مرا در گذشته برادرى خدايى بود

نویسنده: امیرحسین حکایتی
تابستان سال 1389 بود. شهرآهن بافق و من پسر بچهای 13 ساله بودم…
چند وقتی بود با مجموعهای در شهر یزد آَشنا شده بودم. پدر و مادرم به واسطۀ دوستانی که در این مجموعه داشتند من را در این مجموعه ثبتنام کردند.
اما من نوجوانی بودم آفتاب مهتاب ندیده که سرم از کتاب و درس برداشته نمیشد. تمام دغدغهام درسهایم بود و شرکت در مسابقههای گوناگون و آوردن رتبه در مسابقات مختلف علمی و غیرعلمی بگذریم!
اولین اردویی که با کانون رفتم، در شهر آن شهرستان بافق برگزار میشد. طلبهای بود حدودا 30 ساله که همه او را استاد خطاب میکردند. حتی رفقایش، وقتی شروع میکرد به صحبت کردن گذر زمان متوقف میشد. کسی نبود پای بحثهایش بنشیند و میخکوب نشود. کسی نبود پای صحبتهایش باشد و بتواند مقاومت کند و پای دغدغههای بچهگانهاش بایستد. پیامبری بود برای خودش و خوب پیامبری را بلد بود.
میخواهم از آن طلبه برایتان بگویم. متولد یکی از شهرستانهای یزد بود. به واسطۀ نان حلال و الطافی که خدا به او داشت بسیار با استعداد بود. در مدرسه استعدادهای درخشان یزد درس میخواند و نظیر نداشت. نمیدانم چه شد ولی یکروز تصمیم گرفت مسیر طلبگی را شروع کند. بیخبر از همه راهی قم میشود و به همه داشتههایش پشت پا میزند. میگفت: وقتی به قم آمدم چند روزی اطراف حرم میخوابیدم تا مدرسهای پیدا کنم برای تحصیل…
خلاصه، آشنایی با این طلبه باعث شد من هم دغدغههایم تغییر کند. کمکم دغدغههایم داشت نزدیک میشد به دغدغههای او. چیزهایی که تا آن روز اصلا به گوشم نخورده بود. دین – یهود – دشمن – حزبالله و …
خیلی پرمطالعه بود. پدرش میگفت از بچگی دفترچهای داشت تا کتابهایی را که میخواند در آن یادداشت کند. تا پایان دورۀ راهنمایی چند صد کتاب خوانده بود.
تابستانها به یزد میآمد و در اردوها پیامبری میکرد. قبلا هم گفتهام خوب پیامبری را بلد بود. من و دوستانم، پاییز و زمستان و بهار، منتظر رسیدن تابستان بودیم تا پای بحثهای استاد بنشینیم.
سال 94 با جمعی از دوستان برای تحصیل به حوزۀ قم آمدم. از همان اوایل طلبگی، جمعهها با استاد دور هم جمع میشدیم. حالا فاصلهمان کمتر شده بود. گوشۀ مدرسه فیضیه صبحهای جمعه دور هم جمع میشدیم. یکی از بچهها نان تازه میخرید و پای حرفهای استاد نان داغ خالی میخوردیم. تقربیا این ارتباط کموبیش ادامه داشت.
اوایل سال 1400 بود و هنوز با کرونا دستوپنجه نرم میکردیم. حوالی ساعت 10شب زنگ زد و گفت بیا مؤسسه فتوح اندیشه باهات کار دارم. تا پاسی از شب نشستیم و گپ زدیم. قرار شد با چند تا از رفقا در پروژهای که داشت کمکش کنیم؛ پروژۀ فقه رسانه. ارتباطمان زیاد شده بود. در این برهه از زندگی شخصیاش بیشتر سر در آوردم.
همیشه برایم سؤال بود استاد که از سحر تا آخر شب مشغول کار بود و با چند مجموعه مهم همکاری میکرد، چرا با موتور رفت و آمد میکند؟ چرا اینقدر ساده لباس میپوشد؟ چرا با اینکه خیلی از لپتاپ استفاده میکرد و مینوشت، لپتاپ جدید نمیخرد که هر بار که میدیدمش نگوید لپتاپم حافظه ندارد یا باتریاش سوخته یا…
میگفت: من اگر بخوام پولدار باشم برایم کار ندارد. پیش خودم میگفتم بلف میزند. چرا یکی نباید بخواهد پولدار باشد. ولی راست میگفت: پول داشت ولی برای خودش نه. یک روز زنگ زد و گفت باید جایی بروم، میتوانی همراهی کنی؟ منم از خدا خواسته. رفتیم به منطقهای در آخر نیروگاه. حاشیۀ شهر بود. از در و دیوار بوی خلاف و مواد میآمد.
رفتیم در خانهای را زدیم، دختر بچهای در را باز کرد. داخل که شدیم فهمیدم با پولهایش چه کار میکند. چند خانوادۀ بیسرپرست را شناسایی کرده بود و به آنها کمک میکرد. آن روز قرارش برای تمدید قرارداد خانۀ خانمی بیسرپرست با 3 بچه بود. مبلغی به صاحب خانه داد و قرارداد را امضا کرد و رفتیم.
با مستبصرین زاهدانی هم ارتباط داشت. یک روز گفت یکی از جوانهای زاهدانی که شیعه شده دارد ازدواج میکند. رسم آنجا اینگونه است که باید ولیمه برنج بدهند. ولی این جوان به واسطه قطع ارتباط با خانواده توان این کار را ندارد. باید برایش پول جور کنیم. به این در و آن در زد تا پول را جور کرد. انگار قرار است پسر خودش را داماد کند. گفته بودم پیامبری را خوب بلد بود.
عید قربان 1400 بود. آمدم نماز ظهر را شروع کنم که صفحه گوشیام روشن شد و پیام آمد. گفتم لعنت به شیطان و گوشی را باز کردم. پیام را که خواندم نشستم. منگ بودم. نمیدانستم خوابم یا بیدار. ای کاش خواب بودم. همین چند روز قبل، پیشش بودم و قرار بود کاری را با هم شروع کنیم. ولی قصه ما و استاد کوتاه بود و خیلی زود تمام شد و حسرتش به دلمان ماند که ای کاش بیشتر با او بودیم. هنوز صدایش در گوشم مانده که با آن لهجۀ ابرکوهی شیرین میگفت: حسین مرد شو…
برای وصف استادم، بگذارید متنم را با حکمت 289 نهج البلاغه تمام کنم: «مرا در گذشته برادری خدایی بود، کوچکی دنیا در نظرش او را در نظرم بزرگ می نمود. از سلطه شکمش آزاد بود، آنچه نمی یافت آرزو نمی کرد، و هرگاه می یافت زیادهروی نداشت. افتاده بود و او را ناتوان میشمردند، ولی به وقت جد و جهاد شیر خشمگین و مار زهرآگین بود. چیزی را که میگفت انجام میداد، و آنچه را عمل نمیکرد نمیگفت. اگر در سخن بر او غالب میشدند در سکوت مغلوب نمیشد و بر شنیدن حریصتر از گفتن بود. هر گاه دو برنامه پیش میآمد دقت می کرد که کدام به هوای نفس نزدیکتر است پس آن را مخالفت مینمود. بر شما باد به این اوصاف و ملازمت و رغبت به آنها، پس اگر همۀ آنها را قدرت ندارید بدانید که به دست آوردن اندک بهتر از ترک بسیار است.»
تیرماه 1400 در شب عید قربان استاد محمدحسین فرجنژاد با تمام اعضای خانوادهاش بر اثر تصادف پس از عمری مجاهدت و تلاش برای شناساندن دشمن و سلطۀ آمریکا و صهیونیسم و رسانههای غربی، جان به جانآفرین تقدیم کرد. پدرش همان شب در خواب دیده بود که به او گفته بودند قربانیات قبول شده است. روحش شاد و یادش گرامی
دیدگاهتان را بنویسید