزیولوژیک(مانند افزایش ضربان قلب) است. ریتم صحنه، خود به بخشی از داستان تبدیل میشود و احساسات را بدون نیاز به دیالوگ یا بازیگری پیچیده منتقل میکند.
تدوین انجمنی بر پایۀ محتوای نماها و پیوند مفهومی میان آنها استوار است. هدف اصلی آن، خلق ایدهای جدید در ذهن تماشاگر است که در هیچکدام از نماها به تنهایی وجود ندارد. این تکنیک، ابزاری برای ساختن استعاره، نماد و استدلال ایدئولوژیک است.
این روش از طریق همنشینی(Juxtaposition) دو تصویر به ظاهر بیارتباط، یک معنای سوم را به ذهن متبادر میکند. این فرمول معروف به A + B = C است.
مثال سینمایی این نوع تدوین را میتوانیم در فیلم مردی با دوربین فیلمبرداری(Man with a Movie Camera – 1929) اثر ژیگا ورتوف مشاهده کرد:
مردی با دوربین فیلمبرداری اثری تجربی و مستند به کارگردانی ژیگا ورتوف است که به عنوان مانیفست تصویری نظریۀ کینو-پراودا(به معنای چشم-حقیقت) او شناخته میشود. این فیلم فاقد هرگونه داستان، شخصیت یا بازیگر به معنای مرسوم است و در عوض، تصویری از زندگی روزمرۀ شهروندان در شهرهای مختلف شوروی(مانند کییف، خارکیف و اودسا) را از سپیدهدم تا غروب به نمایش میگذارد.
این اثر در دستۀ فیلمهای سمفونی شهری قرار میگیرد که در دهۀ ۱۹۲۰ محبوبیت داشتند. هدف آن، ثبت و سازماندهی ریتمها، حرکات و انرژیهای جامعۀ مدرن و صنعتی است. ورتوف با نمایش فرایندهای کار، حملونقل، ورزش و تفریح، نبض تپندۀ شهر را به تصویر میکشد.
فیلمهای سمفونی شهری(City Symphony Films): ژانری تجربی و آوانگارد در سینمای صامت دهۀ ۱۹۲۰ میلادی است که هدف آن، ثبت و ارائۀ تصویری شاعرانه و ریتمیک از زندگی روزمرۀ یک کلانشهر مدرن بود. این آثار، بیش از آنکه مستندهایی گزارشی باشند، پرترههایی انتزاعی و بصری از نبض، انرژی و روح یک شهر به حساب میآیند. در این فیلمها، شهر خود به شخصیت اصلی و قهرمان داستان تبدیل میشود و ساختار روایی سنتی، بازیگران و پیرنگ داستانی حذف میگردند.
نظریۀ چشم-حقیقت: ورتوف معتقد بود دوربین فیلمبرداری(چشم سینمایی)، ابزاری برتر از چشم انسان است. دوربین میتواند واقعیت را به شیوههایی ثبت کند که برای چشم انسان ناممکن است(مانند حرکت آهسته، حرکت سریع، تصاویر برهمنهاده و زوایای نامتعارف). به باور او، وظیفۀ فیلمساز ضبط این واقعیت ناآراسته و سپس سازماندهی آن از طریق مونتاژ است تا حقیقت کمونیستی عمیقتری را آشکار سازد.
فیلم به شدت خودآگاه(Self-reflexive) است؛ یعنی فرآیند ساخت خود را به نمایش میگذارد. ما به کرات فیلمبردار(میخائیل کافمن، برادر ورتوف) را در حال فیلمبرداری در موقعیتهای دشوار میبینیم. همچنین تدوینگر(الیزاوتا اسویلوا، همسر ورتوف) در حال بریدن و چسباندن قطعات فیلم به تصویر کشیده میشود. این کار به تماشاگر یادآوری میکند که در حال مشاهدۀ اثری ساختهشده است، نه پنجرهای رو به واقعیت.
شرح بصری سکانس:
این سکانس به صورت یک کل واحد عمل نمیکند و از طریق برشهای متناوب و سریع میان دو مضمون بصری اصلی شکل میگیرد: جریان آب و فرآیند تولید در کارخانۀ نساجی. در این سکانس هم از اسمش کات و هم مچ کات به صورت ابتدایی در مونتاژ استفاده میشود.
مضمون اول(طبیعت): سکانس دارای نماهای قدرتمند و پویا از آب است. ما آبشارهای خروشان، فوارههایی که با فشار به بیرون میجهند و جریان سیلآسای رودخانهها را مشاهده میکنیم. این تصاویر، انرژی خام، بیوقفه و مهارنشدنی طبیعت را به نمایش میگذارند.
مضمون دوم(صنعت): دوربین به فضای داخلی کارخانۀ نساجی منتقل میشود. نماهایی بسیار نزدیک و پرسرعت از ماشینآلات صنعتی به تصویر کشیده میشوند: قرقرههای نخ که با سرعتی سرسامآور به دور خود میچرخند، دوکهای بافندگی که در حرکتی رفت و برگشتی و مداوم پارچه تولید میکنند و چرخدندههایی که با نظمی دقیق در هم درگیر هستند. در میان این هیاهوی ماشینی، تصویر کارگر زنی دیده میشود که با آرامش و مهارت بر عملکرد دستگاهها نظارت دارد.
تحلیل تدوین ریتمیک: ورتوف با استفاده از برشهای بسیار کوتاه و سریع، ضرباهنگی تند، مداوم و تقریباً هیپنوتیزمکننده ایجاد میکند. این ریتم بازتاب مستقیم سرعت و صدای ماشینآلات کارخانه است. تماشاگر، انرژی بیوقفۀ تولید صنعتی را به صورت فیزیکی حس میکند. هدف ایجاد حس پویایی، قدرت و تولید بیپایان است. ریتم تدوین، خود به اندازۀ تصاویر، حامل معناست.
تحلیل تدوین انجمنی(تداعی معانی): در این سکانس، ورتوف با همنشین کردن آب و فرآیند نساجی، چندین ایدۀ استعاری قدرتمند را در ذهن مخاطب خلق میکند:
استعارۀ طبیعت-صنعت(A + B = C):
نمای A(جریان آب): نماد نیروی طبیعی، خالص، قدرتمند و لایزال.
نمای B(ماشینهای نساجی): نماد تولید صنعتی، خلاقیت انسان و تکنولوژی.
مفهوم C(ایده): انقلاب صنعتی و فرآیند تولید، نیرویی به همان اندازه طبیعی، ضروری و قدرتمند است که جریان آب. این مقایسه، صنعتزدگی را امری ارگانیک و مثبت جلوه میدهد؛ نه پدیدهای مصنوعی و بیگانه با طبیعت. در این نگاه، کارخانه، رودخانۀ ساختۀ دست بشر است.
استعارۀ هماهنگی انسان و ماشین: برخلاف نگاه انتقادی فیلمهایی مانند عصر جدید چاپلین که ماشین را عامل ازخودبیگانگی انسان میداند، ورتوف کارگران(به ویژه زنان) را در هماهنگی کامل با ماشینها نشان میدهد. آنها نه قربانیان بلکه اپراتورهای ماهر و مسلط بر این نیروی عظیم هستند. حرکت سریع دستان آنها با ریتم ماشین یکی شده و تصویری از همکاری سازنده میان انسان و تکنولوژی ارائه میدهد.
مفهوم خلق و پاکیزگی: پیوند میان آب(عنصر پاکی و حیات) و تولید پارچه به فرآیند صنعتی، هالهای از پاکیزگی و سازندگی مثبت میبخشد. این تداعی کار صنعتی را به عملی مولد و حیاتبخش تشبیه میکند که نتیجۀ آن(پارچه) محصولی پاک و مفید برای جامعه است.
در مجموع، ورتوف در این سکانس با استفاده از مونتاژ، یک استدلال بصری ارائه میدهد: جامعۀ نوین سوسیالیستی، جامعهای است که در آن قدرت صنعت همچون نیرویی طبیعی در خدمت انسان قرار گرفته و این هماهنگی، چرخۀ تولید و پیشرفت را بیوقفه به حرکت درمیآورد.
مونتاژ تضاد یا دیالکتیکی(Dialectical Montage)
مونتاژ دیالکتیکی، که با نام مونتاژ تضاد نیز شناخته میشود، پیچیدهترین و رادیکالترین نظریۀ مونتاژ در مکتب شوروی است که توسط سرگئی آیزنشتاین تدوین و به کار گرفته شد. این نظریه در تقابل مستقیم با مونتاژ پیوندی(Linkage Montage) ولادیمیر پودوفکین قرار دارد.
منشأ این نظریه کاملاً فلسفی است و از دو منبع اصلی الهام گرفته است:
دیالکتیک هگلی: فیلسوف آلمانی، گئورگ ویلهلم فریدریش هگل، معتقد بود که پیشرفت فکر و تاریخ از طریق فرآیندی دیالکتیکی رخ میدهد:
تز(Thesis): یک ایده یا وضعیت اولیه.
آنتیتز(Antithesis): ایدۀ متضاد یا نیروی مخالف آن.
سنتز(Synthesis): برخورد و تضاد میان تز و آنتیتز، منجر به خلق ایدهای جدید و تکاملیافتهتر(سنتز) میشود که خود به تزی جدید برای مرحلۀ بعد بدل میگردد.
ماتریالیسم دیالکتیک مارکسیستی: کارل مارکس و فریدریش انگلس این نظریۀ دیالکتیکی را از دنیای ایدهها به دنیای مادی و تاریخ اجتماعی منتقل کردند. از دید آنها، تاریخ بشر عرصۀ تضاد طبقاتی است(مثلاً تضاد میان بورژوازی و پرولتاریا) که این تضاد در نهایت از طریق انقلاب به جامعهای نوین(جامعۀ کمونیستی) منجر خواهد شد.
آیزنشتاین این منطق فلسفی را مستقیماً به سینما آورد. او معتقد بود که نما(Shot) به تنهایی یک واحد خنثی و بیمعنا نیست و یک سلول تصویری و دارای بار است(تز). معنای واقعی سینما، از اتصال آرام و منطقی نماها(نظریۀ پودوفکین) حاصل نمیشود و از برخورد و تصادم(Collision) دو نمای متضاد(تز و آنتیتز) به وجود میآید. این برخورد یک شوک در ذهن مخاطب ایجاد میکند و او را وادار میسازد تا به صورت فعالانه، ایدهای جدید و انتزاعی یا سنتز را خلق کند.
در حالی که مونتاژ پیوندی پودوفکین مخاطب را به صورت عاطفی و داستانی هدایت میکرد، مونتاژ دیالکتیکی آیزنشتاین به دنبال اثبات یک گزارۀ ایدئولوژیک از طریق استدلال بصری بود.
هدف، روایت یک داستان نبود، بلکه برانگیختن یک فرآیند فکری در ذهن مخاطب بود تا او به نتیجهای که فیلمساز از پیش تعیین کرده است، برسد. این نتیجه، همواره با ایدئولوژی کمونیستی همسو بود. فیلمساز با قرار دادن دو تصویر متضاد در کنار هم، مخاطب را مجبور به نتیجهگیری میکند. این نتیجهگیری چون حاصل فعالیت ذهنی خود مخاطب است، بسیار تأثیرگذارتر و عمیقتر از پیامی است که به صورت مستقیم بیان شود.
مثال فرمولی:
نمای A(تز): افسر تزاری با چهرهای بیرحم شمشیرش را پایین میآورد.
نمای B(آنتیتز): نمای نزدیک از صورت غرق در خون یک زن یا کودک بیگناه.
برخورد A و B در ذهن مخاطب یک مفهوم جدید(سنتز) خلق میکند: رژیم تزاری، نماد ظلم و بربریت ضدانسانی است. این نتیجهگیری، ضرورت انقلاب را توجیه میکند.
شیوۀ اجرایی و انواع کات
نکتۀ بسیار مهم این است که مونتاژ دیالکتیکی با نوع خاصی از کات(مانند جامپکات یا مچکات) تعریف نمیشود. ابزار اتصال نماها معمولاً همان کات استاندارد(Standard Cut) یا اسمش کات(smash cut) است. آنچه این مونتاژ را متمایز میکند محتوای نماهای دو طرف کات و تضاد میان آنهاست.
آیزنشتاین معتقد بود تضاد میتواند در سطوح مختلفی رخ دهد:
تضاد گرافیکی(Graphic Conflict): برخورد خطوط و اشکال. برای مثال، برشی از نمایی با خطوط افقی قدرتمند به نمایی با خطوط عمودی.
تضاد ریتمیک(Rhythmic Conflict): برخورد میان نماهای طولانی و آرام با نماهای بسیار کوتاه و سریع برای ایجاد تنش و آشوب.
تضاد حرکتی(Conflict of Motion): برشی از حرکتی به سمت راست قاب به حرکتی به سمت چپ قاب، یا از حرکتی آرام به حرکتی سریع.
تضاد مفهومی یا اینتلکچوئل(Intellectual Conflict): این پیچیدهترین و مهمترین سطح تضاد است. در این حالت، دو نما که هیچ ارتباط روایی یا فیزیکی با هم ندارند، کنار هم قرار میگیرند تا یک مفهوم کاملاً انتزاعی و استعاری خلق کنند.
قطعاً یکی از صریحترین و کلاسیکترین مثالهای مونتاژ دیالکتیکی در تاریخ سینما، در فیلم اعتصاب( strike – ۱۹۲۵)، اثر سرگئی آیزنشتاین یافت میشود.
فیلم (اعتصاب)، اولین فیلم بلند داستانی سرگئی آیزنشتاین، اثری بنیادین در تاریخ سینمای آوانگارد و تبلیغاتی شوروی است. این فیلم که در سال ۱۹۲۵ ساخته شد، رویدادهای مربوط به اعتصاب کارگران کارخانهای در روسیۀ تزاری در سال ۱۹۰۳ و سرکوب خونین آن توسط نیروهای حکومتی را به تصویر میکشد.
اهمیت این فیلم در دو جنبه است:
ساختار روایی: فیلم قهرمان فردی ندارد. قهرمان اصلی، تودۀ کارگران(پرولتاریا) به صورت جمعی است و در مقابل، طبقۀ سرمایهدار و دولت تزاری به عنوان نیروی سرکوبگر قرار دارند. این رویکرد با اهداف سینمای کمونیستی برای تجلیل از مبارزات جمعی همسو بود.
نوآوری فرمی: اعتصاب میدانی برای تجربههای رادیکال آیزنشتاین در حوزۀ مونتاژ بود. او در این فیلم برای اولین بار به صورت گسترده از نظریۀ مونتاژ تضاد(دیالکتیکی) برای خلق مفاهیم ایدئولوژیک و برانگیختن واکنش فکری در مخاطب استفاده کرد.
این سکانس در بخش پایانی فیلم قرار دارد و اوج خشونت نیروهای دولتی علیه کارگران اعتصابکننده را نمایش میدهد. آیزنشتاین در این بخش، دو خط روایی کاملاً مجزا را به صورت متناوب و با کاتهای سریع به هم پیوند میزند:
خط روایی اول(سرکوب کارگران): نماهایی از حملۀ وحشیانۀ سربازان پیاده و سوارهنظام تزاری به محلۀ کارگرنشین نمایش داده میشود. دوربین تصاویری از شلیک به سمت جمعیت، له شدن مردم زیر سم اسبها، افتادن کارگران از بالای ساختمانها و هرجومرج مطلق حاکم بر صحنه را ثبت میکند. این تصاویر، اوج خشونت فیزیکی علیه انسانها را به تصویر میکشند.
خط روایی دوم(سلاخی حیوان): به موازات نماهای سرکوب، آیزنشتاین تصاویری مستندگونه از داخل کشتارگاه را قرار میدهد. این نماها شامل کشته شدن گاو هستند: چنگکهایی که حیوان را به زمین میزنند، دست قصاب که چاقو را حرکت میدهد و نمای نزدیکی از بریدن گلوی گاو و فوران خون از رگهای آن. این تصاویر هیچ ارتباط داستانی مستقیمی با صحنۀ کشتار کارگران ندارند.
این سکانس، نمونۀ کامل و شفافی از کارکرد مونتاژ دیالکتیکی برای اثبات یک گزارۀ ایدئولوژیک است. آیزنشتاین از فرمول فلسفی(تز + آنتیتز = سنتز) برای ساختن استدلال بصری خود استفاده میکند.
تز(Thesis): سرکوب انسانها
نماهای مربوط به کشتار کارگران، وضعیت اولیه یا تز را تشکیل میدهند. این تصاویر، واقعیت روایی فیلم را نشان میدهند: نیروهای دولت تزاری در حال سرکوب خشونتبار مردم هستند. این صحنهها به تنهایی میتوانند حس همدردی و خشم را برانگیزند.
آنتیتز(Antithesis): سلاخی حیوان
نماهای کشتارگاه که هیچ ارتباط روایی با داستان ندارند، به عنوان نیروی مخالف یا آنتیتز عمل میکنند. این تصاویر، ایدۀ کشتار مکانیکی و بدون احساس یک حیوان را نمایندگی میکنند. این صحنهها به خودی خود تکاندهنده هستند اما در بستری متفاوت قرار دارند.
برخورد و سنتز(Collision & Synthesis): خلق استعارۀ بصری
قدرت واقعی مونتاژ آیزنشتاین در برخورد این دو دسته نما از طریق کاتهای سریع و بیواسطۀ کات استاندارد و اسمش کات ناگهانی نهفته است. ذهن مخاطب که به صورت متناوب با تصاویر کشتار انسان و سلاخی حیوان مواجه میشود به طور ناخودآگاه وادار به مقایسه و یافتن ارتباط میان آنها میگردد. این برخورد، ایدهای کاملاً جدید(سنتز) را در ذهن مخاطب خلق میکند که در هیچکدام از نماهای منفرد وجود نداشت:
سنتز(نتیجۀ فکری): رژیم تزاری با کارگران معترض، نه همچون انسان که همچون احشام در مسلخ رفتار میکند. این سرکوب فقط به معنای کشتار انسانها نیست بلکه به معنای سلاخی سیستماتیک و بیرحمانۀ وی نیز میباشد.
پیامدهای اجتماعی و سیاسی مونتاژ شوروی
پیامدهای اجتماعی و سیاسی این شیوۀ القای ایدئولوژی، هم در داخل اتحاد جماهیر شوروی و هم در سطح بینالمللی، عمیق و چندلایه بود. این تکنیکها ابزاری قدرتمند بودند که نتایجی متضاد را در بسترهای گوناگون رقم زدند.
در داخل مرزهای شوروی، این سینما ابتدا به عنوان بازوی قدرتمند انقلاب عمل کرد اما با گذر زمان و تثبیت قدرت، به چالشی برای خود حکومت تبدیل شد.
ابزار بسیج و آموزش تودهها: در سالهای اولیۀ پس از انقلاب، با وجود درصد بالای بیسوادی، سینما به مؤثرترین رسانه برای انتقال مفاهیم پیچیدۀ مارکسیستی(مانند مبارزۀ طبقاتی، ضرورت انقلاب و ساختن جامعۀ نوین) به تودهها تبدیل شد. فیلمهایی مانند اعتصاب و رزمناو پوتمکین با ایجاد هیجان عاطفی و همبستگی جمعی به تقویت روحیۀ انقلابی و مشروعیتبخشی به دولت جدید کمک شایانی کردند. هدف، خلق انسان نوین شوروی بود که خود را جزئی از یک کل بزرگتر و در حال مبارزه میدید.
تضاد با دکترین رئالیسم سوسیالیستی: با به قدرت رسیدن استالین و شکلگیری دکترین رئالیسم سوسیالیستی در دهۀ ۱۹۳۰، وضعیت تغییر کرد. این دکترین خواستار هنری ساده، قابل فهم برای همگان، خوشبینانه و در خدمت نمایش مستقیم دستاوردهای حزب بود. مونتاژ دیالکتیکی آیزنشتاین به دلیل پیچیدگی، ابهامآفرینی و تمرکز بر فرم هنری، به عنوان فرمالیسم محکوم شد. دولت دیگر به دنبال تحریک فکری مخاطب برای رسیدن به سنتز نبود؛ دولت جدید میخواست پیامی مستقیم، قهرمانپرور و بدون ابهام را به او تحمیل کند.
در نتیجۀ این تغییر رویکرد، فیلمسازان آوانگارد تحت فشار قرار گرفتند. آیزنشتاین مجبور به نگارش مقالات ندامت و اعتراف به اشتباهات فرمالیستی خود شد. پروژههای او متوقف یا با دخالت شدید دولتی مواجه شدند. ژیگا ورتوف نیز به حاشیه رانده شد. دولت از سینما انتظار نداشت که مخاطب را به تفکر وادارد، دولت میخواست از سینما به عنوان ابزاری برای تجلیل از رهبران، نمایش موفقیتهای صنعتی و کشاورزی و القای اطاعت بیچونوچرا استفاده کند.
در نهایت، این سبک پیچیدۀ مونتاژ در سرزمین مادری خود به نفع روایات خطی و قهرمانمحور رئالیسم سوسیالیستی کنار گذاشته شد. میراث آن در داخل شوروی بیشتر به یک پدیدۀ تاریخی-آکادمیک محدود گشت تا جریانی زنده و پویا در صنعت فیلمسازی.
میراث بینالمللی مونتاژ شوروی، تأثیری ماندگارتر و گستردهتر از پیامدهای داخلی آن داشت. این مکتب فکری، فراتر از مرزهای اتحاد جماهیر شوروی، زبان سینما را در سطح جهانی دگرگون ساخت و به ابزاری قدرتمند برای بیان ایدههای سیاسی و هنری تبدیل شد.
یکی از عمیقترین تأثیرات آن، تحول در زبان جهانی سینما بود. فیلمسازان و نظریهپردازان در سراسر جهان از اروپا و آمریکا تا آسیا، تحت تأثیر قدرت بیانی این تکنیکها قرار گرفتند. نظریۀ مونتاژ شوروی این ایده را تثبیت کرد که تدوین، عملی مکانیکی برای اتصال نماها نیست و قلب تپندۀ خلاقیت و معناسازی در سینما است. اصول بنیادینی چون ریتم، تضاد و ایجاد استعارۀ بصری از طریق تدوین به بخشی جداییناپذیر از دستور زبان سینمای مدرن تبدیل شدند. این نفوذ به قدری عمیق بود که حتی در سینمای جریان اصلی، مانند سکانسهای اکشن هالیوود که از کاتهای سریع برای ایجاد تنش و هیجان بهره میبرند، میتوان ردپای این رویکرد را مشاهده کرد.
افزون بر تأثیرات فرمی، مونتاژ شوروی به ابزاری برای سینمای سیاسی و ضد استعماری بدل شد. جنبشهای چپگرا، ضد فاشیستی و ضد استعماری در سراسر دنیا این سبک را به عنوان الگویی برای سینمای مبارزاتی خود پذیرفتند. این رویکرد به فیلمسازان نشان داد چگونه میتوان با بودجۀ محدود و با تکیه بر قدرت تدوین آثاری تأثیرگذار علیه قدرتهای حاکم خلق کرد. سینماگرانی در آمریکای لاتین(بهویژه در جنبش سینمای سوم که در ادامه به آن خواهیم پرداخت)، کوبا و حلقههای سیاسی اروپا، از این تکنیکها برای بیان دیدگاههای خود و بسیج مخاطبان الهام گرفتند.
قدرت تهییجکنندۀ این فیلمها، سانسور و واکنش ایدئولوژیک متقابل را در کشورهای غربی به دنبال داشت. فیلم رزمناو پوتمکین در بسیاری از کشورها از جمله آلمان، بریتانیا و بخشهایی از ایالات متحده( که خود را مهد آزادی بیان میدانند) ممنوع یا به شدت سانسور شد. حاکمان این کشورها نگران بودند که نمایش صحنههایی مانند شورش ملوانان یا کشتار مردم توسط نیروهای دولتی، کارگران و شهروندان خودشان را به شورش و انقلاب تحریک کند. این واکنش شدید، خود گواهی بر موفقیت چشمگیر این فیلمها در انتقال پیام ایدئولوژیکشان بود؛ ترس دولتها از تأثیر این آثار، قدرت آنها را تأیید میکرد.
در نهایت، مونتاژ شوروی تأثیری عمیق در نظریۀ فیلم برجای گذاشت. نوشتههای نظری آیزنشتاین، پودوفکین و ورتوف به متون کلاسیک در مطالعات سینمایی تبدیل شدند. مفاهیمی چون مونتاژ دیالکتیکی، اثر کولشوف و کینو-پراودا تا به امروز در دانشگاهها و مدارس فیلمسازی سراسر جهان تدریس میشوند و پایۀ بسیاری از تحلیلهای سینمایی را تشکیل میدهند. این میراث آکادمیک، بقای این ایدهها را حتی مدتها پس از مرگ زمینۀ سیاسی اولیۀشان تضمین کرد و جایگاه آنها را در تاریخ تفکر سینمایی تثبیت نمود.
ماشین تبلیغاتی نازیسم
برای درک سینمای تبلیغاتی نازیسم، ابتدا باید به ریشههای ایدئولوژیک آن و افرادی که در تدوین و گسترش این جهانبینی نقش داشتند، پرداخت. این ایدئولوژی محصول ترکیبی از جریانات فکری، تاریخی و اجتماعی قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم بود که در بستر بحرانهای پس از جنگ جهانی اول در آلمان به نقطۀ اوج خود رسید.
سرچشمههای ایدئولوژیک نازیسم و ورود آن یه سینما
ایدئولوژی ناسیونال سوسیالیسم(نازیسم) مجموعهای التقاطی از ایدههای مختلف بود که آدولف هیتلر و دیگر نظریهپردازان حزب، آنها را در قالبی منسجم ارائه کردند. ریشههای اصلی آن عبارتند از:
جنبش فولکیش(Völkisch Movement):
رمانتیسیسم آلمانی(German Romanticism)، جنبشی فکری و هنری بود که در اواخر قرن هجدهم و اوایل قرن نوزدهم، در واکنش به دو جریان مسلط زمانۀ خود یعنی عقلگرایی عصر روشنگری و نظم هنر نئوکلاسیک، ظهور کرد. این مکتب در مقابل تأکید بر منطق جهانشمول(که در عصر عقلگرایی اولویت بود)، اولویت را به احساسات، شهود و تجربیات درونی فرد بخشید. تمرکز بر اصالت از سطح فردی فراتر رفت و به مفهوم کلیدی روح ملی یا Volksgeist گسترش یافت؛ این ایده که هر ملت جوهرۀ منحصر به فرد خود را دارد که در زبان، افسانههای عامیانه و اساطیر باستانیاش نهفته است.
در همین راستا، رمانتیکها به جای ستایش تمدنهای کلاسیک یونان و روم به تاریخ و فرهنگ قرون وسطای آلمان به عنوان منبع اصالت و قهرمانی نگریستند. همزمان، طبیعت نیز برای آنان نه سیستمی قابل مطالعه که نیرویی زنده، وحشی و الهامبخش بود که پناهگاهی در برابر جامعۀ صنعتی مدرن فراهم میآورد. در نهایت رمانتیسیسم آلمانی تلاشی برای کشف هویت اصیل آلمانی از طریق بازگشت به فرهنگ بومی، تاریخ اسطورهای و عمق احساسات بود.
این جنبش ملیگرایانۀ رمانتیک آلمانی(نازیسم) در قرن نوزدهم، بر مفهوم فولک(Volk) به معنای قوم یا ملت مبتنی بر پیوند خونی و نژادی تأکید داشت. جنبش فولکیش به دنبال بازگشت به ریشههای اصیل و اسطورهای آلمانی بود و عناصری مانند ستایش طبیعت، عرفانهای کافرکیش(پاگانیسم) و ایدۀ خون و خاک(Blut und Boden) را ترویج میکرد. این تفکر، زمینۀ لازم برای ظهور ناسیونالیسم نژادمحور را فراهم آورد.
مفهوم ریشههای اصیل آلمانی که توسط جنبش فولکیش و بعدها نازیسم به کار گرفته شد به معنای بازگشت به گذشتۀ آرمانی و اسطورهای پیش از نفوذ مسیحیت و تمدن رومی بود. این جهانبینی از منابعی مانند نوشتۀ ژرمانیا اثر تاسیتوس(Tacitus) الهام میگرفت که تصویری از اجداد ژرمن به عنوان مردمانی دلیر و بااخلاق ارائه میداد. این هویتسازی همچنین از اساطیر نورس(north) و ژرمنی تغذیه میشد که بر ارزشهایی چون شجاعت، افتخار، وفاداری و مرگ قهرمانانه تأکید داشتند.
حماسههای قرون وسطایی مانند سرود نیبلونگها(Nibelungenlied) و آثار هنری الهامگرفته از آن روح قهرمانی را تقویت میکردند. احیای نمادهای پاگانی مانند رونها و آیینهای باستانی نیز بخشی از این تلاش برای بازگشت به معنویتی بومی و ملی در تقابل با مسیحیت بود. در نهایت، این بازگشت به ریشههای اصیل، ابزاری برای تعریف هویتی خالص و نژادی در برابر دنیای مدرن، لیبرالیسم و تأثیرات فرهنگی بیگانه به شمار میرفت.
داروینیسم اجتماعی و نظریههای نژادی
در اواخر قرن نوزدهم، برداشتهای متفکران نازیسم از نظریۀ فرگشت چارلز داروین(Charles Darwin) به حوزۀ جوامع انسانی تعمیم داده شد. متفکرانی مانند آرتور دو گوبینو و هیوستون استوارت چمبرلین ایدۀ وجود سلسلهمراتبی از نژادها را مطرح کردند. در این دیدگاه، نژاد آریایی به عنوان نژاد برتر و خالق تمدن معرفی میشد و نژادهای دیگر بهویژه نژاد سامی(یهودیان)، به عنوان نژادهای پست و مخرب طبقهبندی میشدند. این شبهعلم نژادی، ستون فقرات ایدئولوژی نازیسم را تشکیل داد.
برداشتهای تحریفشدۀ نژادی که به عنوان تاییدیه برای جنبش فولکیش و ملیگرایی افراطی استفاده میشد از ابهامات موجود در نظریۀ فرگشت قرن نوزدهم تغذیه میشدند. مفهوم کلیدی بقای اصلح که در زیستشناسی به معنای سازگاری با محیط است به صورت اجتماعی به نژاد قویتر یا برتر ترجمه شد و زمینۀ توجیه سلسلهمراتب نژادی و برتری قوم آریایی را فراهم آورد.
همچنین، نبود دانش ژنتیک خلأ علمی بزرگی ایجاد کرد که با مفاهیم پیشاعلمی مانند خون و نژاد به عنوان جوهرههای ثابت و بیولوژیک پر شد. تعمیم مستقیم اصول زیستشناسی به جوامع انسانی پیچیده و نادیده گرفتن نقش فرهنگ این تحریف را تکمیل کرد. در نهایت، این تفاسیر در بستری فکری نازیسم رشد کردند و به ایدئولوژی نژادی و ضدنژادی برای دیگر قومیتها(مانند یهودیان)، مشروعیتی شبهعلمی بخشیدند.
یهودستیزی(Antisemitism) در اروپا پیشینۀ طولانی داشت. در قرن نوزدهم، این پدیده از حالت مذهبی به حالت نژادی تغییر شکل داد(به علت تقویت تفکرات بالا). یهودیان به عنوان اعضای نژادی بیگانه و خطرناک معرفی شدند که مسئول مشکلات اقتصادی و اجتماعی هستند و برای سلطه بر جهان نقشه میکشند.
ورود ایدئولوژی نازیسم به سینما فرآیندی تصادفی یا تدریجی نبود، بلکه پروژهای کاملاً سازمانیافته و متمرکز بود که تحت نظارت مستقیم دولت انجام گرفت.
فرد محوری در این فرآیند یوزف گوبلز(Joseph Goebbels)، وزیر روشنگری عمومی و تبلیغات رایش بود. او با درکی عمیق از قدرت رسانههای نوین، سینما را مهمترین ابزار برای شکلدهی به افکار، احساسات و جهانبینی ملت آلمان میدانست.
دستور برای ایدئولوژیک کردن سینما مستقیماً از سوی گوبلز و با تأیید آدولف هیتلر صادر شد. گوبلز معتقد بود که بهترین نوع تبلیغات، تبلیغاتی است که پنهان باشد. هدف او ساختن فیلمهایی بود که ایدئولوژی را نه به صورت شعاری و آشکار که در تار و پود داستان، شخصیتپردازی و برانگیختن احساسات مخاطب تزریق کنند.
گوبلز برای دستیابی به این هدف، کنترل کاملی بر صنعت فیلم آلمان برقرار کرد. این کنترل از طریق چند سازوکار کلیدی اعمال شد:
کنترل ساختاری و سازمانی:
تأسیس اتاق فیلم رایش(Reichsfilmkammer): در سال ۱۹۳۳، این نهاد تأسیس شد. تمام فعالان صنعت سینما از کارگردانان و بازیگران گرفته تا تکنسینها مجبور به عضویت در آن بودند. این عضویت مستلزم اثبات وفاداری سیاسی و خلوص نژادی بود. یهودیان و مخالفان سیاسی از این اتاق و در نتیجه از کل صنعت فیلم اخراج شدند.
ملیسازی صنعت فیلم: دولت به تدریج سهام شرکتهای بزرگ فیلمسازی مانند UFA را خریداری کرد و تا سال ۱۹۴۲، کل صنعت سینمای آلمان به طور کامل در اختیار دولت قرار گرفت.
کنترل محتوایی و سانسور:
دفتر مشاور نمایشنامۀ رایش(Reichsdramaturg): گوبلز این دفتر را برای نظارت بر محتوای فیلمها تأسیس کرد. هر فیلمنامه پیش از آغاز تولید باید به تأیید این دفتر میرسید. این سازوکار، نوعی پیشسانسور بود که تضمین میکرد هیچ فیلمی با محتوای مغایر با ایدئولوژی نازی ساخته نشود.
سیستم درجهبندی: فیلمها پس از تولید توسط هیئتهای بازبینی دولتی ارزیابی میشدند. به فیلمهایی که اهداف تبلیغاتی رژیم را به خوبی ترویج میکردند عناوینی مانند ارزشمند از نظر سیاسی، ارزشمند از نظر هنری یا بهویژه ارزشمند برای ملت اعطا میشد. این عناوین به فیلمها اعتبار میبخشید و موجب معافیتهای مالیاتی برای تولیدکنندگان میشد.
اصول تدوین و ارائۀ محتوا در سیمنای نازیسم
اصول مشخص و بسیار حسابشدهای برای تدوین و ارائۀ محتوا در سینمای نازیسم وجود داشت. این شیوهها با هدف حداکثرسازی تأثیر ایدئولوژیک و کنترل کامل دریافت مخاطب طراحی شده بودند. این فرآیند را میتوان به دو بخش اصلی تقسیم کرد: تکنیکهای درونفیلمی(تدوین) و استراتژیهای برونفیلمی(نحوۀ ارائه).
بخش اول: اصول تدوین و تکنیکهای بصری
تدوین در سینمای تحت حاکمیت ناسیونال سوسیالیسم کارکردی فراتر از اتصال نماها و پیشبرد روایت داشت؛ این تکنیک به ابزاری دقیق برای مهندسی احساسات و شکلدهی به جهانبینی مخاطب تبدیل شده بود. هدف اصلی این سینما، برانگیختن تفکر انتقادی یا تحلیل عقلانی نبود(برخلاف مونتاژ شوروی) و بیشتر غرق کردن کامل تماشاگر در تجربهای از هیجان کنترلشده، حس تعلق به تودهای قدرتمند و انزجار عمیق نسبت به دشمنان تعریفشدۀ رژیم بود. این رویکرد، خود را در قالب چندین اصل تدوین متمایز نشان میداد که بسته به ژانر و هدف تبلیغاتی فیلم با شدت و ضعف متفاوتی به کار گرفته میشد.
اصل بنیادین این شیوه تدوین ریتمیک و احساسی(Rhythmic and Emotional Editing) بود که در تضادی آشکار با رویکرد مونتاژ دیالکتیکی سینماگران شوروی قرار داشت. در مونتاژ شوروی، هدف از تقابل دو نمای متفاوت، ایجاد معنایی نوین و فکری در ذهن مخاطب بود؛ نوعی جدال بصری که به سنتزی ذهنی منجر میشد. سینمای نازیسم اما به دنبال تضاد و ایجاد پرسش نبود. تدوین در این سینما در پی همجوشی، وحدت و خلق هارمونیای بود که هرگونه شک و تردید را از میان بردارد و فرد را در موجی از احساسات جمعی حل کند.
بهترین نمونۀ این رویکرد در فیلم پیروزی اراده(Triumph des Willens – 1935) اثر لنی ریفنشتال قابل مشاهده است. در این فیلم، تدوین ریتمیک، ضرباهنگی بصری و شنیداری میسازد که مخاطب را مسحور میکند. برشهای سریع و هماهنگ میان چهرههای پرشور و مصمم جمعیت، پرچمهای عظیمی که در باد به اهتزاز درآمدهاند، پاهای سربازانی که با نظمی ماشینی رژه میروند و نماهای بستۀ سخنرانیهای پرحرارت هیتلر، تجربهای هیپنوتیزمی خلق میکند. هدف از این تکنیک، وادار کردن مخاطب به تحلیل محتوای سخنرانی نیست و بیشتر تسلیم شدن او در برابر عظمت و قدرت محض صحنه است. مخاطب به بخشی از آن انرژی جمعی تبدیل میشود و آن را به صورت درونی احساس میکند.
این تدوین ریتمیک با اصل دیگری به نام ایجاد مقیاس و عظمت(Creating Scale and Grandeur) تکمیل میشد. تدوینگران با مهارتی ویژه، میان مقیاسهای مختلف بصری حرکت میکردند تا رابطهای مستقیم میان فرد و کل برقرار سازند. آنها با قرار دادن نماهای بسیار باز(Extreme Long Shots) از تودههای انسانی بیکران که مانند اقیانوسی در میدانهای نورنبرگ گرد آمدهاند در کنار نماهای نزدیک(Close-ups) از چهرۀ فردی، پیامی روانشناختی را منتقل میکردند.
برای مثال، دوربین پس از نمایش نمایی وسیع از دریای انسانها به چهرۀ پسربچهای آریایی برش میخورد که با شیفتگی و ایمان کامل به پیشوا مینگرد. این تدوین به تماشاگر منفرد در سالن سینما القا میکند که این عظمت و شکوه، متعلق به اوست و او نیز جزئی جداییناپذیر از این کل قدرتمند است. این حس، هویت فردی را در هویت جمعی حل میکند و حس تنهایی را با احساس تعلق به جنبشی بزرگ و تاریخی جایگزین میسازد.
در فیلمهایی که هدفشان شیطانسازی دشمن بود تدوین از تقابل و تضاد نمادین(Symbolic Juxtaposition) بهره میبرد. این شیوه برای ارائۀ تصویری سیاهوسفید از جهان و تحمیل قضاوتی اخلاقی به مخاطب طراحی شده بود.
در اینجا، تدوین به ابزاری برای مقایسۀ مستقیم و جهتدار تبدیل میشد. در فیلم کلهپوک کوئکس(Hitlerjunge Quex – 1933)، این تکنیک به اوج خود میرسد. صحنههایی از اردوی جوانان کمونیست با فضایی پر از دود سیگار، بینظمی، موسیقی گوشخراش و رفتارهای بیقیدوبند، بلافاصله به صحنههایی از اردوی جوانان هیتلری برش میخورد که در آن هوای پاک، نظم آهنین، سرودخوانی هماهنگ و بدنهای سالم و ورزیده حاکم است. تدوین در این ساختار، به مخاطب اجازۀ تفسیر یا قضاوت مستقل نمیدهد و نتیجهگیری را به صورت پیشفرض ارائه میکند و به او میگوید کدام گروه نماد فساد و انحطاط و کدام گروه نمایندۀ سلامت، نظم و آیندۀ ملت است.
با این حال، یوزف گوبلز به خوبی میدانست که تبلیغات آشکار و مداوم تأثیر خود را از دست میدهد. از این رو، در اکثر فیلمهای داستانی و سرگرمکنندۀ آن دوره از اصل تداوم روایی(Narrative Continuity) استفاده میشد. در این آثار تدوین از قواعد سینمای کلاسیک هالیوود پیروی میکرد؛ تدوین نامرئی که هدفش پنهان کردن تکنیکهای سینمایی و غرق کردن کامل مخاطب در داستان بود(نظام تدوین تداومی یا Continuity Editing که به آن تدوین نامرئی هم گفته میشود، محصول تکامل سینمای روایی در دهههای نخست قرن بیستم به خصوص در سینمای آمریکا، است و سیمنای نازیسم یک نسخۀ اقتباسی از آن میباشد و در ادامه به سینمای تداومی هالیوود به صورت کامل پرداخته خواهد شد).
این رویکرد با باور گوبلز مبنی بر اینکه بهترین تبلیغات، تبلیغاتی پنهان است کاملاً همسو بود. در این فیلمها ایدئولوژی به صورت زیرپوستی و از طریق عناصر روایی تزریق میشد. شخصیتهای اصلی، الگوهای رفتاری مطلوب نازی مانند فداکاری، وظیفهشناسی، شجاعت را نمایندگی میکردند و پیرنگ داستان به گونهای طراحی میشد که در نهایت ارزشهای جامعۀ نازی را تأیید کند. مخاطب برای دیدن یک داستان عاشقانه یا یک کمدی به سینما میرفت اما در لایههای پنهان آن با ارزشهای ایدئولوژیک رژیم تغذیه میشد.
در نهایت، میتوان گفت که تدوین در سینمای نازیسم، رویکردی دوگانه داشت: در فیلمهای تبلیغاتی آشکار به ابزاری برای خلق تجربهای احساسی، عظیم و وحدتبخش تبدیل میشد و در فیلمهای سرگرمکننده با پنهان شدن در پس روایتی جذاب، ایدئولوژی را به صورت نامحسوس به ذهن و قلب مخاطب تزریق میکرد. هر دو شیوه، در خدمت یک هدف واحد بودند: از کار انداختن قوۀ تفکر انتقادی و تسلیم کردن کامل مخاطب به ارادۀ دولت.
منابع
Smith, T. J. (۲۰۱۰). Film, perception, and cognitive psychology. In The Oxford Handbook of Film
Smith, T. J., & Henderson, J. M. (2008). Edit Blindness: The relationship between attention and global change blindness in dynamic scenes. Journal of Eye Movement Research, 2(2), 6.and Media Studies.
Hasson, U., Nir, Y., Levy, I., Fuhrmann, G., & Malach, R. (۲۰۰۴). Intersubject synchronization of cortical activity during natural vision. Science, ۳۰۳(۵۶۶۴),
۱۶۳۴-۱۶۴۰.
Cutting, J. E., DeLong, J. E., & Nothelfer, C. E. (۲۰۱۰). Attention and the evolution of Hollywood film. Psychological Science, ۲۱(۳), ۴۳۲-۴۳۹
Bartels, A., & Zeki, S. (۲۰۰۴). The chronoarchitecture of the human brain—natural viewing conditions reveal a time-based anatomy of the brain. NeuroImage, ۲۲(۱), ۴۱۹-۴۳۳
Zak, P. J. (۲۰۱۵). Why inspiring stories make us react: The neuroscience of narrative. Cerebrum.
Grill-Spector, K., & Malach, R. (2004). The human visual cortex. Annual Review of Neuroscience, 27, 649–677. https://doi.org/10.1146/annurev.neuro.27.070203.144220
Bordwell, D., & Thompson, K. (2019). Film Art: An Introduction. McGraw Hill.
Marie, M. (2003). The French New Wave: An Artistic School. Wiley.
Cook, P. (2021). The Cinema Book. Bloomsbury Publishing.
Tryon, C. (2015). On-Demand Culture: Digital Delivery and the Future of Movies. Rutgers University Press.
Buckland, W. (2017). Film Theory: Rational Reconstructions. Bloomsbury Publishing.
Godard, J.-L. (1960). À bout de souffle [فیلم سینمایی]. Les Films Océaniques.
Calvert, G. A. (2001). Crossmodal processing in the human brain: insights from functional neuroimaging studies. Cerebral Cortex, 11(12), 1110-1123.
Driver, J., & Noesselt, T. (2008). Multisensory interplay reveals crossmodal influences on ‘sensory-specific’ brain regions, neural responses, and judgments. Neuron, 57(1), 11-23.
Bar, M. (2009). The proactive brain: using analogies and associations to generate predictions. Trends in Cognitive Sciences, 13(7), 280-289.
Baddeley, A. (2012). Working memory: theories, models, and controversies. Annual Review of Psychology, 63, 1-29.
Van Wassenhove, V., Grant, K. W., & Poeppel, D. (2007). Temporal window of integration in auditory-visual speech perception. Neuropsychologia, 45(3), 598-607.
Pessoa, L. (2010). Emotion and cognition and the amygdala: From “what is it?” to “what’s to be done?”. Neuropsychologia, 48(12), 3416-3429.
Hasson, U., Malach, R., & Heeger, D. J. (2008). Neurocinematics: The Neuroscience of Film. Projections, 2(1), 1-26.
Levin, D. T., & Simons, D. J. (1997). Failure to detect changes to attended objects in motion pictures. Psychonomic Bulletin & Review, 4(4), 501–506.
https://doi.org/10.3758/BF03210794
Rizzolatti, G., & Craighero, L. (2004). The mirror-neuron system. Annual Review of Neuroscience, 27, 169–192. https://doi.org/10.1146/annurev.neuro.27.070203.144230
http://www.filmeducation.org/pdf/film/potemkin.pdf
https://hermeneia.ro/wp-content/uploads/2020/05/06_Cardullo.pdf
مطالب مرتبط
2 دیدگاه
به گفتگوی ما بپیوندید و دیدگاه خود را با ما در میان بگذارید.
با سلام و خداقوت
خیلی جالب و جامع بود ….اضافه کردن مثالهای ویدئویی فوقالعاده بود…ممنون
موفق و سربلند باشید.